دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

اگر در این روزگار آزگار ، خانما با کلی طمطراق سرِکار میرن و مثلا پابه پای آقایون ، به درآمد خونه کمک میکنن.

خانمای نسل قبل در همون خونه ، غیر از انجام وظیفه ی شامخ مادری و همسری ، دوتا کار دیگه هم میکردن که براستی مهم و اساسی بود.

یکی «مدیریت مصرف» در منزل

دیگری تولید درآمد از وقتهای پرت (pert)

به جرات میگم نقش مادران نسل گذشته چنان ویژه و اساسی بود در خونواده ،که مرد خونه  فقط ظاهری از «رئیس» داشت و ریاست حقیقی رو ، خانم خونه داشت منتها «دولتش درسایه» بود.

قرار باشه توی همین یه پُست ، تمام جلوه های «مدیریت مصرف» و «درآمدزایی» زن دزفولی رو در محیط خونواده بگم ، بازم دوستان گلایه مند میشن که چرا مطول مینویسی؟

چیکار کنم آخه ؟

محتوا زیاده بخدا.

بگذریم..

میخوام به درخواست صالحه خانم ، بحث دیک ریسی (نخ ریسی) زنان سابق رو در دزفول بنویسم.

دیک ریسی یکی از مظاهر کمک های جنبی به اقتصاد خونه بود و این امر در کنار تولید درآمد برای خانما یه جور سرگرمی محسوب میشد.

البته همین فرهنگ نخ ریسی رو خیلی از مناطق دیگه ی ایران زمینِ عزیزم داشته و دارن ، منجمله لرستان.

با این تفاوت که در اکثر نقاط کشور ، پشم گوسفند دست مایه ی این هنر خونگی بود ولی در دزفول ، این نخ ابریشم بود که هنر ظریفِ دست خانمای دزفولی رو به رخ روزگار میکشید.

در نخ ریسی با پشم گوسفند (اگر دیده باشید) خانما ایستاده اینکارو انجام میدن.

چرا؟

چون دوک (دیک) نخ ریسی به دلیل زمختی پشم گوسفند درشته و مقدار پشم لازم رو هم خانما دور دستشون تا نزدیک آرنج می پیچن و در حالی که سرپا هستن کار ریسیدن پشم رو انجام میدن.

حالا پشم شتر رو چه جوری میریسین ، بنده بی خبرم به خدا.

اما در ابریشم اینجوری نیست.

پیله های ابریشم که به اندازه ی یه تخم بلدرچین بود و خانمای دزفولی پس از گِشکِنیدَنِ (رشته کردن ) چهار پنج تا پیله ی پخته شده ی ابریشم ، اونا رو دور چهار انگشت دست راست (غیر از انگشت شصت) حلقه میکردن و یه رشته ی نازک رو به دیک گیر میدادن و داستان ریسیدن شروع میشد.

دست چپ نقش کلیدی رو توی این هنر زیبا ایفا میکرد.

این خانمای «احتمالا شمالی» ، همه چی شون دیک ریسی دزفولیه غیر از جهت دیکشون که سروتهه

دست چپ کارش چرخوندن دیک بود که دوانگشت شصت و وسطی ، اصلی ترین وظیفه رو برای هربار ایجاد چرخش در دیک بر عهده داشتن.

وقتی دست چپ دیک رو به چرخش وا میداشت ، دست راست در راستای عمود بلندمیشد و دیک آویزون در حال چرخیدن خودکار قرار میگرفت.

حالا تا دیک بچرخه ، دست چپ به کمک دست راست میومد و رشته های ریسیده شده ی دور انگشتای دست راست رو به کمک همون دست راست به حالت شبکه یی مثلث شکل از تار های ابریشم باز کرده و طوری می کشید که رشته ی زمخت تبدیل به ریسه ی نازکی از نخ میشد و دور دیک که مجدد توسط دست چپ مدیریت میشد تنیده میشد.

نمیدونم تونستم تخیل نازنینتون رو اقناع کنم یا نه؟

بمیرم برای اون عزیزایی که ندیدن و تصوری هم ندارن از این شاهکار خانمای دزفولی .

در نهایت رشته های تنیده شده ی دور دست راست وقتی تموم میشد ، دوباره چهارپنج تا پیله ی دیگه و گره خوردن سرنخ جدید به سرنخ قبلی و همینطور ادامه تا دیک لاغر مردنی تبدیل به دیک چاقالویی میشد که من خنده ام میگرفت وقتی نیگاش میکردم یاد آدمای چاق و کوتاه قد میفتادم.

خانمایی که اهل دیک رسی بودن عمدتا یه چیزی داشتن توی خونه بنام «وَرا» (varaa)

کار وَرا چی بود؟

هر زنی که اهل دیک ریسی بود توی خونه بیش از یکی دوتا دیک داشت بخاطر اینکه صرف نمیکرد تا با هربار پرشدن و چاق شدن یه دیک ، ورا رو بیارن و نخ رو دورش ببندن.

بله دوستان ، کار ورا این بود که هر پنج شش تا دیکی که چاق و تنیده میشد ، نخهای ریسیده شده رو بهش منتقل میکردن.

من همیشه از شکل وَرا متنفر بودم ، بیریخت و قواره بود.

یا چوب بلند حدود یک متر ارتفاع به ضخامت دسته ی جاروهای خدماتی ادارت امروزی.

دو تکه چوب حدود 40 سانتی متری رو به حالت به علاوه به هم متصل میکردن که محل تقاطع این دوچوب طوری سوراخ بود که اون چوب یک متری از رد میشد .

حالا چوب یک متری در سانتی متر سی ام ، روی این چوبهای به علاوه گیر میکرد و چهار قطعه چوب نی (ney) شقه شده ی 70 سانتی متری به موازات چوب یک متری ، روی چهار کنج چوبهای به علاوه نصب میشدن و اینا رو با بندهایی به همدیگه محکم میکردن.

یه جور داربست سبک بود برای اینکه نخ های ریسیده شده ی چهار پنج تا دیک رو دورش کلاف میکردن که در نهایت از بالای وَرا کلاف رو خارج میکردن.

یادمه اوقتا سلیقه ی دزفولیا بیشتر هیکلای تپل  و فربه و کوتاه قد رو می پسندید ( تتمه سلیقه ی قاجاری) واسه همین وقتی یه دختر دم بخت هیکلش خدادادی باربی( بدم میاد از این کلمه) بود پشت سرش میگفتن : « مری وراییه» ( عین ورا دراز و بیریخته)

>>>

چوب خلال رو دیدین که؟

چوب دیک دزفولی تقریبا شبیه چوب خلال بود فقط اندازه اش فرق داشت.

ارتفاع چوب دیک حدود 25 سانتی متر ( یه خورده کمتر بیشتر) و ضخامتش نزدیک به پنج میلی متر.

نوکش که در حین کار گاهی روی زمین قرار میگرفت شبیه نوک خودکار بیک بود و سر دیک یه چاک کج داشت که این چاک نقش مهمی داشت و ارتباط اصلی دیک و  نخهای دور دست راست دیک ریس همین چاک بود.

در حقیقت اگر این چاک نبود دیک ریسی امکان پذیر نبود.

درست یادم نیست که اون فرفره یی رو که به سر چوب دیک وصل میشد و توازن و حفظ نیروی جانب مرکز رو نگه میداشت چی میگفتن؟

«سَری» دیک؟

«سَرِ» دیک؟

یادم نیست ، ولی هر چی بود این فرفره و چوب با هم چیزی رو بنام «دیک» رو محَقَق میکردن و جدای از هم معنی دیک نمیدادن.

من از 10 ریال تا 50 ریال یادمه مش کریم خراط دیک میتراشید.

تراش چوب و فرفره دیک طوری بود که باید کاملا بالانس باشه.

.اسه همین خانما وقتی دیک رو از خراط میخریدن نوکشو میذاشتن کف دست چپشون و با دست راست یه چرخش بهش میدادن تا از خوب چرخیدن و کج نبودنش اطمینان حاصل کنن.

>>>

خانمای دزفولی وقتی دور هم مینشستن ، بجای تماشا به فارسی وان ، به چهره ی ماه همدیگه نگاه میکردن و در حال گپ و گفت دیکشونو میریسیدن.

این بود که بجای حمل لوازم آرایش ، وقتی پیش هم میرفتن یه مقدار پیله ی ابریشم و دوسه تا دیک با خودشون میبردن تا در کنار حرف زدن و دید و بازدید یه درآمد جنبی هم داشته باشن.

اگر خانمی یادش میرفت که تشکیلاتشو با خودش ببره ، بدون هیچگونه مشکلی و با آغوش باز از دیک و پیله های ابریشم زن میزبان استقبال میکردن و به میزبان نفعی میرسوندن.

هیچکس به این فکر نمیکرد که : «اومدم مهمونی یا نخ ریسی برای طرف؟»

البته اینجوری نبود که خانما همیشه و همه جا و در هر مجلسی خوره ی دیک ریسی باشن ها...نه.

ولی عین اینی که هر وقت میریم خونه ی همدیگه فوری تلویزیون لعنتی روشن میشه و جومونگ و یانگو رو میبینیم و انگار نه انگار که اومدیم همدیگه رو ببینیم.

اونوقتا آقایون گرم حرفای خودشون میشدن و حالشو میبردن.

خانما در عین حالیکه که بهم نگاه میکردنو صحبت میکردن ، از وقتشون برای پول دروردن از شبکه هرمی نخ ریسی در دزفول استفاده میبردن.

آره تعجب نکنید.

شبکه هرمی ،

من شبکه دیک ریسی دزفول رو یکی از اولین شبکه هرمی ایران میدونم.

با این تفاوت که پولهای نقد ملت از دزفول و ایران خارج نمیشد بلکه پول هم وارد میکرد.

اما چرا هرمی؟

میگم براتون.

این خانمای ترکمن هم حالت دستاشون شباهت داره به شرحی که دادم

کسانی مثل پدربزرگ بنده و خاندان موزون ، کار اصلبی و خانوادگیشون این بود که از مسیر جاده ی ابریشم و مناطقی مثل رشت و قفقاز و آسیای میانه کارشون تجارت پیله های ابریشم به جنوب ایران و دزفول بود.

در دزفول کسانی بودن که از امثال پدر بزرگ بنده عمده خری میکردن و شروع بع توزیع در مقادیر کوچکتر در شبکه خانگی دزفول.

این شبکه تا جایی امتداد داشت که تا همین بیست سال پیش من یادمه که بودن خانمایی که در حد نیم کیلو تا دو کیلو به زنان دیک ریس خونگی ، پیله تحویل میدادن.

جالب اینجاست که خانمای دیک ریس ( مادر من ، عمه ی شما ، خاله ی فلانی) پولی بابت خرید پیله نمیدادن.

در حقیقت خرید و فروشی برای ریسندگان وجود نداشت .

اونا یه وزن مشخص ( نیم کیلو یا بیشتر) از «مارفلونی»  تحویل گرفته و طی یکی دوهفته میریسیدن و با مارفلونی تحویل میدادن و مزد میرگفتن.

مار فلونی اینا رو جمع میکرد و به «مار بَحمونی» تحویل میداد و شوهرمار بحمونی تحویل سرشاخه بالایی.

د رنهایت یه جایی از این شبکه ی جالب ، نخ های ریسیده شده رو به کسانی که بهشون «جولِهَر»(joolehar) میگفتن تحویل میدادن و اونا هم در کارگاه های دوست داشتنی شون آروم آروم نخهای ظریف ابریشم رو تبدیل به پارچه میکردن.

ما توی محله مون دوتا داداش دوقلوی جولهر داشتیم که یکیشون تا همین چند وقت پیش زنده بود. شاید حدود 70 سال دوتایی کنار هم از صب تا شام پارچه ی ابریشم بافتن. خدا رحمتشون کنه.

دزفولیا به پیله های ابریشم میگفتن : « پِیلِی قَذ »  (pele ghaz)

و به پارچه ی بافته شده اش میگفتن : قَذ ( اصطلاح «پارچه ی قَز» نه ها... فقط «قَز»)

مثلا خانمای متمول چادری از جنس قَز داشتن که به لحاظ استحکام گاهی اونقده دوام داشت که از مادر به دختر به ارث میرسید و بهش میگفتن : «چار قَز» (چادر قَز)

نمیدونم ربطی به اصطلاح «چارقد» داره یا نه؟

خلاصه اش که شبکه هرمی نازنینی بود.

خودمونیم ها ، پدر بزرگ منم یه پا تاپ لیدرگلدکوئست بوده واسه خودش ها ، نمیدونم اگه الان بود جرمش شبکه هرمی بود یا به عنوان کارآفرین نمونه معرفی میشد؟

ولی از شوخی گذشته ، خدابیامرز شاید اولین دزفولی تاریخ بوده باشه که از دزفول تا مسکو رو با اسب و ... رفته و برگشته.

یه چیزه دیگه تا یادم نرفته :

خانمای دزفولی در ظریف ریسی یکسان نبود دستشون.

به همین خاطر وقتی دختری دم بخت بود ، یکی از محسناتش این بود که میگفتن : « یه دسِ دیکی داره!! نوم خدا تیه ام زیر پاش » ( دستش برای دیک ریسی خیلی ظریف و چابکه !! ماشالله چشام زیر پاش)

>>>

پوپک خانم و اخوین سبزقبایی عزیز

نمیشد کمتر از این بگم...

چطور بود؟


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۹ ، ۰۸:۵۷
مهران موزون

این داستان راستان نزدیک به شصت و اندی سال پیش در دزفول اتفاق افتاده .

ابتدا لازمه که فضای بازار خراطون اونزمان رو براتون خیلی کوتاه ترسیم کنم.

اونایی که شاید ندونن بازار خراطون کجاست ؟

همین الان اگه از چهار راه سی متری به سمت پل تشریف ببرن ، صدمتر مونده به پل ، چپ و راست خیابون دو تا « تِرتوشی» ( tertowshi ) ملاحظه میکنن که سمت چپی به بازار کهنه منتهی میشه و ابتدای ورودیش اونجایی میشه که یه عده لوازم محرم ( عَلَمَکی و سِنج ودُهُل و ..) و همچنین صنایع چوبی میفروشن.

اما «تِرتوشی» سمت راست خیابون ، که الان بیشتر ، بازار گوجه و خیار و ترشی و پنیر و اینجور چیزاس ، در حقیقت همون بازار خراطون قدیم دزفوله که متاسفانه از اون اساتید خراط تقریبا چیزی اونجا باقی نمونده.

 عرض خیابون شریعتی سابقا کمتر از این بود ، فلذا تعدادی از دکانهای قدیمی در طرح تعریض خیابون از بین رفتن ، که یکیشون حجره ی پارچه فروشی و معاملات ابریشم خام پدربزرگ پدری بنده اس که آلان اثری از آثارش نیست.

من خودم آخرین خراط این بازار رو خوب بیاد دارم. مرحوم «مش کریم خراط» که عین خراطای الانی که توی ابتدای بازار کهنه نشستن و مرغک برقی دارن برای تراش چوب ، اون برق نداشت.

تمام سال توی دکون کوچیک خراطیش نشسته و سرش بین دوزانوش ، و یه کمان خراطی داشت و قلیانی و هاونی و چیزی درست میکرد.

البته یکی از بازارای داغ مش کریم خراط ، بازار تراشیدن «چوگِتَه» برای ما بچه ها بود که تقریبا تمام سال طرفدار داشت.

بگذریم...

نمیخوام وارد فضای چوگته بشم که خودش یه پُست کامل رو میطلبه.

اهالی این بازار خراطون یه جورایی مثل خانواد ه ی هم بودن. ضمن اینکه همه ی کسبه صرفا خراط نبودن و شغلهای متفاوتی وجود داشت.

از خیابون شریعتی که وارد خراطون میشی ، رودخونه سمت چپت میفته.

فکر کنم تونستم جهت رو خوب جا بندازم.

وسطای بازار که میرسی ، نرسیده به عطاری آقای صادقی ، بازار حالت منحنی کتانژانت پیدا میکنه. درست در نقطه عطف این منحنی ، یه دُکان هست که سالهای سال ، آردفروشی بود.

و حاج محمد آردفروش مالکش.

راوی این داستان راستان ، کسی نیست جز : «مرحوم حاج کریم مزبان زاده» که از معتمدین و مشهورین محله ی سبط شیخ انصاری تا سیاهپوشان بود . همونی که بچه هاش روبروی بانک ملت سیاهپوشان ، کتابفروشی معروف «هامین» رو داشتن.( رحمه الله علیه)

داستان دو اپیزود داره ، دقت کنید که از اینجا به بعد گوینده متن ، بنده (مهران) نیستم و زبان ، زبانحال مرحوم حاج کریم مُزبانه. خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه.

اپیزود اول

مغازه پدرم ( مرحوم خواجه مجید مزبان) کمی قبل از دکان آردفروشی حاج محمد بود.

فاصله ی دکان حاج محمد آردفروش تا سر خیابون اصلی اونزمان ، حدود 60 متر بود.

اونوقتا ، برای حمل آرد ، گونی پلاستیکی مثل حالا وجود نداشت.

توی یه چیزای خاصی که از جنس کنف و یا نخهای دیگه بافته میشدن و بهشون «جووال» میگفتن. جووال ها حدود 100 کیلو آرد حجمشون بود.

خلاصه ،

حاج محمد آرد فروش برای اینکه فروش آردش بالاتر بره و مشتری هایی رو که از خیابون اصلی (شریعتی) رد میشن از دست نده ، هر روز صبح دوتا جووال صدکیلویی آرد رو ، روی هم میذاشت و بلند میکرد و تا روبروی نافش نگه میداشت ( درست مثل وزنه برداری که میخواد حرکت یک ضرب رو انجام بده) و فاصله ی 60 متر تا سر اصلی رو طی میکرد و کنار سکوی مغازه ی سرنبش بازار که متعلق به یکی از پیرمردای کسبه بود قرار میداد تا رهگذرا متوجه بشن که توی راسته خراطون ، یه آردفروشی وجودداره.

از طرفی ، این دو جووال روی هم قرار گرفته ، برای پیرمرد سر نبشی ، حکم یه سکو و صندلی رو داشت و هر روز به همراه یکی دیگه از پیرمردای بازار می نشستن روی این جووالها و قلیون پشت قلیون چاق میکردن و گپ وگفت.

ناگفته نمونه که حاج محمد آرد فروش به قدرت بدنی بالا ، زبونزد خاص و عام بود.

یه روز که حاج محمد یه کارفوری براش پیش اومد ، سریع رفت سر بازار که جووال ها رو ببره و بذاره توی دکونش و دروببنده و بره پی کارش.

دو پیرمرد یاد شده هم تازه قلیون رو بار کرده بودن و تو حال خودشون بودن روی جووال ها نشسته بودن کنارهم.

- حج ... بی زحمت ورسِه مَخوم دَرِ دکونَه بَندوم ، هِنَه وا بَرُم مِی دوکون

( حاج آقا ... بی زحمت پاشید میخوام در مغازه رو ببندم ، باید اینا رو ببرم توی دکان)

- سِ کُن حج مَحمَد ، تومیری خودِ ایسون چاقش کوردمَه ( ببین جاج محمد ، بجان تو همین الان قلیان رو چاق کردم)

- بوبا ، مو وا رووُم ،دِگَه تاپَسین نَمیام ، جووالانَه وا وَنوم می دکون!

( بابا ، من باید برم ، تا بعد اظهر هم برنمیگردم ، جووال ها رو باید بذارم تو ی دکان)

- حج محمد ، سِ کن ، تو میری تا قلیونَ مونَه نکشیم اَجامون نَم وِرسیم.

( حاج محمد، ببین ، به مرگ خودت ، تا قلیونمون رو نکشیم از جایی که نشستیم پا نخواهیم شد)

- وِرسیدِه یا وا خودِ جووالا ونومتون می دوکون؟

( پا شدید ؟ یا همراه با همین جووال ها بذارمتون توی دکانم؟)

- اَر تَری بَرمون ( اگه میتونی ببرمون)

و حاج محمد جلوی چشم تمام کسبه که به این کَل کَل دوستانه نگاه میکردن و میخندیدن ، ناگهان جووال ها را همراه با دوپیرمرد لاغر اندام که روشون نشسته بودن ، بغل زد و بلند کرده و با کمرِ راست ، به سمت دکانش براه افتاد.

پیرمردای سمج هم روی جووالا و آغوش حاج محمد جاخوش کرده بودن در حال قلیان کشیدن.

حاجی تمام این حدودا شصت متر راه رو حرکت کرد تا به دکان رسید و جووالا و پیرمردا و قلیون رو ته مغازه آردفروشیش زمین گذاشت و چهار لنگه ی چوبی دکان رو به حالت بستن گرفت و به پیرمردا گفت :

- اومی دَر یا دَرَ بَندوم؟ ( اومدین بیرون یا دروببندم؟)

خلاصه پیرمردا با خنده پا میشن میان بیرون و بقیه کسبه هم در حال خندیدن ،متحیر قدرت بدنی خدادادی این مرد بودن.

اپیزود دوم

من ( مرحوم حاج کریم مزبان) فرزند ارشد پدر بودم و پا به پای بابای مرحومم ، هم در چرخوندن مغازه ی بازار خراطون کمکش میکردم و هم سمت مباشر پدر رو در مدیریت زمین های کشاورزی و برزگرای زمینامون داشتم.

قبل از ظهر به خونه میرفتم و ناهار برزگرا رو که مرحوم مادرم آماده کرده بود بار خر میکردم و به سمت سبیلی براه میفتادم.

من علیرغم اینکه فرزند مالک زمینها بودم و مباشر پدر ، ولی اصولا رفتار فئودال گونه نداشتم و با کارگرای کشاورزیمون خیلی خودمونی رفتار میکردم.

براشون ناهار می بردم ، خودمم یکی از اونا می شدم و همپاشون کارمیکردم ، همسفره شون میشدمو باهاشون ناهار میخوردم و .....

هرچی بود اونا همون بچه محلا و همسایه های خودمون بودن که بخاطر وسع مالی ضعیفترشون ، برای ما کار میکردن.

بگذریم...

روزی از روزها که در حال ناهار خوردن با برزگرامون بودیم. یه بنده ی خدایی از راه رسید و سلام کرد و خیلی راحت گفت که گرسنه اس و میتونه باهامون غذا بخوره؟

من دعوتش کردم کنارمون و نشست و مشغول خوردن شد.

همین که میخواست شروع به خوردن غذا کنه ، کلا نمدی شو از سر برداشت و گذاشت کنارش و مشغول شد.

نگاه من به سر بیموی طرف افتاد و بُهت زده شدم .

عجله نکنید ، بهت و حیرت من به کله تاس طرف بر نمیگرده ، اتفاقا اونموقعا ملت عُمدتا یا عرقچین داشتن یا کلاه های مختلف برای جلوگیری از آفتاب خوردگی و همین امر هم موجب میشد که موها ریزش پیدا کنه و اکثر آقایون از میانسالی به بالا ، شروع به تاسی میکردن.

راستش تعجب بنده بخاطر این بود که کله ی طرف درست مثل کوه های سردشت ، پر از چال وبلندی بود.

چال و بلندی هایی که خیلی مشکوک بنظر می رسید و نمی شد حدس زد که چرا این شکلی شده؟

قمه زده؟

نه! قمه خط میندازه.

چاقو خورده؟

نه اصلا شبیه چاقو خوردن نیست.

سنگ زدن توی سرش؟

امکان نداره یه سنگ اینجوری تمام مساحت کله ی این بابارو تحت شعاع خودش قرار بده.

پس چی؟؟

یهو اون بنده خدا ، اومد یه لقمه بزرگ بذاره توی دهنش ، چشمش به نگاه خیره ی من به سرش افتاد.

- سیل نی کن هالو ( نگاه نکن دایی)

- سرت چووَش بیسَه؟ ( سرت چی شده؟)

- یو خِنگا دِسبیلیونَه ( این خرابکاری دزفولیاس)

بهش گیر دادم که باید بگی چی شده؟ از من اصرار و از اون بنده خدا انکار.

بالاخره بهش گفتم اگه بگی فلان مبلغ رو بهت دستخوش میدم( از ظاهرش معلوم بود که مشکل فقر داره)

وشروع کرد تعریف کردن که :

 من تا همین دو سه سال پیش «تریده» بودم ، یعنی کارم بود و امرار معاش میکردم. محل کمین کردنم نیز « آسوون چویی» بود. از اون ارتفاع خیلی راحت تا کیلومترها عمق کوهستان رو می پاییدم. خیلی یل و تنومند و کله خراب بودم و یه تنه چند نفر و حریف. واسه همین خودم تنهایی کار میکردم. کاروانای کوچیک و چند نفره رو لخت میکردم. واسم شهری و روستایی نداشت. زورم به هر کی میرسید بارمو می بستم.

تا اینکه یه روز از روی بلندی چشمم به یه کاروان کوچیک افتاد که از عمق کوهستان سردشت به سمت دزفول در حرکت بود ولی هرچی نزدیک تر میشد بیشتر متوجه میشدم که دو تا قاطر باره و یه نفر آدم همراهشون.

باورش برام سخت بود. مگه ممکنه؟ یه نفر آدم چه جوری جرات میکنه توی این بیابون تنهایی سفر کنه؟ دست بر قضا بار قاطراشم پُرِ پُر بود.

حدود دو ساعت بعد ، مردِ تنها ، گردنه رو طی کرد و رسید به کمینگاه من.

بله درست حدس زده بودم ، یه مرد بود که بارشو روی دوتا قاطر حمل میکرد. ولی جوابمو گرفتم که چرا این یارو اینجوری توی بیابون تک وتنها راه افتاده.

سرو وضعش نشون میداد که اهل دزفوله و به همین خاطر احتمالا خبر نداره چه خطرایی داره تهدیدش میکنه.

پس طرف ناشیه!!

ولی کلا از شجاعتش و اعتماد بنفسش خوشم اومده بود ، هرچند کارشو احمقانه میدونستم.

مثل قرقی پریدم جلوشو و گفتم :

- اینچون چه ایکُنی؟ ( اینجا چیکار میکنی؟)

- دارم بِرووُم شهر ( دارم میرم شهر)

- تی نا؟ زِ این بیابون نی ترسی؟ ( تنهایی؟ از این بیابون نمی ترسی؟)

- نه ! سی چه ترسوم؟ ( نه واسه چی بترسم؟)

- بارت چِنِه؟( بارت چیه؟)

- کشک و روغن و ....

از خونسردیش و شجاعتش خیلی خوشم اومد ، من اصولا از آدمای ترسو و بزدل متنفرم.

به همین خاطر تصمیم گرفتم بهش آسیبی نزنم و فقط اموالش رو ازش بگیرم.

لذا بهش گفتم که بخاطر شجاعتت ، کاری بهت ندارم و قاطرا و بارها رو بذار و برو پی کارت.

طرف با همون خونسردی درومد گفت :

- دونی چَقدَه رَه موندَ تا شهر؟ عَفتووَ نمبینی؟ هِل کُتی چِی خووَرُم اَمی بارا که رَسوم تا شهر یَه تَ اَگُسنی نَمیرُم؟( میدونی چقدر راه مونده تا شهر؟ افتاب رو نمیبینی؟ بذار یه کم غذا بخورم از بار قاطرا که زنده بمونم و توان رفتن به شهر رو داشته باشم کهیهوخ توی راه از گرسنگی نمیرم؟)

دلم برحم اومد و گفتم اشکال نداره و زودتر غذاتو بخور و برو.

اونم بلافاصله از ذخیره نون و خرما که توی خورجین قاطرا همراه داشت دروُرد و نشست زمین و شروع به خوردن کرد.

بدجوری با اشتها میخورد ، طوری که اشتهای منم تحریک شد و مثل کسی که داره به نوکرش دستور میده گفتم :

- بیشتر دِرار مَم گُسنمه. ( بیشتر غذا دربیار منم گرسنه ام)

اطاعت کرد و دوتایی نشستیم به خوردن نون و خرما.

گرم تناول نون وخرما بودیم و هردومون روی هم رفته 17 خرما خورده بودیم و هسته هاش جلومون بود که یهو طرف جستی زد و به سمت من حمله ور شد.

حرکت طرف اونقدر سریع و غافلگیر کننده بود که من هیچکاری نتونستم انجام بدم.

گردنمو با مفصل ساعد دست راستش محکم گرفت ( اونجوری که توی ورزش کشتی میگن گردن خطاست) و با پیچوندن گردنم ، بدنم روبه زمین خوابوند.

هیچکاری ازم برنمیومد.

فشار بازوش رو چنان به ساعد دستش و ازونجا به مهره های گردنم منتقل میکرد که احساس میکردم تا چند ثانیه دیگه گردنم کامل از تنم جدا میشه.

مرگ رو به چشام داشتم میدیدم.

وقتی دست چپش به سمت هسته های خرما رفت تازه فهمیدم که اینهمه فشار روی مهره های گردنم فقط مال یه دستشه.

کُلام از سرم افتاده بود.

 اولش تقلاهای لازم و فحاشیامو بخرج داده بودم ولی بعداز ایرادِ فشار وحشتناک دستش به گردنم ، فقط داد میزدم و التماس میگردم که ولم کنه.

بالاخره طولی نکشید که اولین هسته ی خرما رو از زمین برداشت و درست مثل یه گلوله ی تفنگ که باشصت دست ، به تهش فشار بیارین تا توی خشاب جا بیفته ، هسته خرما رو با فشار پهنی شصت دست چپش توی پوست سرم فشار داد.

حالا دیگه مثل زنی که داره نوزاد به دنیا میاره جیغ میکشیدم.

هسته خرمای اولی رو کامل زیر پوست سرم فرو کرد.

حس کردم پوست سرم به سمت بالا بشدت فشرده شده.

انگار کسی داره تُخمِ چشامو به سمت بالا نیشتر میزنه.

فشار هسته ی خرما رو زیر پوست سرم در تمام کاسه ی جمجمه ام حس میکردم.

هسته ی دوم رو برداشت.

چشام داشت سیاهی میرفت ولی میتونستم دست چپشو که هسته ها رو بر میداره ببینم.

طرف تا همین چند دقیقه پیش با من گفت و شنود داشت.

الان کاملن ناشنوا بود در برابر جیغ و ضجه های من.

هسته ی سوم رو برداشت و من دیگه چیزی نفهمیدیم.

چشامو باز کردم...

هوا در حال تاریک شدن بود.

با بدبختی بلند شدم.

چشام به سمت بالا چنان کشیده شده بود که همه جا رو تار میدیدم.

به زحمت یه نیگاه به اطراف کردم.

نه اثری از اون طرف بود و نه اثری از قاطرا و نه هیچ هسته خرمایی روی زمین.>>>>

من ( مرحوم حاج کریم مزبان) نگاش کردم و گفتم : خب؟؟

ادامه داد و گفت : بیش از یکسال طول کشید تا تونستم دونه دونه اون 17 هسته ی خرمارو از زیر پوست سرم با کلی چرک و جراحت و جیغ و داد بیرون بکشم ولی جاش اینجوری موند.

گفتم : حالا کجا کمین میکنی؟

گفت : هیچ جا ! راهزنی رو کنار گذاشتم و روی زمین کشاورزی این و اون کارگری میکنم.

گفتم : چرا؟ واست نمی صرفید تریدگی؟

گفت : نه ! اولا آبروم پیش کس و کارم رفته بود ، دوما از ترس اینکه دوباره  به پُست اون یارو نخورم کنار گذاشتم.

خندیدم و گفتم : چه شکلی بود اون مَرده؟

چرا اینو ازش پرسیدم ؟ چون اونوقتا همه همدیگه رو توی دزفول میشناختن و آدرس دهی قیافه ی آدما کار سختی نبود.

اول استنکاف کرد .

ولی بعدش گفت : اینجوری ... این تیپی..

فهمیدم کی رو میگفت.

فردا وقتی رفتم بازار خراطون ، رفتم در دکونش و گفتم :

حج محمد؟ عَز گِرات چووَر پیا مردم کوردیه؟ ( حاج محمد ، عزا بگیردت ، اون مرد بدبخت رو چیکارش کردی؟)

گفت : کیه بگووی کریم؟ ( منظورت با کیه کریم؟)

گفتم : عز گرات حجی کل علوفانه واس کنی می سرش؟ ؟ یکی ..دوتا...سوتا ( عزا بگیردت حاجی ، تمام هسته ها رو باید فرو میکردی توی سرش؟ یکی ..دوتا..سه تا..)

حاج محمد آردفروش قهقهه ی زد و گفت : هنی زنده اس؟؟؟ ( هنوز زنده اس)

نتیجه خاطره :

1- دزدی و غرور آخر و عاقبت نداره

2- ما آدمای این روزگار ، بدنی بسیار ضعیف داریم و دلیل عمده اش هم چهار چیزه ، یکی خوراک های کم خاصیت ، دوم فشارهای عصبی روزمره ، سومی که خیلی مهمه ، مصرف آردهای کم سبوس یا بدون سبوس امروزی ، که در ضعف بدنی همه مون بسیار تاثیر دارن و چهارمی هم دیر خوابیدن و دیربیدارشدن .

3- برو کار می کن مگو چیست کار

پی نوشت :

1- تِرتوشی : سرازیری های با شیب تند ( کوتاه تر از دِندِلَه زیری)

2- چوگِتَه : الک و دولک

3- تَریدَه : راهزنان چابک و قدرتمندی که گروهی نداشتند و یک تنه اقدام به راهزنی کاروانهای دوسه نفره درجاده و کوهستان میکردند.

4- آسوون چویی : گردنه یی با شیب تند و پیچ خطرناک در جاده ی دزفول سردشت که چشم اندازی بسیار عمیق و زیبا دارد.

5- عَزِ گرات : عزاداری تورا فرا بگیرد

6- پیا : مرد کامل

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۸۹ ، ۰۲:۴۷
مهران موزون

درست یک ماه قبل ، دیسون در پُستی تحت عنوان « بیدار شوید آقایان سیل در راه است » خبر از رسیدن این سیل در سال آینده داده بود .

اما بوی آن میاید که محرم امسال اگر قسمت شود برای پابوسی خاک خانه پدری ، از راه جدید و کوتاه شده خدمت خواهیم رسید.

خطاب به بزرگان قوم تکرار میکنم :

بیدار شوید آقایان سیل در راه است .

باور ندارید؟

کلیک کنید

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۸۹ ، ۲۳:۱۰
مهران موزون

دانلود کنید ، همراه با تنفس هوای دزفول ، گوش کنید و منو دعا کنید.

هر کی بتونه ، بذاره توی «ام پی تری پلیر» پاشه بره محضر آقا سبزقبا و اینو همزمان که وارد زیارتگاه دلنشینش میشه بذاره توی گوشش.

خودش یه میکس و مونتاژ  کوچولوی صداو تصویر محسوب میشه.

بعدش بیایید اینجا بهم بگین چه حسی داشتین؟

کلیک کنید


یکی از نوستالژیک ترین عکسایی که از صحن اسماعیل طلایی دیدم

با سپاس از دکتر مخبر عزیز


شما که الان توی دزفولید ، تورو خدا پاشید برید خدمت برادر جَوون و مظلوم حضرت رضا(ع) واسه عرض تبریک تولد برادرش که هشتمین شاهنشاه حقیقی تاریخ بشره.

التماس دعا

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۸۹ ، ۱۸:۳۱
مهران موزون

نیک مستحضرید که یکی از ثمرات نامبارک مدرنیته ، مصرف گرایی است.

ایضا وقوف دارید که یکی از جلوه های دلنشین در «زندگی سنتی» مدیریت در الگوی مصرف بوده است.

فرهنگ سنتی دزفول ، مملو از معیارهای صحیح الگوی مصرف بود.

از سرانه پایین تولید زباله گرفته تا مصرف نسبتا صحیح وقت و زمان ، زندگی یک دزفولی تا همین سه دهه پیش ، سرشار بود از جلوه های زیبای «کلو وشربوا و لاتسرفوا».

دیسون در ادامه ی چرخش های قلم کم بضاعت خویش ، سَرِ آن دارد تا هر از گاهی ، به نمونه های «اصلاح الگوی مصرف» در گذشته ی نه چندان دور دزفول بپردازد.

و صرفا نیت برآن است تا آن فرهنگ نازنین را ، به کسانی که در آن فضا سیر می کرده اند «یادآوری» و به عزیزانی که سن شان اقتضا نمی کند «اطلاع رسانی» نماید.

روشن است که خوانندگان محترم برای پذیرش یا عدم پذیرش چنین فرهنگی ، حق انتخاب و اظهار نظر دارند. 

اما دست کم آن است که ، گپ و گفت و نقد در این خصوص ، حکم بیل زدن در خاک کلام را دارد و کشاورزان نیک می دانند که بیل زدن در خاک ، طراوت و تازگی بیشتر خاک را موجب می شود.

پس بیاییم در فضایی مهربانانه ، ذهن و کلام خود را در عرصه « نقد فرهنگ دزفول عزیزمان » طراوت و تازگی بخشیم.

بسم الله....

موضوعاتی که عموما قالب هایی نظیر اینها دارند :

دزفولی ها زیاد زباله تولید نمی کردند ( کما اینکه مسئله زباله ، یکی از معضلات امروز ایران و جهان است)

دزفولی ها زیاد آب مصرف نمی کردند ( اشاره به بحران آب در جهان امروز)

دزفولی ها از وقت های پِرتِ (pert) خود استفاده های بهینه می کردند.

دزفولی ها زیاد پوشاک مصرف نمی کردند ( علیرغم هوای گرم و استهلاک بالای پوشاک)

دزفولی ها زیاد برق مصرف نمی کردند ( اشاره به بحران انرژی کنونی در جهان)

دزفولی ها با حیوانات مختلف خانگی ، اُنس خاصی داشتند و بخشی از نیازهای روزمره را از آنها تامین می کردند.

دزفولی ها به بهانه های مختلف ، از حال هم خبر گرفته و دور هم جمع می شدند.( صرف وقت برای بهینه سازی بهداشت روح و روان)

دزفولی ها....

بماند برای وقتی دیگر.

تا انشالله یکی به یکی ، در لابلای خاطرات شخصی ، به آنها بپردازم.

شما هم کمک کنید لطفا و وارد گود بحث شوید.


دیسون محفلی است برای بیل زدن در «دشت بزرگ فرهنگ فاخر دزفولی»

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۸۹ ، ۱۶:۰۵
مهران موزون

بزرگان معصوم (سلام الله علیهم اجمعین) فرموده اند : چنان برای زندگی (حلال و شرافتمندانه) تلاش کن که انگار پایانی بر آن متصور نیست و چنان به آخرت بیاندیش که انگار همین فردا خواهی مرد.

و چه سخت است حفظ اعتدال بین این دو نگرش .

همه ی ما شاید روزی به این فکر کرده باشیم که : پس از  مرگ ، کجا در آغوش مادر خاک ، فرو خواهیم شد؟

برخی برایشان مهم نیست پاسخ چنین سوالی و برخی چون خود بنده یکی از سوالات مهم شان همین است.

چرا؟

من ، بر این باورم که مرگ! پایان ارتباط روح و جسم نیست ، که بحث در این خصوص نیز فراوان است.

اما اگر قرار باشد روح من برای ترمیم توشه هایش ، پنج شنبه ها بر سر مزار جسمم حضور یابد ، پس مهم است که این جسم خاکی جایی باشد که همه ی وجودم به ذره ذره ی آن ، تعلق دارد.

جایی که جان گرفتم ،

جایی که سخن آغازیدم ،

جایی که مادر دستم بگرفت و پا به پا برد ،

جایی که همیشه ی خدا ، هفتاد درصد وزن بدنم از سینه ی او تامین می شد نه شیر مادر.

آری ،

سینه آبی دز ، که آب گوارایش همچنان در رگ های سرخ من جاریست.

اینجا بهترین جای جهان برای فرو رفتن در سینه ی خاک است ،

جایی که تا قیام قیامت ، نَشتی سینه ی مادر دز ، از لابلای کَمَرها ، جسم عطشان مرا ، قطره قطره سیراب خواهد ساخت.

این مزار های آجری برایم ،

همان لَلویی (گهواره) است ، که قرار است دایه ی دز ، تا ابد به آرامی تکانش دهد و این کاشی های لعاب آبی رنگ ، همان لِسبَک های آبی رنگ چشم زخمی است ، که مادر از قُمات (قنداق) من می آویخت تا چشم حسود بترکد.

این آخرین آرزوی من است که :

لَلوی ابدی من همین شکل و همینجا خواهد بود.


انشالله

التماس دعا

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۹ ، ۰۲:۲۸
مهران موزون

چند سالی است که قاطبه ی دزفولی های مقیم خارج استان ، وقتی به خانه ی پدری سری می زنند ، سوغاتی جدید به سوغات های سنتی خود افزوده و برای خانواده به ارمغان می برند .
 این سوغات چیزی نیست جز : « کتاب ».
جای بسی مسرت است که ظرف پنج سال گذشته ، نهضت کتاب نویسی در خصوص جوانب مختلف دزفول و دزفولیت ، رشد قابل ملاحظه یی یافته و از آشپزی و بازیهای محلی گرفته تا خاطرات و داستانهای محلی و لالایی ها ، محصولات فرهنگی مختلفی هستند که دزفولی های مقیم و غیر مقیم ، دائما در حال تالیف و نشر می باشند.
اما دوستان ،
سکه ی این داستان شیرین و این رخداد  مبارک فرهنگی ، دو رو دارد که تلخ یا شیرین بودن روی دیگرش ، بسته ی تام و تمام به نگاه صحیح جمعی از سوی همه ی ماست.
منظور از "ما" همه ی مردم شهر ، اعم از نخبه و غیر نخبه ، پیر و جوان و زن و مرد می باشد.

و اما اصل مطلب :
اگر از منظری خاص ، تمام کتب تألیفی در خصوص دزفول عزیزمان را ، به دو دسته ی مرجع و غیر مرجع تقسیم کنیم ، یک تفاوت بزرگ میان این دو دسته را نمیتوان نادیده گرفت و آن اینکه ضریب دقت و حساسیت در صحت تألیف و نشر کتب مرجع ، میبایست بسیار بالاتر و بیشتر از کتب دیگر باشد.
می دانیم که در یک رمان ، اگر مطالبی شبیه به تروکاژهای سینمایی هم ، مورد ادعای نویسنده قرار گیرد ، اگر جای نقد داشته باشد جای نفی و حذف ندارد ، چرا که نویسنده آزاد است تا تخیلات و دانسته هایش را به قضاوت خواننده بگذارد.
یا در کتاب خاطرات یک شخص نیز ، خواننده با خواندن مطالب غلط و موهوم  ممکن است به خود اجازه قبول یا رد دهد و لااقل در حدود نکته ی مورد ادعایی در خاطره ی مذکور ، به خود اجازه ی تشکیک و تفکر دهد.
اما در مورد کتب مرجع اینگونه نیست .
 مردم ملل گوناگون (نه فقط ایرانیان) این گونه اند که برای دانستن پاسخ خویش در خصوص واژه یی ، اصطلاحی یا ضرب المثلی ،  به کتب مرجع «رجوع» کرده  و مستقیما و بی هیچ شک و تردیدی ، پاسخ مورد نظر را استخراج کرده و برا ی کاربرد روزمره ی خویش مورد سندیت قرار می دهند.
چرا؟
پاسخ بسیار روشن است :
پیش فرض آنست که کتب مرجع ، همچون تراز و شاقول بنایی ، کاملا دقیق و تحقیقی تنظیم و تالیف شده اند و مولف بی هیچ دخل و تصرف شخصی و بی هیچ اعمال سلیقه یی ، اقدام به نشر مرجع مذکور نموده و زحمت «دقیق بودن» آن را کشیده است.
حال تصور کنید ، ناخدایان این کشتی های حساس ادبی و فرهنگی ، که تمام کشتی نشینان ، به چشمان تیزبین ایشان اعتماد کرده اند ، اشتباه کنند و سکان را یک یا دو درجه به غلط  بچرخانند؟

حقیقت محض در این مقال آن است که :

«اصولاً کتب مرجع ، فی نفسه حق اشتباه ندارند ، زیرا ضرب آهنگِ فرهنگ کلامی و اطلاعاتی مردم در دست آنهاست

مکرر دیده می شود که عزیزان و سرورانی گرامی ، پاک نیت و دزفول دوست ، از روی نیت خیر و غیرتی مملو از عشق به گویش و ادبیات خانه ی پدری ، اقدام به تألیف و نشر کتب مرجع در این زمینه می کنند که به خودی خود ، جا دارد تا همه ی ما دزفولی های عاشق دزفول ، دستبوس این عزیزان باشیم.
اما متاسفانه و باز هم متاسفانه ، برخی ازاین تالیفات ، مملو اشتباهات گوناگون است.
اشتباهاتی که نه فقط زیر چاپ صورت گرفته باشد ، اشتباهات و نواقصی که از سوی خود مؤلف صورت گرفته و بسادگی هم از کنار آن گذشته است .
اسفناکتر آنکه ، گاهی این اشتباهات ، نه بابت «در رفتن از دست نویسنده » بلکه ناشی از اطلاعات کاملا غلط مؤلف محترم و عدم دانش کافی وی در خصوص ادبیات فولکلور دزفول مظلوم است.

یاران و عزیزان ؛
این نوشته ، نه یک دعوا که حتی درحد محاجه یی کوچک هم نبوده و نیست بلکه صرفا به صدا درآوردن یک زنگ خطر است.

 توجه داشته باشیم که : « قرار نیست نسل هایی که زنده اند و به این اشتباهات وقوف دارند برای همیشه زنده باشند تا با تذکر لسانی ، اشتباهات مندرج در این کتب مرجع را به نسل های بعدی گوشزد کنند » .

مهم است که یادمان باشد  : همه ی ما میمیریم و این کتب چاپ شده ی پر ازغلط باقی می مانند که سفیران اَلکَنی خواهندبود که حتی گویش دکوری فرزندانمان را که صرفاً در دکور و تاقچه های منازلشان خواهند داشت ، تخریب و یا استحاله می کنند.
نگارنده دو نکته ی لازم راتکرار می کند :
یکم آنکه ، منظور نظر از مشکل مطروحه پیش رو ، همه ی کتب مرجع چاپ شده نبوده و برخی از آنها هستند که دچار ویروس خطرناک  «غلط و غلوط »  می باشند .
دُیُم آنکه ، به «همت والا» و « نیت پاکِ » تمام مولفین چنین کتبی ، احترامی کافی و وافی می گذارم.
اما بگذارید عرض کنم که تخریب گویش و ادبیات چه « خواسته » باشد ، چه « ناخواسته » ، چیزی نیست که از کنار آن  بسادگی گذر کنیم .
اشکالاتی که در این کتب دیده میشود به لحاظ دلیل حادث شدن ، متنوع اند که از مهمترین دلایل آنها میتوان به اینها اشاره کرد  :
-    اشتباهات تایپی و چاپی که کم اهمیت ترین این اشکالات هستند.
-    اشتباهات مربوط به معانی  و منابع مورد استناد
-    اشتباهات مربوط به فهم و درک و سواد شخصی نویسنده.
-    نواقص مربوط که کم کاری های نویسنده در استاندارد نویسی کتب مرجع

مهم است و خیلی هم مهم است  که بیاد داشته باشیم  :
 کتب مرجع همچون تیری هستند که از چله ی کمانِ چاپ ، رها شده و ممکن است از بُرد تیر آرش کماندار هم فراتر رفته و در کتابخانه ی آن دزفولی مقیم کالیفرنیا جا خوش کند که قرار است فرزندانش را به امید همین کتاب مرجع ، مورد آموزش گویش دزفولی قرار دهد .
اجازه میخواهم تا فقط پنج نمونه از این اشکالات را برای محضر شما بزرگوران در حد وسع و توان خویش بررسی نمایم ، توجه داشته باشید منبع این پنج مورد اشکال ، فقط  یکی از کتب مورد بحث بوده و باور بفرمایید در این کتاب بیش از 400 صفحه یی تنها با صرف حدود 5 دقیقه وقت ، 5 مورد ناقابل را یافتم ، در حالی که به جرأت میتوانم بگویم در این 400 و اندی صفحه بیش از 100 مورد اشکال اساسی و پایه ای وجود دارد . البته برای احترام به زحمت طاقت فرسای مؤلف و خضوع به نیت پاک دزفول دوستی این عزیز ، از بردن نام کتاب و ایشان معذورم ، مضاف براینکه نگارنده دنبال پرداختن به قصور است نه مقصر!

مورد یکم :

« اشکم سگ چربی نَم وَر داره»
در کتاب معنی شده : شکم سگ چربی (غذای چرب ) برنمی تابد.
مسمای مثل ، در کتاب : کنایه از اشخاصی است که با پرخوری خود را به مهلکه می اندازند.

توضیحات نگارنده :
املای ضرب المثل : صحیح
معنی تحت الفظی : صحیح
شرح مسمای کاربری مثل : غلط
شنیده اید آن مثل مشهور ایرانی را که میگوید : « به فلانی خوبی نیومده »
که تاحد زیادی مترادف همان : « اشکم سگ چربی .....» در دزفول است.
به بیان دقیق تر : سگ علاقه خاصی به استخوان دارد و غذاهای چرب ( منظور از چرب در اینجا غذاهای پر ملات و باکیفیت است ) را ممکن است پس بزند.
مسمای دقیق آن نیز این است که : به کسی که غذا ، امتیاز ، پول و حتی موقعیت  خاصی را که بالاتر از لیاقت اوست و به او داده شده ، پس بزند و رد کند گویند : اشکم سگ چربی نم ورداره.
و درحقیقت همان استخوان لایق اوست.
نکته : توجه کنید تفاوت معنای صحیح این ضرب المثل با شرحی که مؤلف محترم داده است تا به کجاست؟ و آیندگان ما قرار است چه متاع تحریف شده یی را بر قامت ذهن و زبان خویش بپوشانند.

مورد دُیُم :

« بُزدل »
در کتاب معنی شده : کنایه از ترسو ، کم جرأت

توضیحات نگارنده :
گویش سِتُرگ دزفول عزیزمان ، مملو از واژگانی است که عینا در زبان رسمی کشور و کتب مدارس وجود داشته و تکرار می شوند و از آن مهمتر نیز در کتب مرجع معین و دهخدا بطور کامل و دقیق آمده است .
 آیا آوردن اصطلاح بدیهی و همه فهم «بزدل» ، صرفا آوردن اضافات و قطور کردن بیخودی یک کتاب مرجع دزفولی نیست؟
در عوض در همین ردیف حرف « ب » ، در کتاب مذکور هر چه گشتم اثری از ضرب المثل زیبا و کاملاً دزفولی « میشَ که نِی ، بزَ بِ گووِن عبد کریم » وجود ندارد ، آیا در برابر آن اضافات ، این یکی از نواقص کار نیست؟

مورد سِیُم

« چه خوبَه چن دَس بکاری چه خوبَ چند دَس بِ کاسِی»
در کتاب معنی شده : چه خوب است کاری را چند دست با هم انجام دهند ، چه خوب است هنگام تناول چند دست در یک کاسه باشند.
مسمای آمده در کتاب :  کنایه از حُسن کار جمعی.

توضیحات نگارنده :
به اشکالات و نواقص توجه کنید ،
1-    در یک خط ضرب المثل ، دو غلط املایی وجود دارد ، یکی آنکه «چَن» را «چند» نوشته است که همان «چن» صحیح بوده و باید تکرار میشد و دیگری تفاوت میان املای «بکاری» و  «بِ کاسی» می باشد.
2-    تحریف متن ضرب المثل
3-    اشتباه در شرح مسمای ضرب المثل
اصل ضرب المثل این است :
«چه خوبه دَه دَس بکارِی ، یَه دَس بکاسی»
معنی : چه خوب است ده نفر ( در اینجا منظور از "دَس" ، نفر است) در انجام کاری مشغول باشند اما در کاسه ی غذا دست یک نفر باشد.
کنایه و مسمای کابردی صحیح ضرب المثل :
 سابقا ، قاطبه ی مردم  وضع معیشتی مناسبی نداشتند و به دلایل همچون : فقر نسبی ، نبود آب لوله کشی ( برای شستشوی راحت ظروف غذا) و حتی عدم وجود فرهنگ لازم در همکاسه بودن افراد خانواده به لحاظ مسائل غیر بهداشتی...... بسیاری از خانواده های عادی جامعه ، غذاهایی مانند : اُوگوشت ، بنگو(ماست و خیار) و .... را در یک کاسه ی بزرگ ، به شراکت یکدیگر تناول می نمودند . از سویی در شهری مانند دزفول فرهنگ کار کردن ( برای زنان و مردان) همانقدر مهم و افتخاری بدیهی بود ، که بیکاری فرد ، موجب سرافکندگی .
با این مقدمه به مسمای صحیح این ضرب المثل توجه کنید:
 « چه خوب و ایده آل است که همه ی اعضای یک خانواده ( یا گروه) اهل کار و فعالیت جمعی باشند تا سفره ی آنان ، طوری پرنعمت و با برکت باشد که هرکسی بتواند قدح و کاسه ی غذای اختصاصی برای خویش داشته باشد ، نه اینکه یکی کار کند و همه مصرف کننده باشند( در یک کاسه یا یک سفره یا کلا یک خانه)

مورد چارُم

« بعدَ چل سال گدایی شو جمعه یادش رَفتَه »
معنی در کتاب : پس از چهل سال گدایی شب جمعه یادش رفته است

توضیحات نگارنده :
اشکال املایی واژه ی «گدایی» که می بایست «گَدویی» باشد مبرهن است که از سوی چاپخانه نیست و توسط نویسنده ی محترم رخ داده است و اینگونه غلطهای املایی هستند که به مرور ، گویش دزفولی را به سمت گویش اهوازی های دزفولی الاصل ( که بنده آن را « دِوازی» میگویم ، کشانده است.
نکته ی دیگر آنکه ، مولف در بخش مربوط به حرف «شین»  عبارت «شو جمعَه خوَر» را به درستی و صحت آورده است ، یعنی همان غذای خیرات شده یی که دزفولی ها سابقا رسم داشتند ظهر پنجشنبه به نیت خیرات به منزل سادات مستمند و غیر سادات فقیر می فرستادند و وجهه ی گدایی هم نداشت چنین رسمی و از احترام سادات مورد نظر به هیچوجه نمی کاست.
لکن آنچه که هنوز هم دیده میشود متکدیان و مستمندانی هستند که عصرهای پنجشنبه در سراسر کشور سر مزار اموات رویت می شوند.
ضرب المثل « بعد از چل سال گدویی ....» مصداق همین تکدی گری برسر مزارهاست.
لذا نویسنده محترمی که  لفظ «شو جمعه خووَری» را در بخش مربوط به حرف «شین» آورده است برای خَلط نشدنِ مبحث در ذهن خوانندگان جوان دزفولی ، لازم است تا توضیحات و تفاوت مطلب را ذکر نماید ، که متاسفانه اینکار را نکرده است.

مورد پنجم

«بَندش به حروم نگُشِسَه»
در کتاب معنی شده  : بندش به حرام باز نشده
مسمای آمده در کتاب : پایبند عفاف است.

توضیحات نگارنده :در اینجا نویسنده ی محترم ، در شرح مسمای ضرب المثل کوتاهی نموده است و معنی این ضرب المثل را چنان بدیهی و سهل دانسته ، که نیازی به شرح بیشتر ندیده است.
تصور کنید شش دهه قبل ، علامه دهخدا ، آنچه را که در زمان حیات خویش ، بدیهی و قابل فهم تشخیص می داد نیازمند شرح دقیق تر نمیدید ، اکنون معلوم نبود بسیاری از مسائل برای ما گنگ می بود. کما اینکه در تاریخ ابوالفضل بیهقی چنین مشکلاتی وجود دارد .
 به عنوان مثال : استاد غلامحسین یوسفی که از بزرگان عرصه ادبیات است ، عبارت « دیوارهای نَبَهره » را تفسیر به رای نموده و معنی آن را « دیوارهای پنهان » تفسیر نموده اند که با عرض احترام به ایشان باید گفت که : استاد اشتباه فرموده اند در این فقره .
(با سپاس از پژوهشگر ارجمند ، عباس موزون که طی یک تحقیق میدانی و دقیق این اشتباه را اصلاح نموده اند).
در اینجا نیز ، منصفانه نیست که چهل سال پس از انقراض فرهنگ «بند تنبان» و رواج کِش های لاستیکی و مصنوعی تنبان ها و کمربندهای چرمی ، تنها به این دلیل که هنوز هم ، تنی چند از نسل های گذشته هستند و می دانند منظور از «بَند» همان بند تنبانهای قدیمی است ، بیاییم و در کتب مرجع مان از خیر توضیحات بیشتر بگذریم و به این فکر نکنیم که چهل سال پس از این ، ما زنده نیستیم و نسل های بعدی ، به همین کتب مرجع ناقصی که ما بجای گذاشته ایم رجوع می کنند.
لذا شایسته تر بود تا اینگونه نگاشته میشد :
مسمای دقیق : سابقا چیزی بنام «شورت» یا همان « پای جامه» های کوتاه و زیرین وجود نداشت ، شلواری بود و تنبانی .
تُنبان پای جامه یی بود ارزان قیمت و راحت برای درون خانه .
شلوار ، تنبانی رسمی بود با پارچه یی گرانتر و مشکی و ساده .
هردوی اینها را چیزی بنام «بند» دور کمر شخص نگاه میداشت . لذا بند تنبان در عین حالیکه پوشش و آبروی ظاهر فرد را حفظ میکرد ، به عنوان مبنای عفاف کلام مردم برای خطاب قرار دادن اشخاص پاک و ناپاک نیز بکار میرفت.
رسم بود در دزفول : اگر پسر جوان دم بختی به عفت و پاکدامنی و دیانت و طهارت مشهور بود ، خانمهای نازا و خانم هایی که آروزی فرزند پسر داشتند قطعه یی از بند شلوار آن جوان را از خانواده ی وی گرفته و به عنوان نذر و نیاز به گرو نگه میداشتند تا خداوند به حق « عفت آن جوان» نیتشان را برآورده کرده و در عوض به اندازه ی وسعشان برای جوان طاهر ، پارچه یی یا لباسی را به هدیه میفرستادند.( قداست و ارزش پاکی در جوانان را ببینید چگونه ارج می نهادند؟ )
الغرض ،
دور از ذهن نیست اگر بیست سال دیگر ، یک جوان دزفولی با خواندن توضیحات این ضرب المثل از خود بپرسد : « چطور ممکن است گشودن «بند کفش» به عفاف ربط داشته باشد؟»
ناگفته نماند که د برخی شلوارهای ورزشی امروز در کنار «کِش» چنین بندی تعبیه شده است.
معادل واژه ی « بند» تنبان ، واژه ی دیگری نیزبودکه « تِکَه » ( tekka) تلفظ میشد و هنوزهم گفته میشود : « تِکمه پِهنیدَه»
معنی  :تکه ام را اندازه کرده است .( اندازه ی دور کمرم را میداند)
مسما کاربردی : اینجا منظور عفاف نیست ، بلکه معادل توأمان دو ضرب المثل معروف است : «حنایم برایش رنگی ندارد» و « دستم را خوانده است » تاکید میکنم ، معادل ترکیب این دوضرب المثل است.

 *****
عزیزان  و فرهیختگان  دزفول ،
 هر کجای این دیار خدایی که هستید و دلی در گرو عشق به میهن اسلامی دارید و این عشق تا کرانه ای آبی دز ریشه دوانده است ، شما را به خدا ، نگران سلامت این گوهر بی همتای « گویش مادری مان » باشید ، آنگونه که باید باشید ، نه آن میزان که هستید.
نسلهای آینده یی که هنوز در صُلب ما هم نیستند ، طلب رسمی ارث گذاشتن تام و تمام داشته های فرهنگی را از ما دارند ، همانگونه ما از کجروی ها و کمکاریهای نسلهای گذشته را در عرصه ها مختلف به گلایه می نشینیم.
تا بدینجای کار ، آنچه این حقیر به محضر شما بزرگواران تقدیم کرد ، « شناسایی زخم » بود.
اقرار دارم که ممکن است در این شناسایی بضاعت لازم را نداشته باشم.
اما در مرحله ی بعدی که همانا « نسخه پیچی» است ، اصرار دارم تا پیشنهاد های زیر مورد بررسی قرار گیرد :
1-    راه اندازی شورای ممیزی نشر کتب مرجع در گویش دزفولی
2-     فراخوانی کتب مرجع فروخته شده ی دارای اشتباهات و خمیر کردن آنها و چاپ مجددشان با نام همان نویسنده ی محترم و اهدای مجدد کتب تجدید چاپ شده به خریداران قبلی ( از هزینه  های عمومی)
3-    هماهنگی با وزارت ارشاد و مبادی امر برای جلوگیری از چاپ و نشر کتب مرجعی که بدون گذر از ممیزی شورای ذکر شده تصمیم به چاپ دارند.
4-    آیا خسران بزرگی نیست که کوزه گر در کوزه شکسته آب بخورد؟ یکسالی است که شورای عالی انقلاب فرهنگی نظام ، مصوبه یی را از تصویب گذراند که بر مبنای آن دانشگاههای تمام کشور باید کرسی تدریس گویش محلی همان منطقه ی جغرافیایی دانشگاه مربوطه را برپا کند. آیا نباید همگی از جناب آقای مخبر بخواهیم تا هرچه سریعتر برای راه اندازی در دانشگاه آزاد و جندی شاپور دزفول این مهم را به انجام رسانیم؟ وقتی دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی ، فرزند همین دزفول ماست ، چرا باید کوزه شکسته یی هم در این خصوص نداشته باشیم؟ آیا راه اندازی کرسی فاخر تدریس گویش دزفولی ، تاثیر خود را وزانت چاپ و نشر کتب مرجع مان نخواهد گذاشت؟

اساتید محترم و بزرگان قوم ،
توجه فرمایید که کتابهای پر از غلط های اینچنینی در کتابخانه ملی به عنوان سندی زسمی منتشر شده برای همیشه در آنجا ، آرمیده است و مورد استناد محققین و دانش پژوهان آینده قرار خواهد گرفت.
به جد معتقدم که : این کافی نیست تا نویسنده ی کتاب مرجعی ، در ابتدای کتاب خویش از اشتباهات احتمالی خویش پوزش بطلبد.
این توجیه درستی برای رها کردن تیرهای ماندگار کتب مرجع در قلب فرهنگ محاوره ای یک خانوار دزفولی نیست.

تا شما چه صلاح بدانید.
خاک پای ادب دوستان دزفول – مهران موزون



ته نوشت 1: کامنت هایی که حاوی حدس و گمان در خصوص نام کتاب و نویسنده ی مورد بحث باشد تایید نخواهدشد ، چرا که بحث برسر شخص نیست و دغدغه ی « روال صحیح انجام کار» مورد نظر است.

ته نوشت 2 : نگارنده ، مدعای یک مصرف کننده ی دلسوز محصولات فرهنگی بودن و داشتن حق ابراز نظر و نقد را برای خود محفوظ میدارد. ، کما اینکه در تریبون همایش « نخبگان دزفولی مقیم تهران» نیز همین را عرض کردم.
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۸۹ ، ۱۹:۱۴
مهران موزون

من خیلی اهل قصه سرایی نیستم و ازونجایی که روحیه ام ، روحیه استنادی هست ( به همین خاطر هم هنوز سراغ ساخت فیلمای داستانی نرفتم ) ترجیح میدم «خاطره» بنویسم تا قصه .

هرچند که عاشق خوندن قصه های شنیدنی و زیبا هستم.

از طرفی دعوت خواهر خوبم «صالحه خانم» رو لبیک گفتم ، جسارت کردم و خاطره یی ناقابل رو نوشتم تا به سهم خودم در مسابقه ی دلنشین ایشون شرکت کرده باشم.

مرحمت کنن دوستان و سری بزنن و پس از خوندن خاطره ی حقیر ،سمت چپ صفحه یه نمره یی بدین لطفا.

اجرتون با سلطان خُراسون.

خاطره یی بنام : کادر عشق

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۲۰:۱۹
مهران موزون

زمان بچگی ما ، این همه وانت مزدا و نیسان  و ماشین های باری برای جابجایی بار و مصالح نبود توی دزفول.
خود مردم عادی هم به عنوان وسیله نقلیه ، این همه خودرو نداشتن .
خر و اسب و قاطر بود تو دست و بال مردم. نه که ماشین نبود ها......آخه من خیلی قدیمی نیستم که.
ولی سنم به رواج حیوانات به عنوان وسائط نقلیه قد میده.
این وسط ، وجود نازنین «خَر» خیلی بیشتر از قاطر و اسب به چشم می خورد.
هم قیمت خریدش ارزون تر بود ، هم عین پیکان ، لوازمش همه جا گیر میومد .
مثل اسب نبود که کلی قیمت زینش باشه؟
یه پالون ساده داشت .
مثل اسب دهنه ی فلزی نداشت که .
 یه خورده طناب توی دهنش میزدن و یا فوق فوقش یه میله ساده فلزی توی دهنش میذاشتن ، با طناب پشمی دستبافت به افسار وصل می شد.
خوبشو بخواین ، یکی از حُسنای خر این بود که خیلی نیاز به گرفتن افسار نبود و با یه چوب باریک و نیم متری قابل هدایت بود.
این چوب چنتا کار میکرد :
اولا حکم فرمونِ خر رو داشت و باهاش ضربه آروم میزدی به سمت چپ گردن خر ، تا اون زبون بسته بفهمه که باید به راست بپیچه .
ثانیا حکم اشاره های ماشین رو داشت ( خرسوار وقتی می خواست به سمتی بپیچه ، با گرفتن نوک چوب به سمت مورد نظر ، به پشت سریاش می فهموند که دارم می پیچم.
ثالثا حکم گاز رو داشت و خر سوار غیراز اینکه با پاشنه های هر دوپاش می تونست به شکم حیوون ضربه بزنه و اَزَش بخواد از جا کنده بشه ، با چوب هم می تونست به منتهی الیه خر  یه سیخونک بزنه و بهش بفهمونه :   « هیییین یَمان زِیَه!» ( هیچوقت نفهمیدم یَمان چه جور مرضی هست که ممکنه خر بگیره؟)

و این برای وقتایی بود که خر نمی خواست حرکت کنه و خرسوار اونو وادار به حرکت میکرد .

حمل و نقل بار در بازار روزمره ی دزفول و جابجایی مصالح ، از دیر باز یکی از شغلهای پر رونق بوده و هست.

اما، عمدتا به شکلهای زیر بود :
دسته ی اول کسایی بودند که با داشتن «یک خر» ، در سطح بازار ،خریدهای عمده ی خلق الله رو ، مثل بار بزرگ هندونه و بار خرید گندم و خلاصه خریدهای شخصی مردم رو ، با گرفتن کرایه یی ناچیز به منزل طرف منتقل میکردن.
یه چیزی تو مایه های وانت مزداهای کنونی ( با کمال احترام به تمام مزدا دارهای دزفول).

یادمه یه «خرداری» بود که خدا رحمتش کنه ، بنام «مش رحمانِ فیروز».

پدرم برای تمام خریدهای سنگینی که داشتیم و یا حمل مصالح تعمیرات منزل خبرش میکرد ، قدی کوتاه داشت ، چشمای ریز و هیکلی لاغر اندام ، موهای پر پشت و صاف ، ولی عین برف سفید بود موهاش.

 یه جورایی تیپش منو یاد رضا بیک ایمانوردی مینداخت.
من بین تمام خرهای دزفول ، خری به درشتیِ «خر» مش رحمان ندیدم ، هنوز که هنوزه.اونقدر به خرش عشق میوریزید و دوستش داشت که وقتی میخواست بهش بگه «هین» ، میگفت : «هین بووَم هین».
دسته ی دوم خردارهایی بودن که تخصص و روال کارشون در زمینه حمل مصالح ساختمانی بود وعموما تعداد خرهاشون از «یکی» بیشتر بود.
هرچند ، تک و توک هم بودند بینشون که یه خر بیشتر نداشتن ولی کارشون انتقال خرده مصالح به منازل مردم بود و مردمی که تعمیرات جزئی داشتن توی خونه ، به این جور افراد مراجعه میکردند.
 کسانی هم بودن که دو نفری شریک میشدن و یه قطار خر ( 6 تا 7 راس ) میخریدن و باهم کار میکردن.
مصالحی که جابجا میشد عمدتا گچ ، گِل ، آهک و ماسه ی کنار رودخونه بود.
دسته ی سوم کسانی بودن که برای مصارف خونگی ( سواری و جابجایی افراد خونه و باربری خونگی) زیر دالون خونه شون ، دوسه تا آخور داشتن و بسته به نیاز خونه و وُسع صاحب خونه ، بین یک تا سه خر داشتن. مثل الان که توی خونه ها ، بعضیا هم پراید دارن هم ماکسیماو موسو . البته ماکسیماو موسو رو معادل اسب اونزمان بگیرید.
دسته ی چهارم کشاورزایی بودن که برای امور کشت و زرع و طی طریق فاصله ی خونه تا سرِ زمین کشاورزیشون و حمل محصول و ... خر داشتند و یا قاطر.
بهر جهت ، اظهر من الشمسه که دزفول هم مثل تمام کره زمین ، قبل از ظهور ماشین های امروزی ، نیاز جابجایی و باربری شو  با چارپا حل میکرد.
پس دلیل نوشتن این مطلب چیه؟
عجله نکنید.
من تا سن یازده سالگی ، غیراز سفرای کوتاه به مشهد و اصفهان ، از خوزستان خارج نشده بودم و اهواز هم که زیاد تردد داشتم از بچگی ، ولی اونجا خر نمی دیدم و به همین خاطر هم ، غیر از خرای دزفول خری ندیده بودم.
یازده ساله بودم که اولین بار وقتی خرای کوتوله ی اراک رو مشاهده کردم متعجب شدم و تازه پی بردم به میزان درشت هیکلی خرای دزفول.
و این پایان داستان نبود ، چرا که تا همین حالا که نزدیک به هیجده شهر ایران رو زندگی کردم و خرهای مختلف ایرونی رو رصد کردم ، هنوز که هنوزه ، خر به قوی هیکلی خرای دزفول ندیدم.
اینم بگم : متاسفانه درسالهای اخیر که گذرم به دزفول میفته ازون خرای گنده  قدیمی خیلی کمتر می بینم.
نمیدونم نژادشون داره ور میفته یا از فضای شهر دارن خارجشون میکنن؟
گذشت..... تااااا همین دوسال پیش :
یه شب نشسته بودم پای تلویزیون و یکی از فیلم و سریالهای مثلا «های کلاس» صداوسیما رو تماشا میکردم که یهو یکی از هنرپیشه های فیلم تشر زد به اون یکی و گفت : (( .. باباجان ، طرف اونقده گیجه که خر دزفولی رو از اسب عربی تشخیص نمیده...))
خشکم زد پای تلویزیون و ازونجایی که روی گویش دزفولی و ریشه یابی واژه ها و اصطلاحاتش حساسم ، گوشی رو برداشتم و به اخوی کوچیک ترم که مقیم مشهده و محققی توانا در ریشه یابی اصطلاحات و واژه های دزفولی هستش ، زنگ زدم.
گوشی رو برداشت :
-    سلام داداش
-    سلام ، خوبی؟
( اومدم بهش بگم که فلان شبکه ، فلان فیلم ، همین الان ، همچین چیزی گفته ) ، خودش پیشدستی کرد و گفت :
-    ضرب المثل رو شنیدی؟؟
-    آره ..واسه همین بهت زنگ زدم
-    حال کردی؟
-    آره ، ولی هم متعجب شدم و هم حس میکنم معنی خوبی نداره و یه جورایی بوی توهین به دزفول رو میده.
-    اتفاقا اینطوری نیست داداش ، این ضرب المثل در زبان پارسی یه افتخاره برای دزفول.
-    چطور؟
-    «مش اَلا» یادته؟

-    آره

( مرحوم «مشهدی اَلا عبدی» ، یکی از پیرمردای نسبتا متمول فامیل بود که حاج رحیم عبدی یکی از پسراشه و الان یه رستوران داره نرسیده به استادیوم مجدیان. خونه ی مرحوم عبدی از معدود خونه هایی هستش که بچه های باغیرتش به کسی نفروختنش و نگه اش داشتن و سالی چند بار ، همه ی بچه های مرحوم مشهدی اَلا ، توی این خونه دور هم جمع میشن و یاد قدیم رو زنده میکنن ، خونه ی بزرگ و قدیمی و قشنگیه در محله ی کتکتان)

-    یادته یه خری داشت که خیلی باهوش بود؟

-    آره

( مش الای خدابیامرز ، نابینا بود بنده ی خدا ، ولی به جرات میگم که از خیلی آدمای چشمدار  اونزمون در زندگیش موفق تر بود ، یه خری هم داشت که عین پرشیای الان واسش کار میکرد و کلاس داشت ، این آدم می نشست روی خره و فقط یه کلمه بهش میگفت : «رو خونه خاله ریبخیر» (برو خونه ی خاله روبخیر) و خره راه میفتاد و کوچه به کوچه و مسیر به مسیر ، مشهدی الا رو می یووُردش خونه ی مادربزرگ بنده. خلاصه عین گوشی های نوکیا یا بهتر بگک عین دستگاه جی پی اس ، این خره آدرس ، اسم و مسیر خونه ی تمام فامیل ، توی حافظه اش بود و کافی بود مش اَلا ی نابینا ، بهش بگه برو خونه ی فلانی و یا برو بازار جلوی مغاز ی کی؟)

-    یادت نیست که بابا میگفت : خر «مش اَلا» وقتی از دست صاحب نابیناش ناراحته ، در حال حرکت ، هِی خودشو به دیوار کوچه میچسبونه تا پای «مش اَلا» رو به دیوار بکوبونه؟ و اینجوری انتقام بگیره؟
-    چرا..چرا..یادمه.
-    و میدونی که شهرت اسب عربی هم در جهان ، بخاطر هوش این اسبه.
-    درسته.

-    حالا این ضرب المثل که معلوم نیست چندصدسال و یا بیشتر قدمت داره ، مسماش اینه که بخاطر هوش زیاد خرای دزفول ، آدمای یول ( آی کیو پایین) نمیتونن بین خر دزفول و اسب عربی فرق بذارن.

و خلاصه تلفن ادامه پیدا کرد و خود منم ، یادم اومد صحنه های هوشمندی خرای شهرمون.
دقت کنید:
کسایی که با خراشون مصالح به منازل مردم منتقل میکردن و مثلا از کنار رودخونه ماسه بار میکردن ، مبنای محاسبه پول مصالح هم ، همون تعداد «بارِ خر» بود ، به عنوان نمونه : طرف  به توصیه معمار ، سفارش 20 بار خر ، ماسه میداد.
فرض کنیم خردار مربوطه ، 4 تا خرداشت ، بنابراین باید 5 مرتبه خرها رو کنار رودخونه می برد و بارگیری می کردو برمی گشت و بارها رو در مقصد تخلیه می کرد.
ولی در عمل اینجوری نبود و فقط بار اول خر ها همراهی میکردن.
همون اول صبح ، اولین مرتبه همراه خرهای بار شده ، از مبدا بارگیری حرکت می کرد و دهنه ی خر اولی رو میگرفت دستش تا مقصد .
 پس از تخلیه بار ، باهاشون میومد تا کنار رودخونه و برای بار دوم که خرها بار گیری میشدن دیگه هیشکی باهاشون نبود و قطار خرای زبون بسته ، خیلی راحت و آروم تمام اون کوچه پس کوچه ها رو طی کرده و دقیقا به همون منزل مربوطه می رسیدن و اونجا ، کارگر بنایی خورجیناشونو خالی کرده و همه رو هِی میکرد که برگردن پیش صاحبشون و خرای نازنین بی هیچ توفقی دوباره برمیگشتن کنار رودخونه برای بارگیری های بعدی.
مَخلَص کَلوم ، خرای دزفول در انجام وظیفه ، هر راه و مسیری رو ، یه بار بهشون می گفتن و انجام میدادن .
اینارو ، بنده به چشم خودم دیدم.
بارها شده بود به سمت بازار می رفتم و خری رو در راه میدیم که از بازار داره به سمت کوچه های محل قدیمی حرکت میکنه و باری هم پشتش نداره و این یعنی اینکه : آخر وقته و برای صاحبش کاری پیش اومده و سرظهری ، خر رو فعلا فرستاده خونه.
اما ، اونی رو که من ندیدم ولی شنیدم :
یکی از پیشکسوتان کشاورزی دزفول ( حاج سلطانعلی ذات محمد علی) ، جلوی دوربینم نشسته بود و میگفت :« اُمون می سیبیلی کار کوردیم و پیش اومه که خرونَه ناتَر خمون بفرسنیدم خونه» ( ما توی زمینهای منطقه سبیری کارمیکردیم و گاهی پیش میومد که قبل از خودمون خرها رو به شهر و خونه میفرستادیم)
اینو بخاطر این میگفت که ، من متعجبانه از هوش و فراست خرای دزفول و آدرس شناسیشون براش میگفتم و اون خیلی آروم و طبیعی به عنوان یه نکته ی معمولی موضوع رو تایید و تجربه خودشو در این خصوص برام تعریف کرد.
اونجوری که شنیدم ، بین خود خرای دزفول ، نژادهای متفاوتی بوده که دو مدل خاص و گرونش :
خر زُبیری و خر چَرمَه بودن. که هم درشت بودن و هم باهوش.
بد نیست به مزیت های نسبی«خر» به «خودرو» اشاره کنم ، شما هم نظر بدین اگر چیزی یادتون اومد :
1-    در جاهای تنگ و باریک ، خر خیلی راحت تر از خودرو  سرو ته میشه و اصولا محل پارک کمتری میگیره.
2-    خودرو حداکثر دوگانه سوزه ( عین خودروی ناقابل خودم) ولی خر ، چند گانه سوزه و از کاه و جو گرفته تا پوست هندونه و پوست خربزه و نون خشک و قند و ... سوختش تامین میشه.
3-    یادمه گاهی اوقات خرسوار در حال روندن خر ، باهاش درد ودل میکرد ، ولی نمیشه الان با خودرو به عنوان سنگ صبور برخورد کرد.
4-    هنوز که هنوزه خودرویی به بازار نیومده که با کلام عمل کنه ، ولی خر کلا با سه عبارت مدیریت میشد : «هین» ، « هُش» ، « یه صدایی که قابل نوشتن نیست و از گوشه ی لُپ بیرون می یومد و معنیش این بود : خوبه همینطوری برو جلو»
5-    خر کارت سوخت نداشت و سهمیه و مهمیه یی در کارش نبود ، ولی خودرو.....
6-    خر مشکل پلاک شدن و سند زدن نداشت و مالیاتی هم پرداخت نمیکرد و دزدگیر هم نیاز نداشت.
7-    خودرو درنهایت فروخته نشه ، اسقاط میشه در قبرستان ماشینهای فرسوده ، ولی خر ممکن بود بچه هم به دنیا بیاره و خیلی که پیر و از کار افتاده میشد ، خوراک حیوونای بیابون میشد و شیکم آفریده های خدارو سیر میکرد.
8-     خر ، مثل پژو 405 های امروز خطر آتش سوزی نداشت.
9-    غیر ممکن بود کسی بخاطر تصادف و برخورد با خری ضربه مغزی شده باشه ، ولی آمار تصادفات با خودرو 27هزار نفر در سال هست الان.

10-    شما الان میخواین بنزین بزنین توی پمپ بنزین ، یاباید یه دستخوش بدین به مامور که براتون بنزین بزنه و یا خودتون پیاده بشین و زحمتش رو بکشین ، ولی یادمه خردارهای دزفولی کنار رودخونه ، آروم سوت میزدن تا خراشون با نوای زیبای سوت صاحب ، آب  دز رو بنوشن.

11- بحث عدم وجود ترافیک رو هم اضافه کنین بهش.

12-    بسه دیگه چقدر بگم؟ بقیه شو شما بگین.




نتیجه گیری :

1-    امنیت رو ببین چقدر بوده که کسی واهمه از سرقت خرش یا بار روی خرش رو نداشت اونموقع.
2-    فرهنگ همزیستی مسالمت آمیز انسان و حیوان.
3-    ما دزفولیا از شیر دزفول گرفته تا خرش ، مراقب نسل گونه های حیوانی خودمون نیستیم ، تصور کنید نسل خرهای عظیم الجثه ی دزفولی رو احیاء و پرورش بدیم و به اقصی نقاط ایران صادر کنیم.

4-    اگه نمیدونین بدونین ، اسب عربی..اسب عربی که میگن....نسلش از جنوب غربی ایرانه در حقیقت و بنام «عربی» تموم شده توی دنیا. و جنوب غربی ایران هم یعنی همون خوزستان. قبول کنید که ما در داشته هامون خیل کم کاری کردیم و میکنیم.

5- ما دزفولیا ، حتی قدر خرامون رو هم نمیدونیم.


نکته ی مهم : مشکلی ندارم با خندیدن تون ، وقتی این مطلب رو میخونین ، ولی راضی نیستم اگر کسی به چشم حقارت این مطلب رو نگاه کنه. و اگر اینطور شد ، روی پل صلات (صراط) جلوشو میگیرم و مجبوره از تمام خرای دزفول عذرخواهی کنه. (شوخی)
ولی جدی ، اگر مهمه که آخرین شیر ایرانی ، 75 سال پیش در بیشه ی دزفول دیده شده ، مهمه که خرهای اصیل و قوی و باهوش دزفول هم نژادشون حفظ بشه.
نکته ی آخر :
میخوام در حاشیه فرهنگ خرداری ، به کلمه ی «خر» در ادبیات دزفول بپردازم :
«خر» در ادبیات ایران زمین به معنای دُرُشت و بزرگ است. واژگانی همچون : «خرپشته»،«خرمگس»،«خرمهره»،«خرسنگ»،«خرگوش» و ظاهرا خود واژه ی «خر» به تنهایی به الاغ تخصیص داده شده ، آنهم به این دلیل که همه ی اعضا و جوارج این حیوان ، از چشم گرفته تا گوش و دهان و ... درشت و زمخت است.
برخلاف ایران کنونی که واژه ی «خر» به تنهایی ، متضمن کودنی و نفهمی و در نهایت تحقیر است ، در کشورهایی پارسی زبان همسایه که پاره های تن ایران زمین بوده اند ، هنوز هم پیشوند «خر» به معنای «بزرگ» جای خود رادارد ، کما اینکه معادل «بزرگ زاده» یا «خان زاده» را در افغانستان «خرزای» گویند و چه بسا حامد کرزای فرزند یکی از بزرگان و خوانین افغانستان بوده باشد که تلفظ غربی حرف «خ» ، «کkh  » شده باشد.
جدی نگیرید هاااا. ... این فقط یه فرضیه بود.
اما اونی که مسلمه اینه که :
تمام ایران میگن : خربزه
دزفول میگه : خربیضَه.
بیضه در زبان سترگ پارسی به معنای تخم مرغه.
حالا ، تخم مرغ بزرگ ، برگردانش چی میشه؟...خر بیضه.
و این میوه ی خوشخوراک پاییزی ، دقیقا مثل یه تخم مرغ بزرگ هست یا نه؟
پس افتخار کنین همشهریا ، که تمام ایران غلط میگن و شما درست.
پارسی را در فرهنگستان زبان پارسی پاس بدارید آقای حداد عادل :
ننویسید : خربزه
بنوسید خربیضه.  
این نکته ی «خربیضه» رو مدیون برادرم هستم.
۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۹ ، ۰۱:۱۰
مهران موزون
 سال 53 بود و من کودکستان بودم ، اسمش یادم نیست ولی جاش خوب یادمه.

از خیابون شریعتی وارد کوچه شهربانی میشدی ، بیست قدم که داخل کوچه میرفتی ، دست چپ یه بن بست بود که عین پوتین سربازی تهش به سمت راست خم میشد.

حیاط بزرگی داشت.

فضای خاص و خوبی هم داشت واسم. دومین کودکستانی بود که تجربه میکردم ( به دلیلی که خواهم گفت ، من دوسال پیاپی به  دوکودکستان رفتم).

خلاصه ،

بابای و ننه ی خوب و مهربونی داشت این کودکستان بیاد موندنی.

مدیر ، معاون و مربی های جورواجور و بی حجاب و کم حجابی هم بالای سرمون بودند. وقتی زنگ بازی میشد و اتاق اسباب بازیا رو باز میکردن ، منو پسرای دیگه سر گرفتن فُرقون و بیلچه و جابجا کردن ماسه های حیاط کودکستان رقابت میکردیم ، منو یکی از بچه ها که باباش پزشک بود دائم در صدد بودیم واسه جلب توجه یکی از دخترای همکلاسی ، روی همدیگه رو کم کنیم ، عین فیلم هندی ( فقط آوازمون خوب نبود) ، یادش بخیر ، اسم و فامیل و قیافه ی هیچکدوم ازون بچه ها یادم نمیاد.

راستش این کودکستان ، بهترین بود در دزفول و به همین دلیل خانم مدیرش ، همسر فرماندار وقت دزفول بود.

خیلی شیک و پیک بود و لباسای گرون قیمت می پوشید ، آرایش فول ، ولی علیرغم بی حجابی ، لَوَند نبود خداییش.

یه متانت عجیبی داشت .

خانم معاونش هم که انگار مادر فولاد زره بود ( قیافه اخموش هیچوقت یادم نمیره و خیلی هم بد اخلاق).

خانم مدیر اخلاق خوبی داشت و کمتر هم سراغ بچه ها می یومد و کاری بکارمون نداشت.

یه روز یادم نیست که بابت چه کاری و چه تعمیراتی برای هزینه های کودکستان ، سر صف اعلام کرد ( صف داشتیم توی کودکستان اون موقع ها) که باید فلان مبلغ رو بیارید.

حالا یادم نیست مثلا 50 تومن .

البته پنجاه تومن ، اون موقع پول حدود 15 کیلو گوشت گرم گوسفندی بود ، که چیزی حدود 200 هزار تومن الان میشه.

ها..یادم رفت بگم :

این خانم غیر از همسر فرماندار بودنش ، یه مصیبت دیگه هم پشتش بود : اسدالله علم ( وزیر دربار پهلوی و یار غار شاه مملکت ) داییش بود. یعنی این خانم خواهر زاده ی اسدالله علم هم بود.

رفتم محل کسب پدرم که 500 متری کودکستان من بود.

سرش گرم کار و با مشتریاش حسابی مشغول.

- بابا؟

-....

بابا..

- بله بابا ( با تُنالیته ی دزفولی )

- خانم مدیر گفته 50 تومن بیارید واسه کودکستان.

- اُرَح بووَش ( ارواح باباش)

- پس من چیکار کنم ؟

- برو بگو بووَم نَمیده همچه پولی .( دزفولی + عجمی)

نا امید رفتم و خانم مدیر گفت که تا پول رو نیوردی برنگردی.

برگشتم پیش پدر ،

- بابا؟

-..

- بابا؟

- هان!

- خانم مدیر گفته تا پول نیوردی نیا کودکستان.

میدونید پدرم چی جواب داد ؟؟

در حالیکه میدونست اون خانم ، همسر چه کسی هست و ضمنا داییش کیه ؟

نمیگم تا شما حدس بزنین.

همینقدر بگم : وقتی حرف پدرمو بردم عینا تحویل خانم مدیر دادم : درجا شَتَرَق...خوابوند توی گوشم.

>>>>

اونوَختا ، وقتی کسی یه توقع بیجا از کسی دیگه یی داشت و یا یه پولی رو بی مورد و مفت  طلب میکرد ، این جمله رو تحویلش میدادن :

مَر بوسِ دُویی مَه ؟ ( مگه بهم ماچ دادی که همچین توقعی داری؟)

و این لفط بین آقایون خطاب به آقایون رواج داشت و دقیقا منظور بوسه از لُپِ آدما بود نه چیزه دیگه.( اشتباه نگیرید).حالا تبادل بوسیدن گونه ، بین آقایون چرا اینهمه قیمت داشت بماند.

پدر بنده آدمی فوق العاده مذهبی بود و هست و به هیچوجه در قاموسش نبود و نیست که خدای ناکرده با خانمای نامحرم دعوا کنه و یا حرف زشتی بزنه. هرچند کمی عصبی مزاج تشریف دارن ایشون.

اونروز بنده خدا گرم کار و کاسبی بود و من هم شده بودم سریش بیخ ریشش برای « پول زور».

این بود که یه لحظه بین صحبت با مشتریاش ، برگشت و به من گفت : رو گووِش بابامه گووَه مَر بوسه دُویی مه؟

( برو بهش بگو بابام میگه مگه بهم ماچ دادی که باید همچین پولی بهت بدم؟)

و دوباره سرگرم مشتریاش شد.

من نادون هم ، اَد رفتم کودکستان و با همون صداقت کودکانه جمله رو گذاشتم کف دست همسر فرماندار.

خوابوند توی گوشم و معاونش هم خط کش بلند و چوبی رو برداشت...

بیرونم کردن و گفتن تا بابات نیومده نیای.

با گریه برگشتم پیش بابا.

مغازه رو بست و دستم رو گرفت و مثل باد و برق رفتیم کودکستان.

انگار نه انگار که طرف شوهرش و داییش کی هستن؟

ناگفته نمونه که من به بابام نگفته بودم که چه جمله یی رو منتقل کردم که اینجوری صورتم سرخ شده.

اونجا بابام با همون شجاعت معروف دزفولیش که بچه های گردان بلال دزفول زدن به سینه اروندرود و فاو رو گرفتن ، توپید به خانم مدیر و .... وسط دعوا تا فهمید که چه جمله یی از دهنش درومده و توسط بچه ی دانشمندش به خانم مدیر بیچاره تحویل داده شده....مونده بود چه جوری جم کنه قضیه رو.

>>>

داستان من تموم شد ولی یاد و خاطره ی اون ننه و بابای کودکستان هیچ وقت یادم نمیره ، چون خیلی مهربون بودن و هردوشون 7 سال بعد ، تو موشکباران جنگ شهید شدن. خیلی غصه خوردم وقتی خبر شهادتشون رو شنیدم. خدا رحمتشون کنه.

ببخشید طولانی شد.


این عکس رو آقای بادلان زاده برام ارسال کرده . ازش خیلی خیلی ممنونم. این همون کودکستان و همون بچه ها هستن. این آقا هم ظاهرا از مسئولین اداره ی فرهنگه که اومده سرکشی. اونم در اتاق خانم مدیره که گفتم براتون. زنده باشی آقای بهروز .... ممنونتم

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۹ ، ۲۳:۳۲
مهران موزون