دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

بازم طولانیه این پست ، شرمنده ی اونایی که حوصله شون کمه :

چندی پیش ، آسِد مرتضای سبزقبا ، قول داد که یه نسخه از فیلم «خانه اجدادی» شو برام بفرسته که این محبت رو کرد و چند روز پیش چشمم به جمال فیلم نازنینش روشن شد.

فکر کردم که چطوری میتونم این محبتشو جبران کنم؟

دیدم بهترین کار ، زانو زدن در محضر خود فیلمه ( منظور ، نوشتن نقد فیلم )

من عادتم اینه که وقتی در خصوص یه غذای پخته شده ، بی تعارف نظر میدم چون صداقت رو شرط اول نظر دادن میدونم.

واسه غذای فرهنگی روح انسانها (فیلم) خیلی بی تعارف ترم.

اما احتیاط هم شرط واجبه.

ممکنه سازنده ی اثر خیلی حس خوبی نسبت به نقد بی رو در بایستانه نداشته باشه.

برای همین به سید زنگ زدم و حالی بردم از صدای اتوکشیده و قشنگی که داره.

خلاصه اش اینکه ، پهلوون مرتضا اجازه داد قلم دست بگیرم و یه نقد خودمونی به کار قشنگش بزنم.

این شما و اینم نقد خودمونی و ضعیف بنده :


نگاهی به «خانه اجدادی»

نقد محتوایی :

نزدیک به یک دهه است که سیر انقراض فرهنگ های فولکلور در سراسر ایران رشد و شتاب بیشتری به خود گرفته است. این سیر در حقیقت نتیجه ی سیلی است که در ، دو یا سه دهه پیش قابل کنترل (تاحدودی) بود و البته جدی گرفته نشد .

آنچه که اکنون شاهد آن هستیم نتیجه ی همان « آش بی توجهی» است که با دست خودمان پخته ایم.

«خانه اجدادی» به ظاهر فیلمی است ساده و بی تکلف از عشقی که در کودکی شکل گرفته و پس از دادن اولین شکوفه زندگی دو دلداده ، این عشق با مرگ ناگهانی عاشق و معشوق ، ابدی میگردد.

نگاهی دقیقتر به «خانه اجدادی» بیانگر این است که حضور راوی داستان (فرزند عاشق و معشوق) در رُستنگاه عشق پدرومادر ، بهانه یی است تا ما را با «فلاش بک» به چهاردهه قبل برده و ابعادی عاطفی و نوستالژیک از زندگی روزمره نسلهای گذشته را برای آنان که درکی از آنگونه زندگی ندارند  و یا به فراموشی سپرده اند به نمایش بگذارد.

سیر روایی قصه بخوبی اثبات میکند که نویسنده ی داستان دلی پر درد و حرف در این خصوص دارد که در محدوده ی یک فیلم کوتاه تصمیم دارد همه را بیان کند و شاید همین نکته ، اصلی ترین نقظه ضعف داستان محسوب شود.

بازیهای محلی ، اعتقادات مذهبی و اذکاری که براحتی بر زبانها جاری بود ، انس با قرآن ، مراسم بیرق زنان و فلسفه آن ، انس با شواددون ، آهنگین بودن گفتارها و اشعار محلی ، مدل قلیان کشیدن ، شغلهای سنتی همچون ماهیگیری ، معماری سنتی دزفول ، حنازدن کودکان و عشق های پاک زمان کودکی.



اینها بیشتر نکات و استناداتی است که در قالب یک عشق کودکانه ، سید مرتضا سبزقبا (نویسنده داستان) سعی در گفتن آنها دارد.

خب البته «موجزگویی» امری است ممدوح که گاهی ممکن است برای رعایتش ، گرفتار اشتباه ،کم گویی یا ناقص گویی شویم.

نکته ای که کم و بیش در داستان «خانه اجدادی» اتفاق افتاده است.

درست است که ملکه ذهن و زبان دزفولی ها این جمله بود : «صلواتِ فرسن».

اما این جمله بیشتر از سوی بزرگان و پیران به یکدیگر صادر میشد تا جوانان به کودکان.

خانه یی به عظمت خانه سوزنگر (لوکیشن) که در فیلم به عنوان خانه اجدادی به تصویر کشیده شده ، سنخیتی با قشر ماهیگیر آن زمان ( که از اقشار آسیب پذیر جامعه بودند) ندارد.

از سویی مشخص نیست که مادر جوان دخترک را چرا یکی از جوانان خانواده ، «دایه» خطاب میکند؟

دهه چهل شمسی طلیعه ی ورود واژه یی بنام «مامانی» برای مادران جوان ، خصوصا ساکنین خانه های بزرگ و شدادی دزفول (متمولین) بود ، کما اینکه مادر دخترک همین واژه ی «مامانی» را خطاب به فرزند بکار میبرد.

نویسنده برخی نکات ریز اما نسبتا مهم را از قلم انداخته است.

نام هاون بزرگ و چوبی که در آن برگ درختان کُنار را می کوبند چیست؟ ( منظور جَوَن است)

برخی جمله بندی ها ( چه دیالوگ چه نریشن) یا ترکیب بندی درستی ندارند یا مناسب سن و سال کاراکترها نیستند.

اگر سیر قصه طوری نوشته میشد که یکی دو سکانس هم پسرک کنار رودخانه به بازی میپرداخت جنبه فولکلوریک داستان قوت بیشتری داشت.

آنجا که راوی در ذکر تاریخ تولد خویش میگوید : «به این دنیا تشریف آوردم» واژه ی «تشریف» در این جمله به دلایل مختلفی که به ذهن مخاطب القاء میکند کاملا نامانوس بوده و سرجای خودش نیست.

دیالوگهای پیاپی و بی وقفه ی پسرک عاشق در پشت درب اتاق برای معشوق کوچولوی خویش ، از ساختار منطقی و منطبق بر سن پسرک همخوانی ندارد کما اینکه منتظر پاسخ های دختر نمی ماند و اشعار عاشقانه ی خود را میخواند.

شنونده ی قصه در پایان داستان مجبور است دست به دامان حدس و گمان شود که منظور از تاکید بر عدد «پنج» در کوزه ها، بیرق ها ، انگشتان دست بچه ها و نهایتا شعر پنج هجایی پسرک چیست؟

( شاید بنده مخاطب باهوشی نبوده ام) شاید هم اشاره به پنج تن آل عباست.

از حق نباید گذشت که تم کلی قصه ی خانه اجدادی تم مناسب و تاثیر گذاری است.

یک قصه حسی و نوستالژیک با ضرباهنگ جلوه های عاطفی در زندگی سنتی و فولکلور دزفول.

نقد فنی فیلم :

مهم ترین نکته یی که نمایش فیلم خانه اجدادی لو میدهد این است که :

کارگردان ، سواد کلاسیک سینما را بخوبی داراست اما دستش از ابزار لازم بشدت تهی است.

به بیان دیگر آشکار است که سبزقبای 22 ساله ( هفت سال پیش) خانه اجدادی را با دست خالی ساخته است.

لذا اگر انصاف ملاک بحث باشد ، خرده گیری بر فیلم خانه اجدادی نهایت بی انصافی است.

اما چاره چیست؟

کارگردان متواضع و فهیم این فیلم بر گُرده حقیر گزارده اند که آنچه را که درک میکنم بگویم.

اما بعد...

صدا : به جرات میتوان «صدا» را مهمترین ضعف فنی فیلم دانست.

متاسفانه صدابرداری و صداگذاری بسیار ضعیف ، زحمات کارگردان را در زمینه های دیگر این اثر دلنشین ، تحت الشعاع قرار داده است.

آنگونه که حس میشود و خود سید هم اذعان داشت ،صدابرداری سرصحنه توسط میکروفون خود دوربین (گان) انجام شده و میکروفون خاص دیگری وجود نداشته اشت.

اما نمیدانم چرا با گذاشتن صدای ممتدی شبیه صدای «هورن» هم در ابتدای فیلم و هم در انتهای فیلم این همه به فرار گوش های مخاطب اصرار ورزیده است؟

در تیتراژ پایانی ، کشیدن آرشه ویولون مربوط به آهنگ «سرپل دسفیل» دقیقا سرجای خویش است و با القاء حزین مرگ عاشق و معشوق قصه ، همراه میشود و ایضاء صوت گیرای «مانده ی میوه چی» در خواندن مارضایی.

لکن باز هم میکس صدای گوش خراش و کاملا نامانوس هورن روی تیتراژ ، ذوق شنیداری مخاطب را تحت الشعاع قرار میدهد.

خانه اجدادی یک فیلم احساسی ، عاطفی است لذا دلیلی ندارد تا فونت نوشته های «عنوان بندی» و «تیتراژ پایانی» را فونت مخصوص برنامه های طنز انتخاب کنند.

راوی داستان وقتی به خانه اجدادی پای میگذارد خانه کاملا بایر است.

وقتی فیلم فلاش بک به زمان دایر بودن خانه میخورد ، ضعف طراحی صحنه نتوانسته «دایر» بودن خانه را القاء کند.

اشتباه نشود ، ضعف طراحی صحنه مربوط به خالی بودن دست کارگردان است نه ضعف دانش فنی وی.

نور در فیلم خانه اجدادی نیز تعریف چندانی ندارد ، حقیقت آن است که سید مرتضی سبزقبا در فضای باز و نور عادی بهتر عمل کرده و از عناصر سایه روشن طبیعی بهره بهتری برده است.

نوری که در شوادوون چیده شده است شاید ضعیفترین بخش نورپردازی فیلم باشد.

و اما بازی بازیگران و ...

قوی ترین نکته در این بخش ، همانا انتخاب بازیگر دخترک است که میمیک کودک مورد نظر ، نمونه ی بارزی از چهره ی یک دختربچه کلاسیک دزفولی است.



هرچند که چهره ی پسرک نیز به چهره ی پسرکان آنزمان نزدیک است لکن انتخاب عاشق کوچولوی قصه ، توازن کاملی با نقش روبروی خویش ندارد.

هر چه باشد آنها دختر عمو و پسر عمویند و وجه تشابه یی در فرم چهره باید داشته باشند؟

بازی پدر ماهیگیر پسرک کاملا تصنعی است.

«دیزالو» نماهای بیرونی از خانه های قدیمی در ابتدای فیلم ، سنخیت با جنس فیلم نداشته و بیشتر شبیه مستندهای گزارشی است.

نریشن آغازین فیلم لحن و تونالیته یی شبیه نریشن فیلمهای مستند با موضوع محیط زیست را دارد تا روایتگر قصه های عاطفی و خانوادگی.

سید مرتضی سبزقبا برای رعایت دکوپاژ صحیح و میزانسن خوب در خانه اجدادی نهایت تلاش را بخرج داده است و صرفنظر از میزان موفقیت وی در این دو شاکله اصلی ، باید بر دست همت وی در آنزمان که 22 سال بیشتر نداشته است بوسه زد.

وجه ضعف بینی در این نقد قویتر بود قبول دارم.

اما یادمان باشد که خانه اجدادی سید مرتضی سبزقبا ، نمونه یی کوچک از همان خانه اجدادی اصلی ( دزفول) است.

فیلم خانه اجدادی را سه مرتبه تماشا کردم و میدانم که هراز گاهی نیز به تماشای مجدد خواهم نشست و خسته هم نخواهم شد چرا که «خانه اجدادی» گمشده ام را به تصویر کشیده است.

یکی از جوانب تحسین برانگیز این فیلم در تشویق قشر جوان دزفولی و تزریق روحیه امید برای خلق آثار فاخر هنری اینچنین است.

شما نیز ببینید خانه ی اجدادی را.

                                                و سلام بر دزفول

به اطلاع میرساند : آقای سید مرتضی سبزقبا فرمودند برای چگونگی دریافت فیلم خانه اجدادی به وبلاگ ایشان مراجعه شود.

به سهم خودم از ایشون تشکر میکنم که درخواست خوانندگان دیسون رو اجابت فرمودند.

وبلاگ ایشون :   http://www.smsfilm.blogfa.com




۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۸۹ ، ۰۹:۵۵
مهران موزون

من اسمش را میگذارم موسیقی های کربلایی.

موسیقی مانند موسیقی فیلم روز واقعه را میگویم.

از سویی ، شاید تنها سازی که نواختن و تجسم عاشورا با آن ، کار نسبتا ساده ای است حنجره باشد.

اگر برای خواندن روضه حسین(ع) کافی است تا دلت کربلایی باشد و هرگاه که بخواهی میتوانی روحت را سوئیچ کنی به گودال قتلگاه و شریعه فرات سال 61 ، درعوض نواختن سمفونی این ابر حماسه با آلات موسیقی و چیدن نُت هایی که بتواند تجسم پرسپکتیو واقعه را برای شنونده آسان سازد ، کار هر کسی نیست.

براستی کار هر آهنگسازی نیست.

الغرض ،

پس از روز واقعه ، هیچ موسیقی کربلایی نتوانسته بود در آن سطح برایم ، کربلا را تداعی کند.

تا اکنون ،

که امیر توسلی تیتراژ پایانی مختارنامه را آفرید.

شاید توسلی نیز برای خلق این اثر جاوادنه از روز واقعه ی انتظامی الهام گرفته باشد (آنجا که زنان ، دسته جمعی شیون میکنند) اما آنچه که چند روز گذشته حالی ویژه به من بخشیده است.

میکس ذهنی تصاویر دهشتناک گودال قتلگاه کربلای سال 61 هجری با این لالایی جگرسوز است.

گفته اند : زمانی که آن ملعون تیغ بر گلوی پسر فاطمه (س)مینهاد ، ناگهان صدای حزین ناله ی مادری را میشنود که برای پسرش حسین(ع) میخواند : غریب مادر ...حسین.

دست خودم نیست دوستان،

هربار که مختارنامه تمام میشود و این مادر بوشهری ، لالایی مادرانه ی یک مادر داغدیده را ساز میکند ، سوز دلم به هوا میرود.

مختارنامه را تقریبا با اشک به پایان میبرم ، چرا که هر قسمت آن برایم با گودال قتلگاه تمام میشود.


لا یوم کیومک یا اباعبدالله.

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۹ ، ۱۶:۰۵
مهران موزون
این یه دلنوشته که نه...بلکه یه اشکنوشته اس.

راستش من هر از گاهی چشمه ی چشام ، بابت یه هنرمند ، یه پهلوون یا یه سرداری که جونشو پای این مردم داده...بارونی میشه.

دوسال پیش یهویی رفتم تو فکر حسین پناهی و حدود یک هفته فقط کارم گریستن بود.

الانم یک هفته اس دارم به پیمان ابدی و مدل شهادت مظلومانه اش فکر میکنم.

این مطلب رو همین الان با آه و اشک در فرهنگستان گذاشتم.

افتخار بدید و بخونید. ( اینجا )

التماس دعا.

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۸۹ ، ۰۳:۴۸
مهران موزون

گاهی به این فکر میکنم که «صبوری ، قناعت ، پایمردی و جسارت» رزمندگان دزفولی در جبهه های نبرد ریشه در چه چیزی داشت؟

درسته که خیلی از جاهای دیگه ی ایران زمین هم ، بچه هایی توی همین سایز روحی و اخلاقی رو به جبهه میفرستادن.

ولی خدا مابین دزفولی ها یه چیز دیگه بودن.

قبول دارم که اعتقادات مذهبی ، عشق به میهن و .......تاثیر مستقیم و بسزایی در وجود این چهار صفت که نام بردم داشت.

قبول دارم که بچه های دزفول وقتی می دیدن که خانواده شون اونجوری داره زیر باران بمب و موشک شهر رو حفظ میکنه ، روحیه اش صد چندان می شد و خط مقدم نبرد رو سفت و محکم نگه میداشت.

ولی یه چیز دیگه هم ، خیلی تو این داستان نقش داشت که تا حالا نشنیدم کسی از این منظر به قضیه نگاه کنه.

نگاه خاصی که من نه تنها بهش خیلی معتقدم ، بلکه خودم یکی از شاهدان زنده ی این حقیقتم.

همه مون میدونیم که سابق براین ، بازیهای زمان کودکی بنوعی مشق زندگی بودن.

دخترا با عروسکاشون تمرین مادر بودن میکردن.

با وسایل کوچولوی آشپزی تمرین کدبانوگری.

پسرا با سوار شدن بر اسب های چوبی تمرین سوارکاری.

و....

بازیهای محلی دزفول که سالهاست قصد ساخت بزرگترین دائره المعارف ممکن رو در موردشون دارم ، پر بودن  از خصوصیات ویژه یی که در جنگ هشت ساله ی ایران و عراق ، تاثیر فراوونی در ایجاد صفات چهارگانه بالا در پسرای بسیجی دزفولی گذاشتن.

خیلی خوب یادمه :

ما در بازی «اولَه» (owla) که در رودخونه انجام میدادیم بنوعی تمرین نَفَس و استقامت موندن در زیر آب و شنای سریع میکردیم.

ارجاع به شناگری غواصان قهار دزفولی در اروندرود و نبرد فاو

ما در بازی «کویت» (kowait) تمرین دویدن و گشت زنی و دور شدن از محل رو ( مسافتهای زیاد) داشتیم.

ارجاع به توانایی بالای بچه های دزفولی در اطلاعات عملیات و نفوذ تا عمق خاک دشمن.

ما در بازی «چو گِتَه» با کولی دادن در مسافت های طولانی ، قدرت حمل افراد هم قد و گاها سنگین تر از خودمون رو افزایش میدادیم.

ارجاع به حمل مجروح و همرزم های شهید.

بودن بچه های دزفولی که در نبرد فاو ، رفیق شهید و یا زخمی شونو از عرض یک کیلومتری اروندرود روی کول خودشون حمل کردن.

ما در بازی فیتال ( هفت سنگ) ، هدفگیری و تخریب به موقع و چیدمان کردن سریع رو یاد میگرفتیم.(تخریبچی)

ما در بازی «اِشتیتی» (eshtiti) یاد میگرفتیم که بیصدا کتک بخوریم و به تیممون خیانت نکنیم.(شکنجه و اسارت)

ما در بازی با تیرکمون هدفگیری رو مشق میکردیم.

در بالون بازی یاد میگرفتیم که با یه تیکه کاغذ و کمی سریش چطوری به دو سه کیلومتر اونطرفتر علائم بفرستیم و یا دشمن رو با علائم غلط فریب بدیم.

ما در بازی با تیوپ های پر از بادمون تمرین کردیم که چطوری در هورالعظیم بیصدا قایق پارویی هدایت کنیم

ما در حین بازیهای پر از جنب و جوش کودکانه یه گریز میزدیم به خونه و با سرو روی خیس عرق ، به مادرمون

میگفتیم : «دا مو گُسنُمُه»  ( مامان من گشنمه)

مادر تکه یی نان رو آغشته به کمی روغن و شکر ، لوله میکرد و میداد دستمون و ما در حال گاز زدن بسرعت به زمین بازی بر میگشتیم.

ارجاع به قناعت بچه های دزفول در کمبود آذوقه در زمان عملیات و ....

آری عزیزان من،

با روح و جانم معتقدم که «مجموعه بازیهای محلی دزفول» یکی از سرمایه ها و ذخیره ی استراتژیکی بود که به خواست الهی در جنگ ایران و عراق بکار اومد ، خیلی هم بکار اومد.

نکته : تمام ایران از این قاعده مستثنی نبود ها....ولی دزفول ، خدامابین یه چیز دیگه بود.


حالا چی!!

بچه هامون می شینن جلوی کامپیوتر و اونقدر مشغول گیم میشن تا «تیک» بگیرن. کنارشم چیپس و پفک بخورن تا تپل شن. تحمل و صبرشون هم که خدا میدونه چقدر شکننده و کمه.

میشنن «عصر یخی» می بینن.

چی یاد میگیرن از این کارتون جذاب!؟؟

اینکه : میشه و ممکنه که جونورای مختلف و متفاوتی دور هم جمع شن و تشکیل یه خونواده بدن.

میشه که یه ماموت ، یه ببر ، یه تنبل استرالیایی (سید) و دوتا موش ، دور هم جمع بشن و خیلی طبیعیه که بهم بگن : آهای دنیا ، ببینید!! میشه که ما یه خونواده باشیم. مهم نیست که از لهستان و روسیه و امریکا و ایران و چین و ماچین ما رو به زور دور هم جمع کردن...مهم اینه که ما یه خونواده و یه ملتیم بنام اسراییل.


آره عزیزان،

بچه های ما بجای اینکه بدنشون رو ورزیده کنن با بازیهای محلی زیبای خودمون ، میشنن پای جعبه جادو و ذهنشون میشه ظرفی که آش شله قلمکار هالیوود توش ریخته بشه.

راستی گفتم آش شله قلمکار....وای هوس کردم.

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۲۰
مهران موزون

 صبح شنبه ی اول همین هفته در حال مرور آلبومی از شهدای دزفول بودم.

آلبومی که اسکن شده ی آلبوم کاغذی یکی از بستگان ماست که زمان جنگ با دوربین شخصی خودش از صحنه های دهشتناک شهدای موشکی و بعضا از شهدای دزفولی جبهه های نبرد میگرفت.

راستش کمتر کسی تحمل دیدن این آلبوم رو داره.

خاطر منم خیلی عزیز بود که عکاس محترم سال گذشته اجازه داد عکساشو اسکن کنم و قرار هم ندارم جایی ازشون استفاده کنم.

منتها اول این هفته....

قبل از رفتن به سرکار داشتم یه مرور میکردم عکسارو که ناگهان چشمم افتاد به یک عکس و یک نام :

                                            شهید احمدپیرموز>>

به آغامون ( همسرم) گفتم : این شهید پیرموز ممکنه همون پرموز خودمون باشه و اشتباها نوشته باشن پیرموز؟

گفت : آره این شهید احمد پرموز داداش همین آقامسعود گوینده رادیودزفوله.

شگفت زده شدم که چطور تاحالا متوجه این عکس نشدم؟

 به ذهنم رسید همین روزا باید سروکله ی کَلو مسعود پیدا بشه الان یه هفته بیشتره که رفته کربلا.

وبلاگشو باز کردم و دیدم که بله... شاخ شمشاد تشریف آوردن.

گفتم غافلگیرش کنم.

براش کامنت گذاشتم که : داداش زیارتت قبول ولی من میخوام یه کادو بهت بدم.

در کامنت خصوصی بعدی بهش گفتم که کادوی بنده ،یه عکس از داداش احمدته.

میدونید مسعود چی جواب داد :

(( سلام
دستت درد نکنه ، چه اتفاق جالبی فردا سالگرد احمده و پست بعدی من در مورد اونه ، بی صبرانه منتظر عکس هستم بازم ممنون
))

یاد یه خبر از خبرهای سال پیش افتادم : دزفول بزرگترین صادر کننده ی گل ایرانه.

 

شهید احمد پرموز

این گل پرپر یکی از گل های صادراتی دزفول به ملکوت اعلی ست

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۸۹ ، ۰۰:۱۱
مهران موزون

حدود ده سال پیش برای بازدید از نیروگاه سد دز رفته بودم اونجا و خیلی نکات عجیبا غریبایی دیدم.

فقط دو چشمه شو میگم براتون :

اول

ازنیروگاه بیرون اومدیم و به همراه اون مهندس آشنامون رفتیم زیر دیواره ی سد.

حالت دوقوسی دیواره طوری بود که خطای دید ایجاد میکرد و تصور میکردی که الانه که خراب شه روی سرت.

واقعا وقتی از اونجا به بالای دیواره نگاه میکنی کُلات از سرت میفته.

همینجور که داشتم به بالای بلند دیواره ی بتونی سد نگاه میکرد متوجه یه خراش جزیی در سینه ی سد شدم.

شاید در ارتفاع 100 متری بالای سرم.درست وسط دیواره.

به مهندس همراهم گفتم : اون خراش چیه؟

خندید و گفت : خراش؟

گفتم : خراش نیست پس چیه؟

گفت : در تمام طول جنگ ، بارها هواپیماهای دشمن برای زدن سد حمله کردن و ناکام برگشتن و فقط یکبار تونستن با موشکهای هوا به زمین ، یه موشک به سینه ی سد بزنن ، می بینی که اون موشک نتونسته غیر از یه خراش به بدنه سد خللی ایجاد کنه.

مونده بودم متحیر که این چه سازه و چه بتونیه ؟؟؟

و البته از لطف خدا که شامل حال مردم دزفول شده بود.



دوم

از سمت نیروگاه سد ( درست زیر دیواره ی سد) یه آبشار کوچیک به رنگ فاضلاب بیرون میریخت.

بذارید اینجوری بگم : اونچه که به عنوان رودخونه ی دز ، از سد عبور میکنه و زلال و تمیز میاد به سمت شهر ، در واقع از دو نقطه ی سد عبور میکنه.

یکی دریچه های سرریز که ساحل شرقی دیواره ی سد هست.

و دیگری پس از گذر از پاورتونل و عبور از روی پره های توربین.

این دومی ، وقتی از نیروگاه بیرون میاد و به سمت دزفول جاری میشه یه چیز خیلی بدی رو با خودش به ارمغان میاره.

بگم؟؟؟

کسی حالش بد نمیشه؟

بذار بگم شاید بچه های حفاظت محیط زیست دزفول یه تکونی به خودشون بدن.

عارضم به حضورتون ، که نیروگاه سد دز با تمام تشکیلاتش ، جایی واقع شده که با سطح خونه های سازمانی سد و ادارات مختلف سد ، حدود 500 تا 600 متر اختلاف ارتفاع داره.

تونل های مسیر ماشین روی نیروگاه تا بالا هم حدود 6.5 کیلومتر طول دارن.

خلاصه کنم دوستان ، تخلیه چاه توالت کارکنان محترم نیروگاه سد دز به بیابونهای اطراف امری هزینه بر و دشواره ظاهرا.

10 سال پیش که من این صحنه رو دیدم آه از نهادم درومد.

به طرف گفتم : یعنی اینی که مثل یه آبشار کوچولو داره عین شیر و شکر قاطی آب رودخونه ی عزیزَناز دزفول میشه توالت نیروگاهه؟؟؟

گفت : متاسفانه حدود 40 ساله که همینه.

رودخونه ی ما با توالت شروع میشه.

منتها حجم آب اونقدر زیاده که تمام این توالت توش حل میشه و فقط «به چشم» نمیاد.

یهو ، یاد یکی از بستگان شاغل در اداره بهداشت دزفول افتادم که میگفت : سالهاست آب رودخونه رو نمیشه مستقیما آشامید و همینه که آب دزفول از سفره های زیر زمینی و چاه تامین میشه.

رفقا ، این مال ده سال پیشه.

هر کی میتونه یه بررسی بکنه که اگه هنوزم ادامه داره ، بیفتیم پی کارش و حل و فصلش کنیم.

ضمنا : کارکنان محترم نیروگاه سد دز نگران نباشن ، هر اتفاقی بیفته ، راحتی اونا تحت الشعاع قرار نمیگیره.

راحت باشید شما!


نکته اول : حقیقت اینه که حجم یه دستشویی ( عذرخواهی میکنم) نمیتونه پاکی شرعی آب رودحونه رو بهم بزنه. اما خب پاکی شرعی یه چیزه و بهداشتی بودن آب برای مواقعی که شناگر یکی دو قلپ میخوره یه چیز دیگه اس.

نکته ی دوم : به قول جناب سعیدی راد عزیز، بعضی چیزا رو نباید به زبون آورد. ولی مسئله اینجاست که اینهمه سال «نگفتن» این مورد ، موجب حل و فصلش نشده ( اگه نشده باشه ) و اینجوری ممکنه فشار افکار عمومی باعث پیگیری بیشتر مسئولین بشه. باور کنید اهالی زاینده رود اجازه چنین چیزی رو به هیچکس نمیدن.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۸۹ ، ۰۲:۳۵
مهران موزون
آقایان امنیت ملی ، میدانید که مالکیت خاک به مالکیت حقابه های اجدادی گره خورده است.

پس خوب به این پُست بنگرید.

اول این عکسها را را ببینید  تا عرض کنم :

مرگ کارون

این لینک های قبلی دیسون را نیز مرور کنید :

استاد انتظامی ، نت های سمفونی کارون آماده است


پیرِ من ، دز


استاد انتظامی عزیز ،

عکسهایی که ایسنا گرفته است براستی همان نت هایی است که به شما پیشنهاد داده بودم ملاحظه فرمایید.

دیر نیست که بر سر رود دز نیز همین بلا نازل شود.

و اما شما ،

آقایان مسئول ، برای مرطوب کردن استانهای دیگر ، لزوما نباید خوزستان را خشک کرد.


چاره چیست؟؟؟

اینجا را که شش ماه پیش نوشته ام بخوانید...شما را به خدا ، بخوانید آقایان مسئول :

کلیک کنید

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۸۹ ، ۰۱:۱۴
مهران موزون

این پُست رو به افتخار پوپک خانم و برادران سبزقبا (آسِد رضا و آسِد مرتضی) کوتاه مینویسم.

و اما چیست این پُست؟

سراسر ایران رو که بگردین ، آدما بنام پدرشون شناخته میشن.

منظورم همون نَسَبه.

ولی تو دزفول غیر از اینکه طرف رو به اسم پدرش صدامیزنن و در سطح شهر و یا مجالس رسمی میگن فلانی پسر فلانیه ، در حد محلات و نشست و برخاستای دوستانه و رفاقتی خیلی وقتا پیش میومد که طرف رو بنام مادرش صدا میزدن.

مثلا : حسن زری

یعنی حسن پسر زری.

البته صدهزار بار شکر این گوشه از فرهنگ زیبای دزفولی هنوز هم زنده اس هرچن داره کم جون میشه.

ضمنا این فرهنگ بیشتر بین پسرایی که ادعای لوطی گری شون داشتن رواج داشت.

اما در پس زمینه اش یه دلیل «ناب» هم موجود بود.

و اون نقش مادران دزفولی در زندگی پسراشون هست که تا همین الان هم با تمام مادران ایران زمین یه نمه فرق داره.

مادران دزفولی عمدتا طوری با پسراشون رفتار میکردن که رفقای پسراشون هم یه جورایی از مادریشون سهم داشتن.

طوری که مثلا : زری خانم مادر آقا حسن به کَرَم ، رفیق حسن میگفت : «دا کرم»

درست همونطوری که پسر خودشو خطا قرار میداد و صداش میکرد : «دا حسن»

پسرای دزفولی ، زیاد رواج داشت که توی اتاق «غُلفَه» یه روز و دو روز و گاهی بیشتر ، رفقاشونو میزبانی میکردن و طی این مدت مارحسن ، فقط مادر حسن نبود بلکه چنان پخت و پز و خدمت به پسر خودش و رفقاش میکرد که رفقای حسن احساس غریبی و مهمونی نمیکردن و عین خونه ی خودشون راحت بودن.

از طرفی ، وقتی مار حسن قرار بود توپ و تشری به رفقای حسن بزنه خیلی راحت اینکارو میکرد و اگر لازم میدید مثل پسر خودش ، سر عتاب و تنبیه رو ، روی رفقای پسرش باز میکرد و سنشون هم براش مهم نبود ممکن بود حسن و رفقاش 30 ساله باشن.

مَمَه زری کُلشونَه بِرُفت. ( مامان زری همشونو با حرف جارو میکرد)

این بود که بین پسرای جوون دزفولی ( عمدتا اونایی که ادعای لوطی گریشون میاد) رسم قشنگیه این خطاب کردن همدیگه به اسم مادر.

حالا اینو داشته باشین که با این روش چقدر نرم و نامحسوس ، مادرای دزفولی پسراشونو به شراکت همدیگه پاسبانی و تربیت میکردن.

تموم شد این پُست.

مارُم بوویی ، پوپک خانم دونوم از حسن بدتِ میا. مخی مارحسنَ گووُم قپی زَنَش؟


ته نوشت :

اتاق غُلفَه : تک اتاقی که در بالاترین نقطه ی خونه ساخته می شد و یه جورایی هم اتاق مجردی بود و هم در صورت نیاز،اتاق تازه دامادها

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۰
مهران موزون

اگر در این روزگار آزگار ، خانما با کلی طمطراق سرِکار میرن و مثلا پابه پای آقایون ، به درآمد خونه کمک میکنن.

خانمای نسل قبل در همون خونه ، غیر از انجام وظیفه ی شامخ مادری و همسری ، دوتا کار دیگه هم میکردن که براستی مهم و اساسی بود.

یکی «مدیریت مصرف» در منزل

دیگری تولید درآمد از وقتهای پرت (pert)

به جرات میگم نقش مادران نسل گذشته چنان ویژه و اساسی بود در خونواده ،که مرد خونه  فقط ظاهری از «رئیس» داشت و ریاست حقیقی رو ، خانم خونه داشت منتها «دولتش درسایه» بود.

قرار باشه توی همین یه پُست ، تمام جلوه های «مدیریت مصرف» و «درآمدزایی» زن دزفولی رو در محیط خونواده بگم ، بازم دوستان گلایه مند میشن که چرا مطول مینویسی؟

چیکار کنم آخه ؟

محتوا زیاده بخدا.

بگذریم..

میخوام به درخواست صالحه خانم ، بحث دیک ریسی (نخ ریسی) زنان سابق رو در دزفول بنویسم.

دیک ریسی یکی از مظاهر کمک های جنبی به اقتصاد خونه بود و این امر در کنار تولید درآمد برای خانما یه جور سرگرمی محسوب میشد.

البته همین فرهنگ نخ ریسی رو خیلی از مناطق دیگه ی ایران زمینِ عزیزم داشته و دارن ، منجمله لرستان.

با این تفاوت که در اکثر نقاط کشور ، پشم گوسفند دست مایه ی این هنر خونگی بود ولی در دزفول ، این نخ ابریشم بود که هنر ظریفِ دست خانمای دزفولی رو به رخ روزگار میکشید.

در نخ ریسی با پشم گوسفند (اگر دیده باشید) خانما ایستاده اینکارو انجام میدن.

چرا؟

چون دوک (دیک) نخ ریسی به دلیل زمختی پشم گوسفند درشته و مقدار پشم لازم رو هم خانما دور دستشون تا نزدیک آرنج می پیچن و در حالی که سرپا هستن کار ریسیدن پشم رو انجام میدن.

حالا پشم شتر رو چه جوری میریسین ، بنده بی خبرم به خدا.

اما در ابریشم اینجوری نیست.

پیله های ابریشم که به اندازه ی یه تخم بلدرچین بود و خانمای دزفولی پس از گِشکِنیدَنِ (رشته کردن ) چهار پنج تا پیله ی پخته شده ی ابریشم ، اونا رو دور چهار انگشت دست راست (غیر از انگشت شصت) حلقه میکردن و یه رشته ی نازک رو به دیک گیر میدادن و داستان ریسیدن شروع میشد.

دست چپ نقش کلیدی رو توی این هنر زیبا ایفا میکرد.

این خانمای «احتمالا شمالی» ، همه چی شون دیک ریسی دزفولیه غیر از جهت دیکشون که سروتهه

دست چپ کارش چرخوندن دیک بود که دوانگشت شصت و وسطی ، اصلی ترین وظیفه رو برای هربار ایجاد چرخش در دیک بر عهده داشتن.

وقتی دست چپ دیک رو به چرخش وا میداشت ، دست راست در راستای عمود بلندمیشد و دیک آویزون در حال چرخیدن خودکار قرار میگرفت.

حالا تا دیک بچرخه ، دست چپ به کمک دست راست میومد و رشته های ریسیده شده ی دور انگشتای دست راست رو به کمک همون دست راست به حالت شبکه یی مثلث شکل از تار های ابریشم باز کرده و طوری می کشید که رشته ی زمخت تبدیل به ریسه ی نازکی از نخ میشد و دور دیک که مجدد توسط دست چپ مدیریت میشد تنیده میشد.

نمیدونم تونستم تخیل نازنینتون رو اقناع کنم یا نه؟

بمیرم برای اون عزیزایی که ندیدن و تصوری هم ندارن از این شاهکار خانمای دزفولی .

در نهایت رشته های تنیده شده ی دور دست راست وقتی تموم میشد ، دوباره چهارپنج تا پیله ی دیگه و گره خوردن سرنخ جدید به سرنخ قبلی و همینطور ادامه تا دیک لاغر مردنی تبدیل به دیک چاقالویی میشد که من خنده ام میگرفت وقتی نیگاش میکردم یاد آدمای چاق و کوتاه قد میفتادم.

خانمایی که اهل دیک رسی بودن عمدتا یه چیزی داشتن توی خونه بنام «وَرا» (varaa)

کار وَرا چی بود؟

هر زنی که اهل دیک ریسی بود توی خونه بیش از یکی دوتا دیک داشت بخاطر اینکه صرف نمیکرد تا با هربار پرشدن و چاق شدن یه دیک ، ورا رو بیارن و نخ رو دورش ببندن.

بله دوستان ، کار ورا این بود که هر پنج شش تا دیکی که چاق و تنیده میشد ، نخهای ریسیده شده رو بهش منتقل میکردن.

من همیشه از شکل وَرا متنفر بودم ، بیریخت و قواره بود.

یا چوب بلند حدود یک متر ارتفاع به ضخامت دسته ی جاروهای خدماتی ادارت امروزی.

دو تکه چوب حدود 40 سانتی متری رو به حالت به علاوه به هم متصل میکردن که محل تقاطع این دوچوب طوری سوراخ بود که اون چوب یک متری از رد میشد .

حالا چوب یک متری در سانتی متر سی ام ، روی این چوبهای به علاوه گیر میکرد و چهار قطعه چوب نی (ney) شقه شده ی 70 سانتی متری به موازات چوب یک متری ، روی چهار کنج چوبهای به علاوه نصب میشدن و اینا رو با بندهایی به همدیگه محکم میکردن.

یه جور داربست سبک بود برای اینکه نخ های ریسیده شده ی چهار پنج تا دیک رو دورش کلاف میکردن که در نهایت از بالای وَرا کلاف رو خارج میکردن.

یادمه اوقتا سلیقه ی دزفولیا بیشتر هیکلای تپل  و فربه و کوتاه قد رو می پسندید ( تتمه سلیقه ی قاجاری) واسه همین وقتی یه دختر دم بخت هیکلش خدادادی باربی( بدم میاد از این کلمه) بود پشت سرش میگفتن : « مری وراییه» ( عین ورا دراز و بیریخته)

>>>

چوب خلال رو دیدین که؟

چوب دیک دزفولی تقریبا شبیه چوب خلال بود فقط اندازه اش فرق داشت.

ارتفاع چوب دیک حدود 25 سانتی متر ( یه خورده کمتر بیشتر) و ضخامتش نزدیک به پنج میلی متر.

نوکش که در حین کار گاهی روی زمین قرار میگرفت شبیه نوک خودکار بیک بود و سر دیک یه چاک کج داشت که این چاک نقش مهمی داشت و ارتباط اصلی دیک و  نخهای دور دست راست دیک ریس همین چاک بود.

در حقیقت اگر این چاک نبود دیک ریسی امکان پذیر نبود.

درست یادم نیست که اون فرفره یی رو که به سر چوب دیک وصل میشد و توازن و حفظ نیروی جانب مرکز رو نگه میداشت چی میگفتن؟

«سَری» دیک؟

«سَرِ» دیک؟

یادم نیست ، ولی هر چی بود این فرفره و چوب با هم چیزی رو بنام «دیک» رو محَقَق میکردن و جدای از هم معنی دیک نمیدادن.

من از 10 ریال تا 50 ریال یادمه مش کریم خراط دیک میتراشید.

تراش چوب و فرفره دیک طوری بود که باید کاملا بالانس باشه.

.اسه همین خانما وقتی دیک رو از خراط میخریدن نوکشو میذاشتن کف دست چپشون و با دست راست یه چرخش بهش میدادن تا از خوب چرخیدن و کج نبودنش اطمینان حاصل کنن.

>>>

خانمای دزفولی وقتی دور هم مینشستن ، بجای تماشا به فارسی وان ، به چهره ی ماه همدیگه نگاه میکردن و در حال گپ و گفت دیکشونو میریسیدن.

این بود که بجای حمل لوازم آرایش ، وقتی پیش هم میرفتن یه مقدار پیله ی ابریشم و دوسه تا دیک با خودشون میبردن تا در کنار حرف زدن و دید و بازدید یه درآمد جنبی هم داشته باشن.

اگر خانمی یادش میرفت که تشکیلاتشو با خودش ببره ، بدون هیچگونه مشکلی و با آغوش باز از دیک و پیله های ابریشم زن میزبان استقبال میکردن و به میزبان نفعی میرسوندن.

هیچکس به این فکر نمیکرد که : «اومدم مهمونی یا نخ ریسی برای طرف؟»

البته اینجوری نبود که خانما همیشه و همه جا و در هر مجلسی خوره ی دیک ریسی باشن ها...نه.

ولی عین اینی که هر وقت میریم خونه ی همدیگه فوری تلویزیون لعنتی روشن میشه و جومونگ و یانگو رو میبینیم و انگار نه انگار که اومدیم همدیگه رو ببینیم.

اونوقتا آقایون گرم حرفای خودشون میشدن و حالشو میبردن.

خانما در عین حالیکه که بهم نگاه میکردنو صحبت میکردن ، از وقتشون برای پول دروردن از شبکه هرمی نخ ریسی در دزفول استفاده میبردن.

آره تعجب نکنید.

شبکه هرمی ،

من شبکه دیک ریسی دزفول رو یکی از اولین شبکه هرمی ایران میدونم.

با این تفاوت که پولهای نقد ملت از دزفول و ایران خارج نمیشد بلکه پول هم وارد میکرد.

اما چرا هرمی؟

میگم براتون.

این خانمای ترکمن هم حالت دستاشون شباهت داره به شرحی که دادم

کسانی مثل پدربزرگ بنده و خاندان موزون ، کار اصلبی و خانوادگیشون این بود که از مسیر جاده ی ابریشم و مناطقی مثل رشت و قفقاز و آسیای میانه کارشون تجارت پیله های ابریشم به جنوب ایران و دزفول بود.

در دزفول کسانی بودن که از امثال پدر بزرگ بنده عمده خری میکردن و شروع بع توزیع در مقادیر کوچکتر در شبکه خانگی دزفول.

این شبکه تا جایی امتداد داشت که تا همین بیست سال پیش من یادمه که بودن خانمایی که در حد نیم کیلو تا دو کیلو به زنان دیک ریس خونگی ، پیله تحویل میدادن.

جالب اینجاست که خانمای دیک ریس ( مادر من ، عمه ی شما ، خاله ی فلانی) پولی بابت خرید پیله نمیدادن.

در حقیقت خرید و فروشی برای ریسندگان وجود نداشت .

اونا یه وزن مشخص ( نیم کیلو یا بیشتر) از «مارفلونی»  تحویل گرفته و طی یکی دوهفته میریسیدن و با مارفلونی تحویل میدادن و مزد میرگفتن.

مار فلونی اینا رو جمع میکرد و به «مار بَحمونی» تحویل میداد و شوهرمار بحمونی تحویل سرشاخه بالایی.

د رنهایت یه جایی از این شبکه ی جالب ، نخ های ریسیده شده رو به کسانی که بهشون «جولِهَر»(joolehar) میگفتن تحویل میدادن و اونا هم در کارگاه های دوست داشتنی شون آروم آروم نخهای ظریف ابریشم رو تبدیل به پارچه میکردن.

ما توی محله مون دوتا داداش دوقلوی جولهر داشتیم که یکیشون تا همین چند وقت پیش زنده بود. شاید حدود 70 سال دوتایی کنار هم از صب تا شام پارچه ی ابریشم بافتن. خدا رحمتشون کنه.

دزفولیا به پیله های ابریشم میگفتن : « پِیلِی قَذ »  (pele ghaz)

و به پارچه ی بافته شده اش میگفتن : قَذ ( اصطلاح «پارچه ی قَز» نه ها... فقط «قَز»)

مثلا خانمای متمول چادری از جنس قَز داشتن که به لحاظ استحکام گاهی اونقده دوام داشت که از مادر به دختر به ارث میرسید و بهش میگفتن : «چار قَز» (چادر قَز)

نمیدونم ربطی به اصطلاح «چارقد» داره یا نه؟

خلاصه اش که شبکه هرمی نازنینی بود.

خودمونیم ها ، پدر بزرگ منم یه پا تاپ لیدرگلدکوئست بوده واسه خودش ها ، نمیدونم اگه الان بود جرمش شبکه هرمی بود یا به عنوان کارآفرین نمونه معرفی میشد؟

ولی از شوخی گذشته ، خدابیامرز شاید اولین دزفولی تاریخ بوده باشه که از دزفول تا مسکو رو با اسب و ... رفته و برگشته.

یه چیزه دیگه تا یادم نرفته :

خانمای دزفولی در ظریف ریسی یکسان نبود دستشون.

به همین خاطر وقتی دختری دم بخت بود ، یکی از محسناتش این بود که میگفتن : « یه دسِ دیکی داره!! نوم خدا تیه ام زیر پاش » ( دستش برای دیک ریسی خیلی ظریف و چابکه !! ماشالله چشام زیر پاش)

>>>

پوپک خانم و اخوین سبزقبایی عزیز

نمیشد کمتر از این بگم...

چطور بود؟


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۹ ، ۰۸:۵۷
مهران موزون

این داستان راستان نزدیک به شصت و اندی سال پیش در دزفول اتفاق افتاده .

ابتدا لازمه که فضای بازار خراطون اونزمان رو براتون خیلی کوتاه ترسیم کنم.

اونایی که شاید ندونن بازار خراطون کجاست ؟

همین الان اگه از چهار راه سی متری به سمت پل تشریف ببرن ، صدمتر مونده به پل ، چپ و راست خیابون دو تا « تِرتوشی» ( tertowshi ) ملاحظه میکنن که سمت چپی به بازار کهنه منتهی میشه و ابتدای ورودیش اونجایی میشه که یه عده لوازم محرم ( عَلَمَکی و سِنج ودُهُل و ..) و همچنین صنایع چوبی میفروشن.

اما «تِرتوشی» سمت راست خیابون ، که الان بیشتر ، بازار گوجه و خیار و ترشی و پنیر و اینجور چیزاس ، در حقیقت همون بازار خراطون قدیم دزفوله که متاسفانه از اون اساتید خراط تقریبا چیزی اونجا باقی نمونده.

 عرض خیابون شریعتی سابقا کمتر از این بود ، فلذا تعدادی از دکانهای قدیمی در طرح تعریض خیابون از بین رفتن ، که یکیشون حجره ی پارچه فروشی و معاملات ابریشم خام پدربزرگ پدری بنده اس که آلان اثری از آثارش نیست.

من خودم آخرین خراط این بازار رو خوب بیاد دارم. مرحوم «مش کریم خراط» که عین خراطای الانی که توی ابتدای بازار کهنه نشستن و مرغک برقی دارن برای تراش چوب ، اون برق نداشت.

تمام سال توی دکون کوچیک خراطیش نشسته و سرش بین دوزانوش ، و یه کمان خراطی داشت و قلیانی و هاونی و چیزی درست میکرد.

البته یکی از بازارای داغ مش کریم خراط ، بازار تراشیدن «چوگِتَه» برای ما بچه ها بود که تقریبا تمام سال طرفدار داشت.

بگذریم...

نمیخوام وارد فضای چوگته بشم که خودش یه پُست کامل رو میطلبه.

اهالی این بازار خراطون یه جورایی مثل خانواد ه ی هم بودن. ضمن اینکه همه ی کسبه صرفا خراط نبودن و شغلهای متفاوتی وجود داشت.

از خیابون شریعتی که وارد خراطون میشی ، رودخونه سمت چپت میفته.

فکر کنم تونستم جهت رو خوب جا بندازم.

وسطای بازار که میرسی ، نرسیده به عطاری آقای صادقی ، بازار حالت منحنی کتانژانت پیدا میکنه. درست در نقطه عطف این منحنی ، یه دُکان هست که سالهای سال ، آردفروشی بود.

و حاج محمد آردفروش مالکش.

راوی این داستان راستان ، کسی نیست جز : «مرحوم حاج کریم مزبان زاده» که از معتمدین و مشهورین محله ی سبط شیخ انصاری تا سیاهپوشان بود . همونی که بچه هاش روبروی بانک ملت سیاهپوشان ، کتابفروشی معروف «هامین» رو داشتن.( رحمه الله علیه)

داستان دو اپیزود داره ، دقت کنید که از اینجا به بعد گوینده متن ، بنده (مهران) نیستم و زبان ، زبانحال مرحوم حاج کریم مُزبانه. خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه.

اپیزود اول

مغازه پدرم ( مرحوم خواجه مجید مزبان) کمی قبل از دکان آردفروشی حاج محمد بود.

فاصله ی دکان حاج محمد آردفروش تا سر خیابون اصلی اونزمان ، حدود 60 متر بود.

اونوقتا ، برای حمل آرد ، گونی پلاستیکی مثل حالا وجود نداشت.

توی یه چیزای خاصی که از جنس کنف و یا نخهای دیگه بافته میشدن و بهشون «جووال» میگفتن. جووال ها حدود 100 کیلو آرد حجمشون بود.

خلاصه ،

حاج محمد آرد فروش برای اینکه فروش آردش بالاتر بره و مشتری هایی رو که از خیابون اصلی (شریعتی) رد میشن از دست نده ، هر روز صبح دوتا جووال صدکیلویی آرد رو ، روی هم میذاشت و بلند میکرد و تا روبروی نافش نگه میداشت ( درست مثل وزنه برداری که میخواد حرکت یک ضرب رو انجام بده) و فاصله ی 60 متر تا سر اصلی رو طی میکرد و کنار سکوی مغازه ی سرنبش بازار که متعلق به یکی از پیرمردای کسبه بود قرار میداد تا رهگذرا متوجه بشن که توی راسته خراطون ، یه آردفروشی وجودداره.

از طرفی ، این دو جووال روی هم قرار گرفته ، برای پیرمرد سر نبشی ، حکم یه سکو و صندلی رو داشت و هر روز به همراه یکی دیگه از پیرمردای بازار می نشستن روی این جووالها و قلیون پشت قلیون چاق میکردن و گپ وگفت.

ناگفته نمونه که حاج محمد آرد فروش به قدرت بدنی بالا ، زبونزد خاص و عام بود.

یه روز که حاج محمد یه کارفوری براش پیش اومد ، سریع رفت سر بازار که جووال ها رو ببره و بذاره توی دکونش و دروببنده و بره پی کارش.

دو پیرمرد یاد شده هم تازه قلیون رو بار کرده بودن و تو حال خودشون بودن روی جووال ها نشسته بودن کنارهم.

- حج ... بی زحمت ورسِه مَخوم دَرِ دکونَه بَندوم ، هِنَه وا بَرُم مِی دوکون

( حاج آقا ... بی زحمت پاشید میخوام در مغازه رو ببندم ، باید اینا رو ببرم توی دکان)

- سِ کُن حج مَحمَد ، تومیری خودِ ایسون چاقش کوردمَه ( ببین جاج محمد ، بجان تو همین الان قلیان رو چاق کردم)

- بوبا ، مو وا رووُم ،دِگَه تاپَسین نَمیام ، جووالانَه وا وَنوم می دکون!

( بابا ، من باید برم ، تا بعد اظهر هم برنمیگردم ، جووال ها رو باید بذارم تو ی دکان)

- حج محمد ، سِ کن ، تو میری تا قلیونَ مونَه نکشیم اَجامون نَم وِرسیم.

( حاج محمد، ببین ، به مرگ خودت ، تا قلیونمون رو نکشیم از جایی که نشستیم پا نخواهیم شد)

- وِرسیدِه یا وا خودِ جووالا ونومتون می دوکون؟

( پا شدید ؟ یا همراه با همین جووال ها بذارمتون توی دکانم؟)

- اَر تَری بَرمون ( اگه میتونی ببرمون)

و حاج محمد جلوی چشم تمام کسبه که به این کَل کَل دوستانه نگاه میکردن و میخندیدن ، ناگهان جووال ها را همراه با دوپیرمرد لاغر اندام که روشون نشسته بودن ، بغل زد و بلند کرده و با کمرِ راست ، به سمت دکانش براه افتاد.

پیرمردای سمج هم روی جووالا و آغوش حاج محمد جاخوش کرده بودن در حال قلیان کشیدن.

حاجی تمام این حدودا شصت متر راه رو حرکت کرد تا به دکان رسید و جووالا و پیرمردا و قلیون رو ته مغازه آردفروشیش زمین گذاشت و چهار لنگه ی چوبی دکان رو به حالت بستن گرفت و به پیرمردا گفت :

- اومی دَر یا دَرَ بَندوم؟ ( اومدین بیرون یا دروببندم؟)

خلاصه پیرمردا با خنده پا میشن میان بیرون و بقیه کسبه هم در حال خندیدن ،متحیر قدرت بدنی خدادادی این مرد بودن.

اپیزود دوم

من ( مرحوم حاج کریم مزبان) فرزند ارشد پدر بودم و پا به پای بابای مرحومم ، هم در چرخوندن مغازه ی بازار خراطون کمکش میکردم و هم سمت مباشر پدر رو در مدیریت زمین های کشاورزی و برزگرای زمینامون داشتم.

قبل از ظهر به خونه میرفتم و ناهار برزگرا رو که مرحوم مادرم آماده کرده بود بار خر میکردم و به سمت سبیلی براه میفتادم.

من علیرغم اینکه فرزند مالک زمینها بودم و مباشر پدر ، ولی اصولا رفتار فئودال گونه نداشتم و با کارگرای کشاورزیمون خیلی خودمونی رفتار میکردم.

براشون ناهار می بردم ، خودمم یکی از اونا می شدم و همپاشون کارمیکردم ، همسفره شون میشدمو باهاشون ناهار میخوردم و .....

هرچی بود اونا همون بچه محلا و همسایه های خودمون بودن که بخاطر وسع مالی ضعیفترشون ، برای ما کار میکردن.

بگذریم...

روزی از روزها که در حال ناهار خوردن با برزگرامون بودیم. یه بنده ی خدایی از راه رسید و سلام کرد و خیلی راحت گفت که گرسنه اس و میتونه باهامون غذا بخوره؟

من دعوتش کردم کنارمون و نشست و مشغول خوردن شد.

همین که میخواست شروع به خوردن غذا کنه ، کلا نمدی شو از سر برداشت و گذاشت کنارش و مشغول شد.

نگاه من به سر بیموی طرف افتاد و بُهت زده شدم .

عجله نکنید ، بهت و حیرت من به کله تاس طرف بر نمیگرده ، اتفاقا اونموقعا ملت عُمدتا یا عرقچین داشتن یا کلاه های مختلف برای جلوگیری از آفتاب خوردگی و همین امر هم موجب میشد که موها ریزش پیدا کنه و اکثر آقایون از میانسالی به بالا ، شروع به تاسی میکردن.

راستش تعجب بنده بخاطر این بود که کله ی طرف درست مثل کوه های سردشت ، پر از چال وبلندی بود.

چال و بلندی هایی که خیلی مشکوک بنظر می رسید و نمی شد حدس زد که چرا این شکلی شده؟

قمه زده؟

نه! قمه خط میندازه.

چاقو خورده؟

نه اصلا شبیه چاقو خوردن نیست.

سنگ زدن توی سرش؟

امکان نداره یه سنگ اینجوری تمام مساحت کله ی این بابارو تحت شعاع خودش قرار بده.

پس چی؟؟

یهو اون بنده خدا ، اومد یه لقمه بزرگ بذاره توی دهنش ، چشمش به نگاه خیره ی من به سرش افتاد.

- سیل نی کن هالو ( نگاه نکن دایی)

- سرت چووَش بیسَه؟ ( سرت چی شده؟)

- یو خِنگا دِسبیلیونَه ( این خرابکاری دزفولیاس)

بهش گیر دادم که باید بگی چی شده؟ از من اصرار و از اون بنده خدا انکار.

بالاخره بهش گفتم اگه بگی فلان مبلغ رو بهت دستخوش میدم( از ظاهرش معلوم بود که مشکل فقر داره)

وشروع کرد تعریف کردن که :

 من تا همین دو سه سال پیش «تریده» بودم ، یعنی کارم بود و امرار معاش میکردم. محل کمین کردنم نیز « آسوون چویی» بود. از اون ارتفاع خیلی راحت تا کیلومترها عمق کوهستان رو می پاییدم. خیلی یل و تنومند و کله خراب بودم و یه تنه چند نفر و حریف. واسه همین خودم تنهایی کار میکردم. کاروانای کوچیک و چند نفره رو لخت میکردم. واسم شهری و روستایی نداشت. زورم به هر کی میرسید بارمو می بستم.

تا اینکه یه روز از روی بلندی چشمم به یه کاروان کوچیک افتاد که از عمق کوهستان سردشت به سمت دزفول در حرکت بود ولی هرچی نزدیک تر میشد بیشتر متوجه میشدم که دو تا قاطر باره و یه نفر آدم همراهشون.

باورش برام سخت بود. مگه ممکنه؟ یه نفر آدم چه جوری جرات میکنه توی این بیابون تنهایی سفر کنه؟ دست بر قضا بار قاطراشم پُرِ پُر بود.

حدود دو ساعت بعد ، مردِ تنها ، گردنه رو طی کرد و رسید به کمینگاه من.

بله درست حدس زده بودم ، یه مرد بود که بارشو روی دوتا قاطر حمل میکرد. ولی جوابمو گرفتم که چرا این یارو اینجوری توی بیابون تک وتنها راه افتاده.

سرو وضعش نشون میداد که اهل دزفوله و به همین خاطر احتمالا خبر نداره چه خطرایی داره تهدیدش میکنه.

پس طرف ناشیه!!

ولی کلا از شجاعتش و اعتماد بنفسش خوشم اومده بود ، هرچند کارشو احمقانه میدونستم.

مثل قرقی پریدم جلوشو و گفتم :

- اینچون چه ایکُنی؟ ( اینجا چیکار میکنی؟)

- دارم بِرووُم شهر ( دارم میرم شهر)

- تی نا؟ زِ این بیابون نی ترسی؟ ( تنهایی؟ از این بیابون نمی ترسی؟)

- نه ! سی چه ترسوم؟ ( نه واسه چی بترسم؟)

- بارت چِنِه؟( بارت چیه؟)

- کشک و روغن و ....

از خونسردیش و شجاعتش خیلی خوشم اومد ، من اصولا از آدمای ترسو و بزدل متنفرم.

به همین خاطر تصمیم گرفتم بهش آسیبی نزنم و فقط اموالش رو ازش بگیرم.

لذا بهش گفتم که بخاطر شجاعتت ، کاری بهت ندارم و قاطرا و بارها رو بذار و برو پی کارت.

طرف با همون خونسردی درومد گفت :

- دونی چَقدَه رَه موندَ تا شهر؟ عَفتووَ نمبینی؟ هِل کُتی چِی خووَرُم اَمی بارا که رَسوم تا شهر یَه تَ اَگُسنی نَمیرُم؟( میدونی چقدر راه مونده تا شهر؟ افتاب رو نمیبینی؟ بذار یه کم غذا بخورم از بار قاطرا که زنده بمونم و توان رفتن به شهر رو داشته باشم کهیهوخ توی راه از گرسنگی نمیرم؟)

دلم برحم اومد و گفتم اشکال نداره و زودتر غذاتو بخور و برو.

اونم بلافاصله از ذخیره نون و خرما که توی خورجین قاطرا همراه داشت دروُرد و نشست زمین و شروع به خوردن کرد.

بدجوری با اشتها میخورد ، طوری که اشتهای منم تحریک شد و مثل کسی که داره به نوکرش دستور میده گفتم :

- بیشتر دِرار مَم گُسنمه. ( بیشتر غذا دربیار منم گرسنه ام)

اطاعت کرد و دوتایی نشستیم به خوردن نون و خرما.

گرم تناول نون وخرما بودیم و هردومون روی هم رفته 17 خرما خورده بودیم و هسته هاش جلومون بود که یهو طرف جستی زد و به سمت من حمله ور شد.

حرکت طرف اونقدر سریع و غافلگیر کننده بود که من هیچکاری نتونستم انجام بدم.

گردنمو با مفصل ساعد دست راستش محکم گرفت ( اونجوری که توی ورزش کشتی میگن گردن خطاست) و با پیچوندن گردنم ، بدنم روبه زمین خوابوند.

هیچکاری ازم برنمیومد.

فشار بازوش رو چنان به ساعد دستش و ازونجا به مهره های گردنم منتقل میکرد که احساس میکردم تا چند ثانیه دیگه گردنم کامل از تنم جدا میشه.

مرگ رو به چشام داشتم میدیدم.

وقتی دست چپش به سمت هسته های خرما رفت تازه فهمیدم که اینهمه فشار روی مهره های گردنم فقط مال یه دستشه.

کُلام از سرم افتاده بود.

 اولش تقلاهای لازم و فحاشیامو بخرج داده بودم ولی بعداز ایرادِ فشار وحشتناک دستش به گردنم ، فقط داد میزدم و التماس میگردم که ولم کنه.

بالاخره طولی نکشید که اولین هسته ی خرما رو از زمین برداشت و درست مثل یه گلوله ی تفنگ که باشصت دست ، به تهش فشار بیارین تا توی خشاب جا بیفته ، هسته خرما رو با فشار پهنی شصت دست چپش توی پوست سرم فشار داد.

حالا دیگه مثل زنی که داره نوزاد به دنیا میاره جیغ میکشیدم.

هسته خرمای اولی رو کامل زیر پوست سرم فرو کرد.

حس کردم پوست سرم به سمت بالا بشدت فشرده شده.

انگار کسی داره تُخمِ چشامو به سمت بالا نیشتر میزنه.

فشار هسته ی خرما رو زیر پوست سرم در تمام کاسه ی جمجمه ام حس میکردم.

هسته ی دوم رو برداشت.

چشام داشت سیاهی میرفت ولی میتونستم دست چپشو که هسته ها رو بر میداره ببینم.

طرف تا همین چند دقیقه پیش با من گفت و شنود داشت.

الان کاملن ناشنوا بود در برابر جیغ و ضجه های من.

هسته ی سوم رو برداشت و من دیگه چیزی نفهمیدیم.

چشامو باز کردم...

هوا در حال تاریک شدن بود.

با بدبختی بلند شدم.

چشام به سمت بالا چنان کشیده شده بود که همه جا رو تار میدیدم.

به زحمت یه نیگاه به اطراف کردم.

نه اثری از اون طرف بود و نه اثری از قاطرا و نه هیچ هسته خرمایی روی زمین.>>>>

من ( مرحوم حاج کریم مزبان) نگاش کردم و گفتم : خب؟؟

ادامه داد و گفت : بیش از یکسال طول کشید تا تونستم دونه دونه اون 17 هسته ی خرمارو از زیر پوست سرم با کلی چرک و جراحت و جیغ و داد بیرون بکشم ولی جاش اینجوری موند.

گفتم : حالا کجا کمین میکنی؟

گفت : هیچ جا ! راهزنی رو کنار گذاشتم و روی زمین کشاورزی این و اون کارگری میکنم.

گفتم : چرا؟ واست نمی صرفید تریدگی؟

گفت : نه ! اولا آبروم پیش کس و کارم رفته بود ، دوما از ترس اینکه دوباره  به پُست اون یارو نخورم کنار گذاشتم.

خندیدم و گفتم : چه شکلی بود اون مَرده؟

چرا اینو ازش پرسیدم ؟ چون اونوقتا همه همدیگه رو توی دزفول میشناختن و آدرس دهی قیافه ی آدما کار سختی نبود.

اول استنکاف کرد .

ولی بعدش گفت : اینجوری ... این تیپی..

فهمیدم کی رو میگفت.

فردا وقتی رفتم بازار خراطون ، رفتم در دکونش و گفتم :

حج محمد؟ عَز گِرات چووَر پیا مردم کوردیه؟ ( حاج محمد ، عزا بگیردت ، اون مرد بدبخت رو چیکارش کردی؟)

گفت : کیه بگووی کریم؟ ( منظورت با کیه کریم؟)

گفتم : عز گرات حجی کل علوفانه واس کنی می سرش؟ ؟ یکی ..دوتا...سوتا ( عزا بگیردت حاجی ، تمام هسته ها رو باید فرو میکردی توی سرش؟ یکی ..دوتا..سه تا..)

حاج محمد آردفروش قهقهه ی زد و گفت : هنی زنده اس؟؟؟ ( هنوز زنده اس)

نتیجه خاطره :

1- دزدی و غرور آخر و عاقبت نداره

2- ما آدمای این روزگار ، بدنی بسیار ضعیف داریم و دلیل عمده اش هم چهار چیزه ، یکی خوراک های کم خاصیت ، دوم فشارهای عصبی روزمره ، سومی که خیلی مهمه ، مصرف آردهای کم سبوس یا بدون سبوس امروزی ، که در ضعف بدنی همه مون بسیار تاثیر دارن و چهارمی هم دیر خوابیدن و دیربیدارشدن .

3- برو کار می کن مگو چیست کار

پی نوشت :

1- تِرتوشی : سرازیری های با شیب تند ( کوتاه تر از دِندِلَه زیری)

2- چوگِتَه : الک و دولک

3- تَریدَه : راهزنان چابک و قدرتمندی که گروهی نداشتند و یک تنه اقدام به راهزنی کاروانهای دوسه نفره درجاده و کوهستان میکردند.

4- آسوون چویی : گردنه یی با شیب تند و پیچ خطرناک در جاده ی دزفول سردشت که چشم اندازی بسیار عمیق و زیبا دارد.

5- عَزِ گرات : عزاداری تورا فرا بگیرد

6- پیا : مرد کامل

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۸۹ ، ۰۲:۴۷
مهران موزون