دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

خدارو شکر من چاقوکش نبوده و نیستم ، ولی مثل همه ، ما هم یه چیزایی شنیدیم از اینور و اونور.

میگن چاقوکشای حرفه یی زمان قدیم ، وقتی میخواستن کسی رو برای همیشه خونه نشین و از دور رقابت  خارج کنن ، سعی میکردن  یه نیش کوچولوی چاقو به شیکم طرف بزنن تا واسه کل عمرش زمین گیر بشه.

و خداییش حرف درستیه .

تو فیلما ندیدین؟ طرف تیر میخوره به بازوش طوریش نمیشه ، میخوره به پاش ، لنگان لنگان ادامه میده ، ( البته بحثی روی مغز و سر ، که فوت رو منجر میشه ندارم) میخوره به شیکمش فوری میفته زمین .

حالا کاری به فیلمای هندی ندارم که «دوماد» تا تیر میخوره تو شیکمش ، تازه اول دعواس .

بیست نفر رو لوله میکنه ، آخرشم میره جشن عروسی و با کت پر از خون ، کلی رقص و آواز تحویلمون میده.

ربط چاقو و شیکم و این حرفا رو میگم براتون ..داشته باشین فعلا.

اوائل دهه شصت در بحبوحه جنگ ، ما کِنار خونه ی بزرگ پدری ، یه خونه ی کوچولوی قدیمی داشتیم که مازاد بر نیاز بود واجاره اش میدادیم.

یادمه اون موقع ها یه مش غلومحسین از مال ( عشایر کوچ نشین ) اومده بود شهر و مستاجر خونه ی ما شده بود.

خیلی آدم درستکار و نیکی بود بنده خدا.

خودش حدود 45 سال سن.

خانمش « نازی خانم» حدود 36 سال ( حدودا )

دوتا پسر قدو نیم قد هم داشتن.

چن وقتی از سکونتشون تو خونه ی کذایی نگذشته بود که نازی خانم بارش سنگین شد و به سلامتی همه ی خوانندگان دیسون ، بچه ی سوم مش غلومحسین رو بارداری کرد.

یه روز از مدرسه اومدم خونه ( همون مدرسه ی ارشاد) و دیدم که سر ظهره و مش غلومحسین و دو پسرش نشستن دم در خونه و در خونه هم بسته اس.

فکر کردم نازی خانم نیست و احتمالا کلید نداره مش غلومحسین.

- اَچه نِسی اینچون مش غلومحسین؟( چرا اینجا نشستی مش غلامحسین؟)

- نوزی دارَه بار وَنَه ( بادست به داخل منزل اشاره کرد)....بَندیرسوم ( نازی داره فارغ میشه ..منتظرشم)

کمی خجالت کشیدم ازاینکه حرف زایمان شد.

رفتم خونه و به مادرم گفتم :

- مامان ، نازی خانم داره زایمان میکنه توی خونه ، نمیری کمکشون کنی؟( منظورم کمک به تیم زایمان و ماما بود)

ناگفته نمونه ، مادرم یکی از اولین مادرای دزفوله که به بچه هاش اجازه تکلم دزفولی رو نمیداد و اگر نبود وجود پدر و رفقای کوچه و بازار...معلوم نبود الان سرنوشت گویش دزفولی من به کجا میکشید.

گاهی (شوخی ) به مادرم میگم : شما پیشقراول تهاجم فرهنگی دشمن هستی توی دزفول ، برای اینکه بعداز 41 سال تونستی کلی از مامانای این شهر رو به ویروس «مبارزه با گویش سترگ دزفول» آلوده کنی.

خلاصه..

مادرم رفت و مات و مبهوت برگشت.

- چی شد؟

- ....

- مامان چی شد؟ زایید؟

- داره میزاد.

- مامای محلی آوردن یا از بیمارستان اومدن؟

خندید و گفت : بهش میگم مش غلومحسین درو وا کن برم تو خونه کمکشون.

میگه : کمک کی؟

میگم : کمک دادا ( ماما )

میگه : کسی پیش نازی نیست. خودش داره کاراشو میکنه.

مادرم خشکش زده بود.

- یعنی چی؟

مش غلومحسین میخنده و میگه : ایما خومون کار خومونه ایکونیم ( یعنی خانمای عشایر خودشون کار زایمانشون رو انجام میدن )

مخلص کلوم اینکه :

نازی خانم وقتی دردش میگیره ، خودش میفهمه که «وقتشه»

رختخواب مخصوص رو میندازه.

پارچه و لباس و تشت آب گرم و ..... رو آماده میکنه و شوهر و بچه ها رو از فضای خونه بیرون میکنه و خودش تنهای تنها میمونه.

میخوابه توی رختخواب ( عین تخت بیمارستان ) و بچه رو به دنیامیاره ، خودش بچه رو میگیره و نافش رو میبره و تمیزش میکنه و توی پارچه می پیچه. بعدش هم نظافت های نهایی .

آخرشم در بستر سلامت دراز میکشه ، بچه کنارش آماده ، سپس صدا میزنه همسر و فرزندان رو تا بیان توی خونه و نوزاد رو ببینن.

به همین سادگی!

نازی خانم و مش غلومحسین ، پنج سال مستاجر ما بودن توی اون خونه و سه بار این داستان راستان تکرار شد و یادم نیست که بعدش با پنج تا بچه کجا رفتن؟

راستش ما دیگه آشنا بودیم با قضیه ، هر دو سال یکبار ناظر بودیم که مش غلومحسین و بچه ها ش بیرون از خونه ردیف نشستن و منتظرن و ما هم میدونستیم که داستان چیه و پیشاپیش بهش تبریک میگفتیم.

نکته : هیچکس هیچ صدایی از نازی خانم در موقع زایمان نمی شنید. و در سکوت کامل این اتفاق می افتاد.

بازم میپرسین ربط اون چاقو کشی و شیکم و .. به این مدل زایمان چیه ؟

قبول دارم یه خورده طولانی شد.

خانمای امروزی ، به دلیل ترس از زایمان طبیعی ، گرایش زیادی به سزارین پیدا کردن و به خیال خودشون میخوان مشکل رو فوری حل کنن و از شر درد و خطراتش راحت شن.

خدمت علیاهای مخدره عرض کنم که :

کمی مطالعه کنید تا متوجه بشین که طبیعیت ، همیشه کوتاه ترین راه رو در سیر زندگی انسان و حیوان و گیاه طی میکنه.

علم پزشکی در کشورهای توسعه یافته ی اروپایی و امریکایی ، نه تنها سزارین رو به زایمان طبیعی ترجیح نمیده ( مگر در مواقع ضروری ) بلکه زایمان در منزل رو ( زیر نظرپزشک ) خیلی بهتر از فضای بیمارستان محسوب میکنه.

من نمیدونم دکتر علیرضا مخبر تخصصش چیه ؟ ولی بد نیست ایشون هم در کامنتی کوچولو اظهار نظری بفرمایند.

آهای دختران گرامی دزفول که روزی روزگاری قراره به مامانای این شهر اضافه بشین.

تورو خدا نذارین چاقو به بدنتون بزنن.

هیچی جای سلامت شما رو نمیگیره و بدونید که سزارین برای یک عمر آسیب پذیرتون میکنه.

اجازه بدین تا حد ممکن ، طبیعت سیر خدادادی خودشو طی کنه.

یادمه یه عمه ی پیر داشتم که به مادران میانسال فامیل میگفت : دُختروم یکی دگَه بیار بِبوویی پولاد.

( دخترم یه بچه دیگه بیار ، مثل فولاد محکم میشی )

میگفتی چرا؟

میگفت : دا ، کل دردا کونَه ، پی باد بکنن دَر ( مادرجون ، تمام دردها و امراض کهنه ، با درد زایمان از بدنت خارج میشن )

شما خواهران و مادران همشهری : هیچ از خودتون پرسیدین چرا خانومای قدیمی علیرغم 10 تا 15 زایمان طبیعی ، اینقدر عمر طولانی داشتن؟

نتیجه گیری بحث :

خیل عظیم سزارین های کنونی به یکی از این چهاردلیل اتفاق میفتن :

1- موقعیت های فورس و از سر ناچاری ( مثلا فیزیک مادرزادی لگن زائو )

2- سودجویی اقتصادی برخی پزشکان محترم ( تکرار میکنم برخی )

3- ترس بیخودی زائو ، ناشی از اطلاعات غلط و خرافاتی مانند باهوش تر بودن کودکان سزارینی.

4- مهمترین و شایع ترین دلیل « کم تحرکی در دوران بارداری »


بنظر من ، مورد 4 مهمترین دلیلشه.

به فانتزی زیر توجه کنید :

سکانس اول

زن بادار : محسن؟؟

همسر : بله عزیزوم

زن باردار : وری بروم در لِری دام ( پاشو منو ببر بیرون یه دوری بده )

همسر :  می تیَم.(چشم)

( شماره گیری موبایل)

- الو تاکسی سرویس شهباز ؟

-...

- آقا یه سرویس مخوم سی پارک دولت ( فرض میکنیم پژو 206 ندارند و از طبقه کارگر جامعه هستند)

سکانش دوم :

- آغا محسن ، بین چه هواییه ...هَی!

- سیت خوبه ایی هوا ( واست خوبه این هوا )

- سی بچه هم خوبه.

- چه بخوری؟( چی میخوری؟)

- هر چی اُوسی..( هر چی بگیری ..مهم نیست)

- پیتزا ، نوشابه ..خوبه؟

- آ..اُسون..مخلوط اُسون. ( آره بگیر...پیتزاش مخلوط باشه)

>>>>>>>

حقیقت اینه که خانمای باردار باید تا میتونن پیاده روی و کار منزل انجام بدن و از خوراک های چاق کننده بپرهیزن.نه اینکه یا توی خونه بشینن پای ماهواره و یا همسر محترم ، با وسیله نقلیه جابجاشون کنه.

به همون نسبت که کم تحرک باشن و پر خورری کنن ، مسلما زایمانشون سخت تر بوده و نیازمند تیغه چاقوی جراح خواهند شد.

وای خدا ...چقدر حرف زدم.

ببخشید تورو خدا....من نه پزشکم نه تا حالا اصولا زایمان رو تجربه کردم. ولی دوست داشتم نظرمو بگم تا شاید خانما هم اهل مطالعه بشن تو این زمینه و هم با پزشکای امین و بامعلومات مشورت کنن.



                                                         مهران موزون - والعاقبه لمتقین

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۰۳:۴۴
مهران موزون

این غذای سنتی و بسیار خوشمزه را به خانمای محترم « صالحه » و « پوپک » تقدیم میکنم ، که تقاضای توضیحات بیشتر کردند.( هرچند ، آبگوشت سفارش نداده بودند)

مقدمه : اُوگوشت ( آبگوشت) سنتی ترین و کلاسیک ترین غذای ایران زمین است که در سرتاسر این مرز و بوم به روشهای مختلف پخته و صَرف میشه.

آبگوشت ، دیزی ، بُزباش و...اسامی مختلف این غذای اسطوره یی است.



دزفولیان ، از عهد قدیم «اُوگوشتَش» گویند.

سعی برآنست تا تهیه «اوگوشت تَنیری» با همان فضای سنتی سی سال قبل شهرمان توضیح داده شود تا در کنار آموزش پخت اُوگوشت ، فضای فرهنگی و خودمانی آن سالها نیز ترسیم شود.

قبول دارم که هر محله یی در دزفول ، سبک و سیاق خودش را در تهیه و صَرف این غذای معطر داشته است ، لذا سبک محله ی خودمان را که بلدم عرض میکنم :

مواد لازم برای تهیه اُوگوشت هشت نفره :( جمعیت خانوار زیاد بود اون وَختا)

هشت پیمانه نخود گرد ،  منظور از پیمانه ، مُشت پر از نخود دست دایَه( مامان یا مامان بزرگ) است.

دوسر پیاز متوسط

گوشت گوسفند یا گوساله  800 گرم  ( ترجیحا گوشت گردن گوسفند با استخوان ، یا گوشت سَردِندَه )

دنبه گوسفند : 100 گرم

سیب زمینی یا گوجه در صورت تمایل ( خونواده ی ما حال نمیکردن )

نمک  : به اندازه لازم

ادویه  معمولی : یک قاشق چایخوری

فلفل سیاه : نصف قاشق چایخوری

زردچوبه  : یک قاشق چایخوری

هشت عدد خیار چمبر بزرگ

هفت عدد صلوات بر محمد و آل محمد ( هنگام بارکردن اوگوشت)

امکانات لازم برای اوگوشت :

یک عدد دیگ جیل ( سرامیکی سنتی ) از بازار کونَه (کهنه) « حجمش دوتا سه لیتر باشد »

یک حلقه تنور گلی داغ ، متعلق به خانه همسایه ( ترجیحا تنیر خونه ی مارحَسَن)

دو قلاده گربه ی گرسنه

تنبون خط خطی به تعداد پدر و پسران خانواده

یک عدد کاسه ی جیل یک نفره برای پدر

یک عدد قَدَح جیل بزرگ برای هفت نفر ( مادر و فرزندان)

طرز تهیه :

نخود ها را از شب قبل پاک کرده و در آب خیس می دهید تا فردا صبح.

صبح فردا ، پس از صرف بَحتیَه سرشیر و نون داغ و چای غوری ، به بازار خراطون رفته و از «سرمیدان بزرگ » از قصابی «مش کریم دباغ» گوشت و دنبه را تهیه کرده و به خانه برمیگردید ، حالا دیگر دود تنور مارحسن بلند شده و تا لحظاتی دیگر شروع به کوبیدن چانه های خمیر در دستانش میکند : تَپِ تَق....تَپِ تَق.

دیگ جیل را بشویید .

آب نخودها را بریزید و یک آب دیگر آنها را بشویید.

نخودها را در دیگ بریزید.

گوشت را شستشو دهید و آن را هشت قَل(تکه) کنید و در دیگ بریزید.

دو سر پیاز را پاک کنید ، شستشو دهید و سالم در دیگ بیاندازید.

دنبه را شسته و یکجا در دیگ بیاندازید.

نمک و ادویه و ....را اضافه کنید.

اونقد آب تو دیگ بریزید تا محتویات رو بپوشونه ( نه بیشتر)

ساعت حدود 9 صبحه ، سیم فلزی دیگ را ( دسته ی دیگ) را گرفته و راهی خونه ی مارحسن میشین.

- مارحَسَن

- دا پوپک دخترم..صدقه سرت بام ..بیو «تنیرسون». ( تنیرسون = محلی که تنور گلی در آن مستقر است)

سلام میکنین و دیگ رو به مارحسن که در حال کنترل نون های درون تنوره میدین ، اونم دیگ اوگوشت شما رو کنار دوازده دیگ دیگه که متعلق به اهالی محل هست میگذاره.....کجا؟ روی تاقچه ی بالای تنور.

صبر میکنید تا چند تا نون به شما بده ( رایگان یا پولی) و راهی خونه میشین.

مار حسن پس از اتمام پخت نون ها ، نزدیک به 13 دیگ اوگوشت اهل محل رو کنار دیگ شام خودشون قرار میده.

در حقیقت دیگ ها ، نصفه تا کمر ، درون آتشهای زیر خاکستر تنور فرو میرن و مارحسن کتری «رویی» خود شو پر آب کرده و کنار دیگ ها قرار داده و از حالا که ساعت حدود 11 قبل از ظهر هست تا یک ساعت پس از غروب آفتاب ، آب تبخیر شده ی تمام 14 دیگ رو مرتبا جبران کرده و اجازه سوختن و یا سرریز کردن به هیچ دیگی رو نمیده.

مارحسن ، در کنار کارهای روزمره اش ، هر نیم ساعت به نیم ساعت ، به تمام دیگها سرکشی میکنه.

پوپک خانم یک ساعت از غروب آفتاب گذشته به در خونه ی مارحسن رفته و حلقه به درب چوبی میکوبه .

صدای زُمُخت و مردونه ی حسن به گوش میرسه :

- دا.....دااا

- بله دا

- دختر همسا اومَسَه سی دیگ ( دختر همسایه اومده واسه دیگ)

مارحسن دیگ پوپک اینارو میاره دم در و در حالیکه دیگ رو به سمت پوپک خانم دراز میکنه میگه :

- هان دا...( یعنی بیا مادر دیگتون رو بگیر و ببر)

- دسِت دردنکنه مارحسن.

- نوش جون روله...سلام ور مارت رسون.

در همین لحظه ، صالحه هم از راه میرسه که دیگ شامشون رو تحویل بگیره از مارحسن ، خوش و بشی با پوپک میکنه و از هم جدا میشن.

به خونه برمیگردید وسکانس آخر اوگوشت شروع میشه :

وسط حیاط قالی انداختین.

دو عدد سینی مسی بزرگ و متوسط ، ازونایی که دورشون کنگره داره آماده اس و همه منتظرن که دیگ برسه.

سینی متوسط متعلق به بووَ.( برای حفظ جایگاه و احترامش )

سینی بزرگ متعلق به باقی خانواده.

پدر درکاسه خودش تلیت میکنه ( حدودا یک نون خونی)

مادر در قدح بزرگی که برای همه اس تلیت میکنه ( حدودا شش نون خونی برای هفت نفر)

دنبه رو با پشت کمچَه ( کفگیر مسی مخصوص کشیدن آبگوشت و خورشت...) له میکنه و توی اوگوشت  میریزه تا همه اش چرب و چیلی و بامشادی بشه.

دوگوشه ی دیگ رو میگیره و آروم آب روی تلیت های هر دو کاسه میریزه.

بعد نخودها رو تقسیم میکنه.( روی هر دوکاسه میریزه)

گوشت ها رَم تقسیم میکنه.

پیازها رو که حسابی پخته و معطر شدن با قاشق میندازه روی تلیت ها.

همه دور سینی بزرگ حلقه زدن و بووَ نیز روی سینی خودش چمبره زده.

بسم الله....

هر کسی خیار خودش جلوشه و داره گاز میزنه. دراین سفره ی تابستانی ، قاشق معنایی نداره.

هفت دست ( مادر و بچه ها) میره توی یه کاسه. هیشکی ام مشکلی با این قضیه نداره.

تازه وقتی لقمه ی تلیتشون رو پراز نخود میکنن و میخورن ، بعدش انگشتاشونو با صدای خاصی توی دهن میذارن و ملچ و مولوچ میلیسن.

آهان داشت یادم میرفت ، گربه ها...

نصف حالِ «اُوگوشت تنیری» به اینه که در حال خوردن ، دوتا گربه ی گرسنه و سمج ، سه متری شما ایستاده باشن ( یکی از شوادون اومده ، یکی از ریبون ) و دائما التماس کنن :

مَوو....مَوو

و شما هم استخونای گوشتای معطر اوگوشت رو جلوی اونا میندازین تا گربه هام به نوایی برسن.

یادتون باشه ، دکوپاژ صحنه ، وقتی کامله که حتما ، تنبون داداشا و پدر ، پارچه ی تترون و یا چیت ، اونم با طرح راه راه باشه.

مادر ، لازمه هردو دستش ، پر از النگوی عیار 22 و طرح جوگندمی قدیم و ساخت حاج امیر زرگر و یا حاج اسماعیل نیلساز باشه.این النگوها ، یه حس امنیت اقتصادی خاصی به خانواده القا میکنه.

  شام تمام شده و یکی از پسرا سینی ها رو میبره «پا لولَه». به محض اینکه از سینی ها دور میشه ، بابا گیوه شو پرت میکنه سمت سینی ها و صدای مهیبی از اونا پا میشه؟

- چه بید؟؟ جگرُم بُرس ( چی بود ؟ ترسیدم)

- گربَه بید..زَمش.( گربه بود ..زدمش)

دزفولی های قدیمی ، شبها چای نمیخوردند.

بعد از شام ، یه خورده شب نشینی ، حداکثر یکساعت.

حدود 9 الی 10 شب ( حداکثر) صعود به پشت بام برای خواب.

رختخواب ها که بعد از غروب توسط بچه ها انداخته شده و الان خنک شدن.

قبل از خواب ، با خونواده ی همسایه ( که اونام اومدن پشت بام بخوابن) سلامی و علیکی و لالا...

گور بابای «ماهواره و بیخوابی و ....خروپف فردا تا لنگ ظهر»

ما زود میخوابیدیم...زود بیدار میشدیم....روزمان روز بود و شبمان شب ..بخدا.

خداروشکر میکنم که هنوز توی خونه خودم تونستم جلوی ورود ماهواره رو بگیرم.

کجا به کجا؟؟؟ از اوگوشت رفتم هات بِرد.

نکته ی بسیار اساسی و مهم : دزفولی جماعت ، از 365 شب سال ، لااقل 300 شبش این غذا رو میخورد بدون اینکه دلش زده بشه و هی بهونه ی فَست فود و غذاهای دیگه روبگیره.

ملاحظات : سعی کردم فرهنگ ساده و صمیمی اون موقع ها رو ترسیم کنم ، برداشت نشه که دقیقا فضای خونه ی پدری خودم بوده.

ما هشت نفر نبودیم. توی یه کاسه غذا نمی خوردیم. و...

ولی بودن خونواده هایی که اینجوری هم بودند.


بهر جهت ...نوش جان.


                                                                   مهران موزون - عاقبت از ان ماست


۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۹ ، ۰۹:۴۴
مهران موزون

سالی چند دفه میاین شهر ؟

5 بار؟ 10 بار؟ 20 بار؟...تمام 52 پنج شنبه و جمعه ی سال رو؟

میاین شهر ، بار اندازتون کجاست؟

خونه ی بابا؟ خونه ی بابا بزرگ؟ پیش خواهر یا برادر؟ خونه ی خاله یاعمه ؟...میدونم ..خودم میدونم ..تو دزفول چیزی که زیاده « روی باز و خانِ کرم و صفا و سادگی » ...نه؟...بلند بگو بر منکرش لعنت.....پیش بااااد.

اتراق کردین ، کجا میرین؟

از این خونه به اون خونه ؟ از این سفره به اون سفره ؟ اَمونتون نمیدن فَکُ و فامیلا !...خدایی راس نمیگم؟

دیگه کجا میرین؟

علی کله ؟ باغهای اطراف شهر؟ دره ی سردشت؟ دریاچه سد؟ زیر پل  و آسیابها ؟ سبزقبا و نذر و نیاز ؟

چیا میخورین تا اونجایین ؟

بَحتیَه و سرشیر ؟ قِلیه تنیری ؟ نون خونی؟ ماسُووا ؟ یا به قول آقای سعیدی راد : حلیم سرشیر ؟

چی می برین باهاتون اهواز و فریزر هاتونو پر می کنین ؟

بنگشت ؟ سُعدین ؟ کموتر ؟ کُلیچَه ؟ روغن خووَش؟ بایُم؟کنار؟ حلوا قُبِیت؟ حلوا سیلونی؟ مِی اشکم ؟

و آب؟...بشکه بشکه....دبه دبه....آره؟ بگو ...بلند بگو : بر منکرش لعنت....پیش بااااااد.

همه ی اینا نوش جونتون...بشه گوشت بچسبه  به رونتون ( به قول قدیمیا)

نگران نباشید ما دزفولی های «در تهران به اسارت گرفته شده» هم یه جورایی بهره مندیم از پستانهای پر از شیر این مادر چند هزار ساله که اسم قشنگش « دسفیله » ، ولی نه به اندازه ی شما. میدونید که : فاصله ی ما تا دزفول 10 ساعته و شما یک ساعت و نیم . مثل اینکه ما بخواییم از راه آهن با اتوبوس ، نمه نمه بریم تجریش و برگردیم .

چه مَخوم گووُم ؟؟

میخوام از حسادت حرف بزنم. حسادت این تفاوت فاصله یی  که شما « اهواز نشینای دزفول نسب » با مادر وطن دارید نسبت به ما گمشدگان در دود و دم پایتخت.

نه حسادت به اینکه دست شما به خراطون و بازار کهنه و بازار ششم بهمن و رودخونه راحت تر بَندِه....نه بخدا.

بلکه رشک به این موضوع میبرم که شما « هم اصل و نسبی های قدرشناس» !! اینهمه تشریف میبرید دزفول و حال و حولش رو میبرید ولی «دو تا جمعه در هر چهار سال» نمیذارید واسه اینکه برید اونجا و در رای گیری های شهر پدری و آبا اجدادی خودتون ایفای نقش کنین.

میخوایید بگید خبر ندارید که سالهای ساله که در انتخابات دزفول ( این مادر شیرده و مظلوم و نحیف ما ) کیفیت فدای کمیت میشه؟

تکرار میکنم :  کیفیت فدای کمیت میشه >>.

چی میشه شما دزفولی الاصلهای اهواز ، که جمعیتتون در اهواز بیش از تمام دزفولی های ساکن شهره ، آب دستتوونه بذارید زمین و برید یه جمعه رو ، در اداره شهری که هنوز برای ازدواج فرزندان تون ، روی دخترا و پسرای اصیلش حساب باز میکنید خرج کنید؟

ای کاش ما دویست هزار دزفولی ساکن کرج و تهران بتونیم یه تبصره یی چیزی در قوانین انتخابات پیدا کنیم و مثلا بخاطر « ویژه بودن فرمانداری دزفول» ، یه صندوق در انتخابات شورای شهر و نمایندگی مجلس ، بخواییم برامون در نظر بگیرن.

یه جورایی عین ایرانیای خارج از کشور که براشون صندوق می بَرَن.

لطفا به این پیشنهاد آخری که دادم کسی ایراد نگیره که اتفاقا معتقدم باید برای تمام ایرانیا این قانون وضع بشه و هر کسی هرجا هست بتونه از طریق اینترنت ، رای خودشو توی شهر پدریش بندازه.

هر چی باشه از پول نقد و قبوض آب و برق که سخت تر نیست؟

آهای دزفولی های ساکن اهواز ، دروغ چرا؟ تا قبر آ..آ..آ..آ....خیلی مَردید به علی!!


                                                        مهران موزون - عاقبت از آن ماست

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۸۹ ، ۱۹:۲۱
مهران موزون


این عکس رو در وبلاگ غلوم دیدم ، چون قول داده بودم ، توضیحاتی رو که بلدم عرض میکنم .

 در هر نیروگاه آبی مثل سد دز ، یه دونه از این ممبیره ها وجود داره و ظاهرا این عکس هم متعلق به سد دز هست ، اما چه سد دز باشه چه نباشه در توضیحات بنده فرق چندانی نداره :

شاید پیش اومده باشه براتون که از خودتون بپرسید : « در سدهایی که تولید برق میکنن ، اون نقطه ی شروعی که آب از پشت سد وارد توربین های برق میشه و با ریزش روی پره های توربین موجب چرخیدن ژنراتور های نیروگاه میشه کجاست؟

خونه های نقاشی شده ی بچه های مهدکودک رو دیدین؟

یه دودکش بلند واسش میذارن؟

این ممبیره ی عظیم ، در حقیقت بالاترین نقطه یه لوله ی دودکش ماننده که 90 متر ارتفاع داره و این نوک اون لوله ی دودکش ماننده.

درست پشت دیواره ی سد دز ( یا بقیه سدها ) یه لوله ی بلند از نیروگاه سد و از روی پره ها ی توربین ها میره توی دریاچه و حدود 90 متر ارتفاع داره که سد دزی ها بهش میگن : پاور تونل ( power tunel) یعنی تونل قدرت.

اگر خونده باشین ، سد دز ارتفاعی حدود 203 متر داره و ارتفاع 90 متری این پاور تونل که یه ممبیره ی بزرگ هست ، به ما این نکته رو یادآور میشه که : در اوج آبگیری سد یعنی حدود 175 متر ، چیزی نزدیک به 85 متر فشار آب روی این ممبیره ی پر هیمنه قرار داره.

اگر میخوایید از خونخواری این ممبیره ی ظاهرا مظلوم و ساکت بدونید گوش کنید :

سالها پیش یه سرباز گیلکی که تو محوطه ی سد پُست میداده و شجاعت زیادی هم داشته و بچه ی دریا میدونسته خودشو ، میره توی آب و به شنا کردن مشغول میشه.

ظاهرا اونروز ارتفاع آب روی این ممبیره 85 متر نبوده و فقط چند متر ارتفاع داشته و همین موجب میشه که سرباز بینوا وقتی میره حوالی این سوراخ بزرگ ، حرکت گردابی آب ، اونو پایین میکشه و به درون پاور تونل فرو میره.

حالا اینو داشته باشین که وقتی آب میره توی پاور تونل ، تا بخواد ارتفاع 90 متری تونل رو طی کنه و روی پره های توربین بریزه ، حسابی حبابهای احتمالی هوا از آب جدا میشه تا پره های توربین اکسید نشن.

و ضمنا آب با قدرتی بسیار بسیار زیاد به پره های توربین کوبیده بشه.

 آب پس از برخورد روی پره های توربین ، هدایت میشه و ازاون طرف دیواره ی سد به آرومی وارد رودخونه میشه .

سرباز رشتی سیاه بخت ( خدا بیامرزه ) جسد خفه شده اش از درون پاور تونل 90 متری پایین میره و پیکرش درون پره های توربین تکه تکه که چه عرض کنم ، پودررر میشه.

بچه های سد میگفتن ، حتی رنگ آب که از اونور خارج میشد صورتی هم نشد.

طفلکی کاملا در آب دز حل شده بود بدنش.

مارش میرا.

خاطره ی بدی بود ولی تقصیر غلومه که با این عکس برام زنده اش کرد.

کجا بودیم؟

آهان...ممبیره!

این عکس غلوم خیلی خیلی وحشتناک تر از بلایی هست که سر اون جوون رعنا اومد.

میدونید چرا؟

یه کمی محرمانه اس و من سعی میکنم مختصر بگم :

تو این عکس اگر نیم متر دیگه آب سد بیاد پایین و در حقیقت آب وارد پاور تونل نشه ، سد دز خاموش خواهد شد.( اتفاقی که طی نزدیک به پنج دهه ی گذشته هرگز رخ نداده)

چون آبی وارد توربین ها نمیشه.

حالا سد دز خاموش بشه چی میشه؟

خیلی خیلی وحشتناکه و من نمیگم چون نمیخوام نامحرم بشنوه.(شمارو عرض نمیکنم دوستان)

اگه پیشم بودید تو گوشتون میگفتم.

فقط بدونید : « اگر تمام سدهای ایران از کار بیفتن ...سد دز حق نداره خاموش بشه».

پس این ممبیره ، مهم ترین ممبیره ی ایران میتونه باشه.

بَقَم زَنویی غلوم ، ایی عکس چه بید؟ بوومَه دِروُردی...مجبور بیسُم قَپِ قصه کُنُم.

راستی سد دز شنیدنی های بسیار زیادی داره که هم حسابی سرگرم کننده اس و هم آموزنده.

ضمنا : من هیچوقت کارمند سد دز نبودم ....ولی بهش افتخار میکنم...به خودش و کارمنداش.

« مُشکِ برات غلوم»


                                                مهران موزون - عاقبت از آن ماست

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۸۹ ، ۱۹:۰۸
مهران موزون
یکی از روزهای سال تحصیلی  1361 بود ، من در همون مدرسه راهنمایی ارشاد که قبلا گفته بودم در خیابان منتهی به رودبند و خیمه گاه کرناسیان بود ، درس میخوندم.

اون روزا هر لحظه منتظر حملات هوایی و موشکی بودیم و نه تنها ترسی به دل نداشتیم بلکه ما بچه ها به محض حمله هوایی دشمن ، با تشخیص مسیر دود انفجار ، خودمونو به محل رسونده ، یا کمک می کردیم ، یا به خاطر کم سن و سالیمون و وجود امدادگرای بزرگسال ، فقط نظاره گر حماسه ی خون و شهادت بودیم.

کجا بودم؟

آهان... یکی از روزای تحصیلی سال 61 بود.

فکر میکنم حدود ساعت یازده قبل از ظهر هواپیماهای دشمن حمله کردند و جایی از شهر رو زدند.

پله ها رو سه تا یکی کرده و خودمو به پشت بوم رسوندم و محل دود انفجار رو سمت فلکه ساعت تشخیص دادم.

مثل فِرِشک ( اخگر آتش) کتابای برنامه درسی اونروز رو برداشته و به ترک بند دوچرخه بستم و رکابزنان به سمت محل انفجار براه افتادم.

اینو داشته باشید فعلا....

 
مدرسه ی ما ناظمی داشت جوون ، شق و رق ، اتوکشیده و کمی کلاس بالاتر از بقیه پرسنل مدرسه.

هیکل و قیافه اش شبیه به معلم کلاس پنجم من بود که تو « دبستان اولیایی»  مشهد مقدس (سال 59) ، کتکای زیادی بهم زد و همین باعث شد که دیدن این ناظم جوان ، جدی و منظم ، حس خوبی رو در من ایجاد نکنه.
 هر روز دانش آموزایی رو که دیر به مدرسه می رسیدن تو حیاط مدرسه به صف میکرد و بعد از کلی شماتت و توبیخ و ..... میفرستاد سر کلاس.

کسایی مثل «ناصر گیوکی» ، « ناصر چاییده » که از لنگ درازای کلاس بودن و بی خیال حساب و کتاب و البته دیوونه ی شنا توی رودخونه ،

طبیعی بود که آمار دیر رسیدن شون به مدرسه زیاد بود و بسیار مورد عتاب این آقا ناظم قرار میگرفتن.


برگردیم به انفجار...

نفس زنان رسیدم به محل بمبارون ، صحنه ی دردناکی بود.

 پنجاه متر مونده به «چیتا آقامیر»  ، درست جایی که الان «عکاسی گُل» قرار داره ، موشک هوا به زمین توسط هوپیماهای لعنتی عراق اصابت و حفره یی عمیق ایجاد کرده بود.

امدادگرای بیل به دست ، در حال خاکبرداری بودن و گروهبانی قوی هیکل از پایگاه هوایی دزفول ، زنجیر قلاده ی سگ بزرگی از نژاد «شیَن لو» رو تو دستش داشت و سگ دائما در حال بوکشیدن خاک و خاکسترای خونه  ی مردی بود ( بعدا متوجه شدم که یکی از رفقای بابام بوده ) که با سر باندپیچی شده بر تلی از خاک نشسته بود و بر سَر زنان ،  آدرس اتاق محل نشستن دختر هفت ساله اش رو می داد. سگ روی نقطه یی مکث کرد و شروع کرد به پارس کردن.

امدادگرا ، تلاششون رو بیشتر کردن و بالاخره موهای تپیده در خاکِ دخترک نمایون شد.

فغان پدر داغدیده برخاست و «مهنازبووَه ....مهنازبووَه» گویان ، اسم بچه شو صدا میزد.

پیکر نحیف کودک رو از زیر خاک بیرون کشیدن ، توده یی از خاک به نظر میرسید ، امدادگری که اونو روی دست داشت ، جسد دخترک رو تکونی داد تا صورت و موهاش کمی قابل دیدن بشن و سپس بدن بیجون بچه رو در آغوش پدر گذاشت و .....

بوی تند باروت در محوطه با بویی شبیه گوشت سوخته آمیخته بود . تعدد حضور امدادگرا و نیروهای نظامی و انتظامی ، جایی برای کمکای پسرک 13 ساله یی مث من باقی نگذاشته و من فقط اون صحنه های دهشتناک رو نگاه میکردم.

یهو ، نظری به ساعت مچیم انداخته و متوجه شدم که نیم ساعت از زنگ مدرسه گذشته و چهره ی ناظم  مدرسه در نظرم نقش بست.

ضربان قلبم بالا رفت...

پشت دوچرخه پریدم و از کنار یک فروشگاه لوازم خانگی نیمه مخروبه رد شدم و در خیابان «سه» که الان بهش طالقانی میگن ، به راه افتاده و با تمام قوا رکابزنان به سمت مدرسه براه افتادم : «خدایا فلکه ساعت کجا؟....پیر رودبند کجا؟؟»

رسیدم ، ولی با یک ساعت تاخیر..

در مدرسه بسته بود و من در زدم ، سرایدار مدرسه اومد و در رو باز کرد.

ناظم چند نفری رو ردیف کرده و منتظر نگه داشته بود. دوچرخه رو گوشه یی بستمو و منتظر عقوبت شدم. یادم نیست چقدر طول کشید تا آقا ناظم اومد.

یکی به یکی ، بچه ها رو سرزنش و فریاد و....روونه کلاس کرد.

نوبت به من رسید !

-        کجا بودی؟

-        آقا اجازه؟؟

-        کجابودی؟

-        آقا بمبارون بید.

-        خب به توچه ؟

-        آقا اُمون رفتیم کمک.

-        غلط کردی رفتی کمک ( همراه با سیلی) تو چیکاره یی که بری کمک ؟

من شاگردی نبودم که به این سادگیا کتک بخورم . یعنی برام عادی نبود.

لذا هم بِهِم بَرخورد..

هم ترسیدم...

اونروز تموم شد قضیه و رفتیم سرکلاس.

یادم نیست چند وقت بعدش ایام محرم شروع شد.......

حالا ربط محرم به این قضایا چیه؟؟

عرض میکنم خدمتتون.

این آقا ناظم ما ، مداح محله «سرمیدون» بود و دهه اول محرم برای هیئت سرمیدان بزرگ ، نوحه  ی خوبی میخوند الحق صدای خوبی هم داشت. برادرشم از رفقای بابام و در زمینه های خاصی ، همکار پدرم بود.

  داستان سیلی خوردن من ، در مدرسه پیچیده بود هیچی ! حالا دیگه به بچه های محله ی سبط شیخ هم درز کرده و تقریبا باعث طعنه و سرکوفتم شده بود.

برای جبران غرور از دست رفته ، دائم به بچه های محل وعده ی انتقام از آقا ناظم رو میدادم.

عاشورا رسید و من تو تکیه ی محله خودمون نشسته بودم ، یکی از بچه های محل ، نفس زنان خودش رو به من رسوند و گفت : مهران..مهران

گفتم : چتَه؟چِ بیسه؟ ( چته؟ چی شده ؟)

گفت : طرفِت اومَه. ( اونی که باهاش طرفی اومده)

گفتم : کی؟

گفت : .....( فامیل آقا ناظم  رو گفت)

ظاهرا ، هیئت عزاداران محله ی سرمیدون رسیده بود و در حال بالا اومدن به سمت حسینیه ی سبط شیخ انصاری .

سکوت کردم....

گفت : مَرنگفتی انتقام گِروم؟ ( مگه نگفتی انتقام میگیرم؟)

آه از نهادم درومد.

راستش ، من فقط برای جبران سرکوفت ها ، همینجوری یک چیزی گفته بودم اما بچه ها ول کن معامله نبودن.

بهرجهت ، نشد که شونه خالی کنم...چاره یی نبود باید پای حرفم وایمیسادم.

همه ی بچه ها برای نظارت بر صحنه ی انتقام من از آقا ناظم اسکورتم کردن.

از جلوی خونه ی «ماهی نشونِ کلکچیا» و نون وایی «شاطر رحمان ادریش» گذشتیم و به درب حسینیه «سر دره» رسیدیم.

قد من از قد جماعت بزرگسالی که هیات عبوری را نگاه میکردن کوتاه تر بود ، پشت جمعیت کمین گرفتم ، وانتی که آقا ناظم پشتش در حال نوحه سرایی بود به چند متری جایی که من پنهان شده بودم رسید . یکی از بچه ها سنگی به اندازه ی یک مُشت تو دستم قرار داد.

-        بیاَن پِ ایان زنش اَر راسِ گوویی ( بیا با این بزنش اگر راس میگی )

و من که اصولا چنین جراتی نداشتم و دلم هم نمیومد ، سنگ رو  به زمین انداختم و گفتم :

-         نَخُم.

-        اَچه؟ بترسی؟ قَدِت بُرا.

-        نَمتَرسُم. می فکروم نخووره می سر کسی دگه.( نمی ترسم ، نگرانم تو سر کس دیگری نخوره )

بچه ها همگی منو متهم به ترسو بودن کردند و من هم...

خم شدم ویک سنگریزه به اندازه ی زیتون کوچولو ( نه اونی که توی تبلیغ « زیتون اویلا » نشون میده )برداشتم و به سمت ناظم پرتاب کردم.

سنگ درست به میله ی حفاظ وانت خورد و ناظم در حال خوندن نوحه ، به سمت من برگشت.

 نشستم و خود رو بین جمعیت پنهان کردم ، ترس وجودمو فرا گرفته بود ، فکر کردم که آقا ناظم محل پنهان شدن منو تشخیص داده و الانه که به سراغم بیاد ، پس به سرعت به سمت سربالایی نانوایی فرار کردم و همین فرار در سربالایی ، هویت سنگ انداز شیطون رو واسه ناظم آشکار ساخته بود.

به تکیه رسیدم و منتظر بچه ها ماندم که بیان و شروع به رجزخونی کنم ، اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتند و کد اصلی حرف همه شون این بود : «اِشناختِت» ( شناختت ) .

عاشورا تموم شد و علیرغم به موقع رسیدن به مدرسه ، ناظم منو نگه داشت قاطی تاخیری ها.

داشتم سکته میکردم.

همه رو تنبیه و روونه کلاس کرد ، من موندم و اون وسط صحن حیاط.

-        عاشورا کجا بودی؟

-        محله مون آقا.

-        کدوم محله یی؟

-        سبط شیخ انصاری ، آقا.

-        عزاداری میکنی؟

-        آ...آقا اُمون خومون تکیه دارِم.

-        به مداح ها هم سنگ میزنی؟

-        نه آقا .... بوخدا مو نبیدُم.

-        پس سنگ میزنی؟؟

-        نه بوخدا مو نبیدم...سی چه سنگ باهام آقا ؟( نه به خدا من نبودم ، چراباید سنگ بندازم آقا؟)

تو دلم ، مسعود و محمد رضا و محمد و محسن رو ، فُش بارون کردم که منو مجبور به اون کار کرده بودن ، نزدیک بود خودمو خیس کنم.

-        نگفتی؟....میزنی نوحه خون ها رو؟

-        مو غلط کُنُم آقا...بوخدا مو نبیدُم.

-        برو...برو امیدوارم  همینطور باشه که میگی.

از شدت ترس ، توی چشام اشک جم شده بود.

سالها گذشت و دیگر از آقا ناظم خبر خاصی نداشتم تا سال 88.

برای ساخت فیلم مستندی در خصوص قیصر امین پور به دزفول اومده بودم و برای یافتن ردی از استاد «کریم ملکی» ، سری به ارشاد اسلامی زدم .
 اونجا با داداش همون آقا ناظم روبرو شدم و پس از کلی خوش و بش ، احوال آقا ناظم عزیز رو گرفتم که فرمودن: خدا را شکر خوب و خوش است.
 به ایشون گفتم که دلم واسه داداشتون و سیلی یاش تنگ شده .

خندید و شماره ام رو خواست ، تقدیم کردم. چند وقت بعد تهران بودم که گوشی زنگ خورد ، برادر آقا ناظم بود ، خوش ذوقی به خرج داده و در حضور اَخَویش با من تماس گرفته بود ، باورم نمی شد ، پس از این همه سال؟؟پس از 27 سال ؟

-        آقا سلام

-        سلام آقای موزون

-        مونه یادتونه آقای تاج ؟

-        والله براروم گفت که شُمون گفتی یَه که مو زَمَه می گوشِت!( والله برادرم گفت که شما گفتی من زدم توی گوشِت)

-        خیلی مخلصُم آقای تاج ، دلوم تنگ بیسه یه ره دگه زنی می گوشوم (خیلی مخلصیم آقای تاج . دلم تنگ شده یه بار دیگه بزنی تو گوشم).

-        والله مو که یادُم نِی ، اما شرمونده ام (والله من که یادم نمیاد ولی شرمنده ام).

-        اختیار دوری آقا ، چوو معلم گُله ، هر کَ نخوره خله ( اختیار دارید ، چوب معلم گُله ، هر کی نخوره خله.)

و تعارفات و محبتهای تلفنی آقا ناظم ادامه داشت تا جایی که پسرشو معرفی کرد و گفت که در تهران مشغول تحصیل و تدریس در دانشگاه و تلمذ در کارگاه آواز آقای شجریانه .

به آقا ناظم قول دادم که هرجا هر خدمتی از دستم بر بیاد ( اگر قابل باشم) برای نازنین فرزندش انجام بدم.

{{ همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم ، صدای زیبای پسر آقا ناظم داره از سینمای خانگی واسم پخش میشه : «چووَر دلوم کونوم.... خیلی دردمنده....چی کُنارِ سَرِ ره  پَر وَرِش نمونده....»  دلم را چکار کنم که خیلی دردمند است و همچون درخت سدری که سر گذر  است و برگی بر او نمانده است .}}

 
من ،

افتخار میکنم وقتی صدای وحید تاج را میشنوم.

افتخار میکنم پدرش روزی تربیت منو بر عهده داشته .

افتخار میکنم وقتی می بینم جوانی رعنا از شهرمون ، صداش در فلات ایران زمین طنین اندازه.

دزفول عزیزمون ، چه در موسیقی ، چه در علوم مهندسی ، چه در علوم دینی ، هنر و.... همیشه گل های سرسبد داشته .

عجب ترنج زیبایی است دزفول ، برای قالی نازنین ایران زمین.

ما منتظریم تا ابیات و اشعار عرفانی عرفای بزرگ دزفول رو از حنجره ی طلایی وحید تاج بشنویم.

اشعار بزرگانی همچون مرحوم ضیایی دزفولی ( رحمه الله علیه )
اینو خود وحید هم به من قول داده .
یادش بخیر سال 1361 ... یادش بخیر آقای تاج.


این خود وحید


اینم صدای ماهش دانلود

                                                                          

مهران موزون مهرماه 89

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۸۹ ، ۰۸:۱۲
مهران موزون

نوجوان که بودم هر از گاهی آب رودخانه را که می بستند ، با گشت و گذار در مسیل دز ، ماهی های گیر افتاده در چاله های آب را شکار میکردیم.

بستن آب دز ، یا به دلیل مرگ شناگری صورت میگرفت یا برای لایروبی سد تنظیمی و مسائل فنی و یا... رخ میداد.

دلیلش هرچه بود ، ما بچه ها با افکار و احساسات کودکانه ی خویش ، از مکشوف شدن کف رودخانه شاد میشدیم و به محض شنیدن عبارت : « اووَ بسنه » (آب رو بستن) به محوطه رودخانه هجوم برده و حریصانه لَفتِ کمرها (زیر صخره ها) را جستجو میکردیم. غیر از ماهی ، اشیای گم شده و عجیب و غریب هم توجهمان را جلب میکرد که در این رابطه دو خاطره دارم :

خاطره ی اول :

روزی رودخانه تقریبا خشک شده بود و من در میان صخره های قسمتی از رود دز بنام « جو حسن بَق » ( جوی حسن بک ) جستجو میکردم که ناگهان حدود پنج متر آن سوتر ، زیر یک صخره ، اسلحه یی توجهم را جلب کرد.

از ذوق فریادی کشیدم.

و همین فریاد باعث شد تا پسرکی اهل کوچه ی «بندار» که فاصله یی نزدیکتر به اسلحه داشت ، مسیر نگاه مرا تشخیص داده و همچون قرقی روی اسلحه پریده و آن رابرداشت و من که علیرغم قدرت بدنی زیاد ، اهل شور و شر نبودم ، فقط ناله یی از اعتراض کردم و پسرک نیز بی محل به من ، مشغول تمیز کردن آن سلاح شد.

سلاح چه بود؟

یک اسلحه ماوزر انگلیسی مربوط به زمان قاجار و بسیار اکسید شده و زنگ زده. سالها بعد در سریال میرزا کوچک خان جنگلی ، لنگه اش را در جیب میرزا دیدم که زنجیری مانند زنجیر ساعت پیرمردها به آن وصل بود.

هنوز داغ آن کُلت ماوزر در دلم مانده است.


خاطره ی دوم :

رفیقی داشتم بنام «محمدرضا چالی» که اکنون محمدرضا صداقت نژاد نام دارد و به گمانم شغلش ساخت درب و پنجره های آلومینیومی است.

ما رفقای صمیمی بودیم و سالهای اول جنگ ، یکی از کارهایمان جمع آوری گلوله ( کالیبرهای مختلف ) و یادگاری های جنگی بود.

روزی تصمیم گرفتیم آنهمه اشیاء زیبا و آنتیکی که داشتیم را در جایی مطمئن پنهان کنیم.

نمیدانم چطور شد که ما دو دانشمند بزرگ ، پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که بهترین جای چال کردن این یادگاری های دوست داشتنی و شراکتی ، همانا محلی از کف رودخانه است.

رفتیم جایی حدفاصل صخره های «ددراقا» و «پُش لُرکُش». جایی که کف رودخانه صاف و شیب دار بوده و سرعت آب هم بالا.

عمق آب حدود یک متر اما سرعت آب اجازه ایستادن به آدم نمیداد.

محمدرضا شناگر قابلی بود و «زیر آبی» هم خوب میرفت. کیسه نایلونی گلوله ها ، پوکه ها ، ترکش ها و... رو گرفتم و او مرتب نفس میگرفت و زیر آب میرفت و با چنگ زدن به کف رودخانه چاله یی ایجاد کرد. نایلون خرت و پرت هایمان را توی چاله گذاشتیم. نوبت من بود....محمدرضا پایش را روی نایلون گذاشت و من نفس نفس پایین رفته و با دست ، روی نایلون را با ماسه های کف رودخانه پوشاندم.

زیر آب ، همانطور که نایلون در حال دفن را ، نگاه میکردم و زیبایی کف رودخانه مسحورم کرده بود ، نمیدانستم که این آخرین باری است که یادگاری های جنگی ام را می بینم.

روز بعد که هر دو باهم رفتیم تا سروگوشی آب بدهیم ، جا تر بود و از بچه خبری نبود.

مقدمه ی سرگرم کننده ی من تمام شد.

اما...

به برادر عزیزم جناب آقای دوایی فر عرض میکنم که :

جان برادر! میخواهم همچون پیشنهادات قبلی خود که طی چندسال گذشته تقدیم حضور شما کرده و لطف خدا و محبت شما شامل حال پیشنهادات حقیر شده است ، پیشنهادی فرهنگی و بهداشتی به شما بدهم تا انشالله با همکاری برادر گرامی ام جناب آقای کاظمینی ، دست به دست هم بدهید و این پیشنهاد سازنده را پیاده بفرمایید:

میدانید و میدانیم که فرهنگ نظافت و مراقبت مردمی ، در رودخانه دز چند سالی است که دستخوش آسیب هایی شده است ، شنیده ام که کف رودخانه در تفریح گاه هایی مثل علی کله ، پر از شیشه ی شکسته و زباله های استاتیک است.

شنیده ام که میهمانان خوزستانی نیز ، متاسفانه در این آلوده سازی سهم دارند.

برادران عزیز،

بیایید یک روز در سال را بنام « روز دز» نامگذاری کنید تا بدین ترتیب اگر در تمام سال ، رود دز برای ماست ، یک روز هم « ما برای دز باشیم».

رادیو و تمام مبادی اطلاع رسانی شهری ، برای مردم رسم و عادت سازند تا در این روز ، با هماهنگی سد دز و سد تنظیمی علی کله ، رودخانه حداقل یک صبح تا عصر کاملا بسته شده و مردم با وسایل مناسبی که توسط شهرداری دزفول تهیه میشوند ( دستکش ، انبر مخصوص و کیسه زباله ) رود پدری را که همانا خانه ی ماست ، پاکیزه نمایند.

جناب دوایی فر ،

یقین داشته باشید که تمام دزفولی ها ، فارغ از هر سلیقه و گرایشی ، در این جشنواره ی فرهنگی و بهداشتی شرکت خواهند کرد.

ضمن اینکه جشن پاکیزگی دز میتواند یک ضرباهنگ وحدت و همدلی برای ساکنین دزفول محسوب شود.


                                                               مهران موزونی - والعاقبه للمتقین


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۰۸:۰۳
مهران موزون

قابل انکار نیست که شوسه ، یکی از اصلی ترین دلایل تغییرات جمعیتی و تمدن های خرد و کلان بشری است. هرجا که آسفالت کشیده شود بلافاصله مدنیت های بین راه ، دستخوش تحولات اساسی میگردند. تحولاتی که همه ی جوانب قومیتی و زندگی روزمره را تحت تاثیر خود قرار میدهد. طولی نمی کشد که فرهنگ فولکلور مناطق بین راه و حتی شیوه ارتزاق مردمان در مسیر ، از حال و هوایی کاملا متفاوت با قبل از کشیدن آن جاده متاثر خواهد شد.

و این تحولات لزوما «خوب» نبوده ، بلکه برخی وجوهات نامیمون آن من جمله : نابودی طبیعت وحش ، تداخل ناگهانی فرهنگها ( با تعامل فرهنگی فرق میکند عرض بنده ) ، ساختار شکنی آندسته از سنتهایی که حسنه و مفید هستند و .... بلای جان تمدنهای ریز و درشت سر راه این رودخانه ی سیاهِ ساخته شده از قیر و ماسه شده و از بین میرود.

 براستی چه میتوان کرد؟

صرفنظر از اجباری که بشر در روند رو به جلوی سیطره مدرنیته بر تمام جوانب زندگی خود دارد ، اصولا دلمان به همان وجوهات « خوب » جاده کشی خوش بوده و همیشه ی خدا سر و دست میشکنیم تا جاده هایمان افزون تر ، آسفالت هایمان نوتر و فواصل کوتاه تر شود.

چه میخواهم بگویم؟

چند سالی است که نه دزفول و اندیمشک ، بلکه خوزستان و ایران منتظر افتتاح آزاد راه خرم آباد به شمال خوزستان بوده و همه شادمانیم که ، مسیر پر شیب و فراز شمال خوزستان به خرم آباد از چهار ساعت به یک ساعت و نیم کاهش یافته و با حذف کابوس « تنگ فنی » در یکسال گذشته نیز ( که البته ربطی به این آزاد راه ندارد) طعم شیرین بیست دقیقه کوتاهی راه را خوب چشیده ایم.

بزودی نزدیک به دویست هزار دزفولی ساکن کرج ، تهران و شاید قریب به سیصدهزار خوزستانی دیگر ساکن این دو کلانشهر ، راه 10 ساعته را بین شش تا هفت ساعت خواهند پیمود و تردد به خانه ی پدری را از سالی یکی دوبار به سالی چند بار افزایش خواهند داد.

ساکنین شمال خوزستان ، میزان تردد به پایتخت و حل مشکلات خویش را آسانتر خواهند یافت.

ترانزیت تخلیه ی کشتی های بندر امام به شمال و شمال غرب کشور سهل تر میگردد و منافع متعدد دیگر که از حوصله این قلم خارج است.

اما...

همانگونه که در ابتدای قلم عرض شد ، این سُرسُره ی سیاه و دلنشین که اجازه ی سرعت 110 کیلومتری را از خرم آباد تا دزفول خواهد داد ، فقط یک سرسره ی مفرح و دلچسب نیست ، بلکه اگر از زاویه ای متفاوت به آن بنگریم ، سیلی بنیان کن است که بزودی بسیاری از چیزها را با خود آورده و بسیاری دیگر را خواهد برد.

قبول دارم ، کمی مطول و پیچیده گفتم.

اما لازم است تا مطلب تبیین گشته و نگارنده به واپس گرایی ، دشمنی با توسعه و آسایش همگانی ، تلقی نگردد.

دوستان و همشهریان عزیز ،

شهرهای شمال خوزستان عزیز ( دزفول ، اندیمشک ، شوش و ...) ، بزودی با افتتاح آزادراه خرم آباد -دزفول ، با خیل ( بخوانید سیل) مهاجران جدید از استانهای شمالی ( نه فقط لرستان) مواجه خواهد بود.

فرض کنیم سال 1390 سال افتتاح این آزادراه باشد ، پیش بینی اینکه در سال 1400 ، دزفول ، اندیمشک ، شوشتر و ... با ترکیب جمعیتی جدید و فاقد ظرفیت پذیرش ، روبرو خواهند شد به هیچوجه دور از انتظار نخواهد بود.

کیست که نداند ، خوزستان با تمام گرما و شرجی و مکافات هایی که دارد ، از جذابیت شغل و درآمدهای گوناگون برای مهاجران استانهای همجوار برخوردار است؟

بنده قصد ندارم تا مسئله ی اشتغال در خوزستان و بیکاری جوانانمان را در اینجا آسیب شناسی کنم؟

اما به عنوان مثال همه ی ما هم شهری ها و هم استانی هایی را میشناسیم که زمینهای پدری را به مهاجران محترم اصفهانی اجاره میدهند و خود به نظاره ی صادرات هندوانه های کاشت دست این اصفهانی های سختکوش ، به شیخ نشینهای خلیج پارس می نشینند.

دلیلش تنبلی و یا هر چیز دیگری است کاری ندارم.

اصفهانی های مورد مثال بنده ، درآمد زمنیهای ارزشمندتر از طلای خوزستان را ، در مسیر زاینده رود و زیر پل خواجو خرج آسایش زن و فرزندشان میکنند تا نگران حفظ لهجه ی خود روی آنتن صداوسیما باشند ، کاری ندارم.

عرض من این است که :

مسئولین امر در تمام شهرهای شمال خوزستان که فرزندان همین مردمند و از کره ماه نیامده اند ، به فکر باشند.

به فکر باشند و دست روی دست نگذارند تا ظرف پنج سال پس از افتتاح آزادراه مربوطه ، تتمه همشهری ها نیز از خانه و کاشانه دست شسته و گوشه نشین کرج و ... شوند.

اشتباه نکنید ،

منظور بنده ، جلوگیری از اتمام ساخت آزاد راه نیست.

بلکه ترسیم  یک مستر پلان اساسی ( master plan ) برای مدیریت امور و منابع شهری اعم از منابع انسانی و یا منابع مالی و اطلاعاتی است.

روی این سخن نیز فقط آوایی ، دوایی فر ، شورای شهر ، امام جمعه و صباغ نیستند ، بلکه نماینده شهر و نخبگان اجرایی و سیاسی و فرهنگی اندیمشک نیز خطاب این قلم اند و البته رسانه ی کوچک دزفول (رادیو ) که میتواند علیرغم کوچکی ، بسیار چابک و فعال روی بستر ذهنی مردم و همراه سازی مردم و مسئولین کار کند.

شوش و شوشتر و حتی اهواز نیز.....

همه باید از خواب گران در این خصوص برخیزند.

بزودی راه صعب العبور چهار ساعته ، به مسیر سهل الوصول یکساعت و نیمه تقلیل خواهد یافت.

حقیقت این است که هیچ کس نمیتواند جلوی ورود مهاجرین و خانواده های اثاث بر کول را گرفته و به استانهای مبداء عودت دهند.

بلکه همه باید در یک حرکت جهادی و حساب شده و به دور از مَنیت ها ،  برای پذیرش همه جانبه ی این تازه واردینی که چه بسا اکنون در خانه های خود آرمیده و از تصمیمی که خود خواهند گرفت کاملا بیخبرند و به محض اعلام خبر 20:30 مبنی بر افتتاح این آزاد راه ، فیلشان یاد هندوستان کرده و برای حل مشکلات معیشتی فراوانی که در استانهای شمال خوزستان گرفنار آنند به سوی ما سرازیر خواهند شد ، آماده ی آماده باشند.

نه ...منظورم اسائه ادب و قیاس این داستان با ورود قوم مغول نیست.

اما ، کیست که منکر این حقیقت شود که میهمانانی ناخوانده و فراوان در راهند ، باید آماده بود.خوزستان قرار است عیالوارتر شود دوستان ، برخیزید لطفا.

باید ظرفیت سازی کرد.

باید ساختار فرهنگی و اجتماعی ، آموزشی و اشتغال شهرهایمان را هرچه زودتر سروسامان دهیم ،

وگرنه :  « کم می آوریم »

العاقل یکفیه الاشاره.


                                                           مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۴۰
مهران موزون

نیمه شب سه شنبه شب گذشته ، یکی از شبکه های رادیویی ، برنامه یی داشت در خصوص مد و مد گرایی .

شنونده ها ، از جای جای ایران به این برنامه تلفن زده و نظراتی رو در خصوص ریشه های مد و مدگرایی و محاسن و معایبش ابراز میکردن.

مخاطبی از رامشیر خوزستان تماس گرفته و در خصوص مدسازی های بالاشهریا و انفعال و پیروی کورکورانه ی پایین شهریا و مارک لباسهای خارجی  اظهار نظر کرد.

کمی بعد از این مخاطب رامشیری ، مجری برنامه گفت :

یه جوون دزفولی هم با برنامه تماس گرفته و با اشاره به بحث مارک لباس گفته :  ما دزفولیا ، پایین شهری بالاشهری نداریم ، ما همه مون «مارک بازیم»


بدون شرح!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۹ ، ۰۶:۴۴
مهران موزون

اواخرعهد ناصرالدین شاه ،  جوانی 18 ساله بودم که چهار سال قبل از آن ،  برای  امرار معاش در اهواز رحل اقامت افکنده و در یک کارگاه حلواپزی مشغول شاگردی.
مادرم در دزفول در خانه پدری ، چشم براه خرجی خانه و سرکشی های گاه و بیگاه تنها فرزندش بود که از اهواز به او سری بزند.
من تنها فرزند مرحوم پدرم بودم که نیمه ی قرن سیزده خورشیدی متولد شدم. خاندان ما از مشهورترین خاندان ناحیه حیدرخانه ی دزفول و معروف به خاندان عبدشاهی بودند.
القصه ،
هرازگاهی که  به مادر سر می زدم و پس از دو سه روز طی طریق مسیر اهواز دزفول با چارپایان ، به شهر پدری می رسیدم و پس از دیدار مادر ، سراغ دوستان و رفقا رفته و اگر فصل تابستان هم بود ، تن به آب رودخانه دز  می سپردم و طبق رسم معمول ، شبهای گرم تابستان را همراه با رفقا و رختخواب بر سر ، کنار رودخانه رفته و روی صُفه های لب آب  می غنودیم.
آن روز غروب به همراه تنی چند از دوستان اهل کرناسیان و محله ی سبط شیخ  انصاری ،  به سمت علی کله به راه افتادیم.
مسیر رفت اینگونه بود : خانه ی پدری ، باغ گازر، کرناسیون ، خیمه گاه ، محله ی داعیان ، باغ گودول ، رودبند ، قبرستان کاشفیه و علی کله.
رفتیم و شنا کردیم و شام خوردیم و به گپ و گفت نشستیم و حدود دوساعت بعد ازنیمه شب ، برخاسته و به سمت شهر براه افتادیم ، آن زمان انتهای شهر ، محله رودبند و خانه های سادات رودبندی محسوب میشد.
از علی کله تا خانه ی ما چیزی نزدیک به یکساعت راه بود. دربازگشت،  رفقا به تناسب مسیرها و محلاتشان از گروه جدا می شدند. بعد از پیر رودبند تصمیم گرفتم بجای مسیر محله ی داعیان و کرناسیان ، از کنار رودخانه و منطقه ی «دووَ» به سمت خانه بروم.
یکی از دوستان با من همراه شد. آن زمان غسالخانه ی رودبند در همین منطقه ی «دووَ»  پشت باغ گُدول قرار داشت.ما سلانه سلانه در حال طی طریق ، در حاشیه ی ساحل دووَ بودیم ، شب ماهتابی و روشنی بود.
ناگهان سیاهی جثه ی یک انسان را بر فراز آسیاب های آبی روبروی خانه مان تشخیص دادم. لازم است توضیح دهم که در آن ایام ، آسیاب های آبی دزفول که آرد روزمره ی ما دزفولی ها را تامین می کردند ، تنها منحصر به آسیاب های اطراف پل قدیم نبود ، بلکه محله ی حیدرخانه نیز در دو نقطه از رودخانه ، دارای آسیاب آبی بود ، یکی پایین تر از منطقه علی کله و دیگری روبروی محله باغ گازر و معروف به آسیاب های «دَر دَراقا» که اکنون از آن آسیاب ها چیزی جز چند صخره ی نیمه مخروبه به عنوان سکوی پرش در آب نمانده است.
عرض میکردم ،
از جایی که اکنون به آن بند کلک میگویید ، سیاهی جثه ی یک انسان را بر بلندای آسیاب های «در دراقا»  تشخیص دادم.
به رفیقم گفتم : مش صفر، اووان آدمیه سر اوسیووا نِسَس؟( مش صفر ، اون یه آدمه روی آسیاب ها نشسته؟)
مش صفر گفت : ندونوم عبده....مَری آ ؟
نزدیک تر شدیم ، ساعت در حدود سه نیمه شب بود.حالا دیگر  مطمئن بودم که زنی ، پیچیده در چادر سیاه خویش ، روی یکی از آسیاب ها نشسته است و همچون کسی که زانوی غم در بغل گرفته باشد ، چمپاتمه زده و سر به زانوی داشت .
 عُرف آن زمان ، قبیح می دانست که زنان پس از غروب آفتاب ، بدون مردی از خانواده شان  در کوچه ها تردد نمایند ، چه برسد به اینکه سه ساعت گذشته از نیمه شب ، آنهم کنار رودخانه ، زنی تک و تنها حضور داشته باشد.
به مش صفر گفتم که ممکن است که این زن بی پناه ، از دست کتکهای شوهر و یا درگیری خانوادگی و بی کسی ، به کنار رودخانه پناه آورده و حال که پاسی از شب گذشته است دیگر جرات روانه شدن به کوچه های تاریک را نداشته باشد.
مش صفر گفت : به اُمون چه برام ! بیو روویم.( به ما چه برادر..بیا برویم)
گفتم : نه! خدانه خووَش نَمیا. ( نه خدارو خوش نمیاد)
صفر را کنار ساحل منتظر گذاشته و از روی بَند آسیابها ، خودرا به چند قدمی زن رسانده و سلام کردم.
جواب نداد.
گفتم : مارُم؟ حَبابَم؟ اَچه اینچون نِسی؟( مادرم ؟ حبابه ام؟ چرا اینجا نشستی؟)
پاسخ نداد.
-  کسی عاجزت کوردَه؟( کسی تو رو اذیت کرده؟)
-....
-  اَ خونه کی؟ ( از کدام خاندانی؟)
-......
- مخی رسونومت حوشتون؟ ( میخوای تو رو برسونم خونه تون؟)
   - ........
کمی عصبی شدم ، علیرغم آنکه فردی صبور و خوش خلق بودم.
صدایم را قدری بلندتر کردم.
-    پی تونوم.( با تو هستم)
-    ...
-     وِری ماروم..وری مو نُها ف تو دُمام ..بَرومِت رَسونومِت خونه تون ، قَباحت داره سی زونه ، ایی مُعاد کنار اُو.

(پاشو مادرم ، پاشو من میفتم جلو و شما پشت سر من ، ببرم تو رو برسونم خونه تون ، قباحت داره واسه یه زن همچین موقعی کنار رودخونه)

-    ...
داد زدم : سَرتَه راس کُن بینوم تو کی؟؟( سرتو بلند کن ببینم کی هستی؟)
سر را بلند کرد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد .
بار دوم بود که « جن» می دیدم.
اما این بار وضوحی کامل و از نزدیک ، برایم مشخص ساخت که چشمانی شبیه چشمان اهالی کشور چین ، منتها نه در یک راستا بلکه هر دوچشمش نسبت به هم کج بودند.
در آن شب مهتابی ، برق چشمانش و نور مهتاب ، تمامی چهره ی آن مخلوق خداوند را برایم آشکار ساخت.
من اکنون که نزدیک به 90 سال از خدا عمر گرفته ام ، هیچگاه ترس از غیر خداوند را تجربه نکرده ام ، و این روحیه و سر نترس را از همان کودکی داشته ام.
آن شب نیز حتی ذره ای نترسیدم و مستقیم به چشمانش زل زده بودم.
صدای مش صفر در گوشم پیچید که میگفت : عبده لِک هِل برام ، بیو رووِیم.( عبده بی خیال شو داداش بیا بریم)
من اما ، چشم در چشم آن «جن در چادر پیچیده» می نگریستم و بدون کوچکترین واهمه و تعجبی ، بلافاصله گفتم : تونی؟ پَ دِگو اجنه هسی که نسی اینچون؟( تویی ؟ پس بگو از جن ها هستی که اینجا نشسته یی؟)
همانطور که به من نگاه میکرد ، با دهان خویش برایم شیشکی رد کرده و به سرعت باد ، از زیر چادر زنانه در آمده و در سرداب آسیاب فرو رفت ، من که هیجان زده شده و تصمیم بر گرفتن مچ دست آن جن و گرفتن حاجت هایم داشتم( طبق اعتقادات قدیمی) ، متعاقب او در پله های سرداب آسیاب سرازیر شدم و ناگهان دیدم او را که در میانه پله ها ایستاده و مرا مینگرد.
-    ویس گومت!
-    ...(صدای شیشکی و باز هم فرار)
درون سردابه رفتم و انگار نه انگار که کسی آنجا بوده است.
برگشتم و روی سکوی آسیاب ( جای اول) اثری از چادر زنانه هم نبود.
مش صفر کنار ساحل ، هاج و واج مانده و میگفت : عبده ایی یان کی بید؟( عبده این کی بود؟) کجا رفت؟
-    بیو اینچون تا گومت.( بیا اینجا تا بهت بگم)
ترسید و نیامد. از همانجا برایش توضیح دادم.با وحشت از من خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم و چون استنکاف مرا دید ، رختخواب مرا که در دست داشت به زمین انداخته و به سرعت در رفت.
منکه سری پرشور و دلی محکم داشتم و توهین آن جن فراری عصبانی ام کرده بود ، از حرکت مش صفر خنده ام گرفته و همانجا تا صبح علی الطلوع به امید بازگشت جن  فوق الذکرماندم و هر از گاهی داد میزدم :
 «اَر راسِ گووی بیو. ...هِنا ویستَم». ( اگه راست میگی بیا...من همچنان اینجا مانده ام)

>>>

این داستان راستان را مرحوم حاج عبده ی حلوایی در سال 1340 برای فرزندانش تعریف کرده است.
وی حوالی 1250 خورشیدی در دزفول متولد و در سال 1346 در اهواز به درود حیات گفت و در قبرستان وادی السلام نجف اشرف درعراق مدفون شد. حاج عبده حلوایی از افراد متقی و زاهد و راستگویان زمان خویش و از پهلوانان کشتی گیر اواخر قرن سیزده خورشیدی دزفول در محله حیدرخانه بوده است.
وی یکی از بزرگترین تجار سی سال اول قرن چهارده خورشیدی در اهواز بود.
زندگی این مرد سراسر تجربه ، حوادث و داستانهای عبرت آموز است که  اگرعمری باقی باشد هر از گاهی سرگذشتهای شیرین این مرحوم را برایتان خواهم نوشت.

توضیح : برابر فرمایشات قرآن کسی که منکر وجود جن شود کافر است.از سویی معتقدین به مسئله ی تقابل و تعامل جن و انس ، سه دسته اند  ، دسته ی اول به کلی منکر امکان دیدن و برخورد انسان و جن هستند که عقیده یی تفریطی است.

دسته ی دوم کسانی هستند که هر چوب خشکی و هر گربه ی سیاهی و تکانی در اشیاء و درختان قبرستان ها را در سیاهی شب به جن تعبیر می کنند که اینها هم گونه ی افراطی قضیه هستند.
اما دسته سوم ، کسانی هستند که برابر مستندات و دلائل عقلی و روایتی ، قائل به ارتباطات و دیدارها و برخوردهای کم و بیش طایفه ی اجنه با انسانها هستند که صد البته بستگی به « راوی» دارد.
راوی  داستان فوق ، یکی از پرهیزگاران روزگار خود بوده است که همین الان پس 43 سال که از فوت آن عزیز میگذرد هنوز هم در اهواز و حتی دزفول ، زبانزد پیرمردان روزگار ماست.
روحش شاد .

انعکاس مطالب دیسون فقط با ذکر لینک دیسون مجاز است.


                                                                              مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

پی نوشت :

1- صُفه : سکوهایی سیمانی و یا شنی ، به شکل مربع که در کنار ساحل و یا ابتدای ورودبه آب رودخانه برای استراحت و شب خوابی می سازند.

2- دووَ : منطقه یی از رودخانه دز که عموم مردم دزفول به آن بندکلک میگویند.

3- دردراقا : منطقه یی از رودخانه دز که اکنون پشت هتل روناش قرار دارد.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۸۹ ، ۰۹:۳۴
مهران موزون

اولین روز کلاس دوم راهنمایی و مهر ماه سال 61 بود ، مدرسه راهنمایی ارشاد نرسیده به محدوده پیر رودبند در محله «درکتانیان» .
زنگ هنر ، افتتاحیه ی آن  سال بود برای کلاس ما.
 یادم نیست دبیر هنر ما چه نام داشت ولی بی تکلف ترین دبیر مدرسه ، خودش بود.
 کلاس با گشودن باب آشنایی با بچه ها آغاز شد ، دبیر از ما خواست که ، هر کس هر نقاشی خاصی بلد است ، پای تخته سیاه برود. هنوز همکلاسی ها خیلی با هم آشنا نبودند.
 چند تا از بچه ها به همهمه افتادند : آغا اجازه؟؟آغا عزیز..عزیز..نقوشیش خوبه....خیلی قشنگِه کَشَه...آغا..آغا.
ظاهرا عزیز نامی بین بچه ها بود که نقاشی اش خوب بود.
آقا معلم بچه ها را به آرامش دعوت کرد و گفت : آروم باشید ببینم عزیز کیه؟
یکی از بچه ها دست بلند کرد ، چشمان درشت و مژه های بلند داشت،.
-    آغا اجازَه؟ ( با گویش دزفولی)
- شما عزیزی؟
-    نه آغا.
-    اسم شما ؟
-    عظیم سرافراز
-    بلدی نقاشی بکشی؟
-    نه آغا عزیز شهمراد خوب کشه.( با گویش شیرین دزفولی) و با انگشت عزیز شاهمراد را نشان داد.
یکی از بچه ها که عینکی ته استکانی داشت و خودش را بین بچه ها قایم کرده بود دستش را بلند کرد.
دبیر او را دعوت کرد که پای تخته برود و هنرش را نشان بدهد.
عزیز شکسته نفسی کرد ( واقعا انکار کرد هنرش را)
برخی از بچه ها که بعدا مشخص شد از بچه ها محله «خراطون» و« بندار سرآب» بودند اصرار کردند که عزیز پنهانکاری میکند.
بین بچه هایی که اصرار بر لو دادن عزیز داشتند ، «ناصر چاییده» نظرم را جلب کرد و به همین دلیل  پی بردم که از عظیم سرافراز گرفته تا دیگرانی که عزیز را به دبیر معرفی میکردند بچه های محله خراطون و بندار بودند.
بالاخره عزیز با اکراه از جای برخاست و پای تخته  سیاه ، گچ را به دست گرفت ،عینکش را از روی چشمانش برداشت و با پلکهای جمع شده ی  شروع به  کشیدن نقاشی کرد.
اخلاق مهربان و راحت دبیر هنر، بچه ها را قدری جسورتر کرده و با هر خطی که عزیز می کشید ، شروع به پیش بینی تصویر نهایی می کردند.
-    مو دونوم چی یَه؟...گنبت مجتیه! (من میدونم چیه ؟گنبد یک مسجده)
عزیز بر میگشت و با پلکهای کِنج شده نگاهی از روی غیظ به گوینده کرده و با صدای « نوچ» به این پیش بینی اعتراض میکرد.
-    هان..مو گومت...سوزقباس!
-    نه فِگِری....صاف دیاره....سِ حسین کلکچیه...هَه عمامه شه.
و در این میان عظیم سرافراز ، موقرترین فرد کلاس بود که در سکوت کامل و لبخندی به لب به هنر عزیز می نگریست.
و عزیز هم پس از کشیدن هر خطی ، سر را به عقب چرخانده و با غیظ به پیش بینی کنندگان نگاه میکرد.
بالاخره معلوم شد که طرح چیست؟
قالب چهره ی حضرت امام(ره) ، و چه زیبا و هنرمندانه کشید عزیز.
مخصوصا زمانی که چشمان و ریش و جزئیات چهره روح اللهی آن کبیر رهبر را ترسیم کرد و یادم هست که زنگ بعد ، دبیر کلاس علوم حیفش آمد تصویر به آن زیبایی را برای درس علوم پاک کند.
سالها بعد عزیز شاهمراد ، نقاش شهدای شهر شد و روی درو دیوار شهر هنرفشانی میکرد ، دیوارهای شهر به هنر عزیز آراسته بود. نمی دانم از بچه های آن کلاس ، کسی نصیبش شد که پس از شهادت ، عکسش را عزیز روی درو دیوار شهر بنگارد؟
یادم هست که آخرین بار نگارخانه یی ابتدای کوچه شهربانی سابق داشت.
سال هاست که از او بیخبرم و از بقیه بچه ها نیز ، فقط حاج عظیم را می دانم که در شورای شهر همچنان مخلصانه خدمت می کند آن دیار را.
هر کجایند به سلامت باشند.
راستی ، من در آن زنگ هنر ، همزمان با عزیز ، خطوط وی را تکرار می کردم و زنگهای بعدی هم از او برای تکرار طرحش کمک گرفتم و فقط قالب چهره امام را توانستم بیاموزم.
من هنوز هم نقاش نیستم و نقاشی بلد نیستم ، اما این طرح عزیز شاهمراد هنوز در قلبم حک مانده است.


درج مطالب دیسون با ذکر لینک دیسون مجاز است

                                                                         مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۲۸
مهران موزون