دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

۱۰ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

دیسون محلی است برای گفتن و شنیدن درباره آنچه که در آسمان و زمین دزفول وجود دارد.

اما به عنوان تجارب خارج از دزفول نیز ، گاهی احساس می کنم بد نیست تا دانسته های اندکم را با شما عزیزان در میان بگذارم.

این را از آنرو گفتم که در دزفولِ ما ، تقریبا کلاغ وجود ندارد و من این بار می خواهم از کلاغها سخن بگویم.

از آنجا که تمام آفریده های حضرت حق( جل و علا) ، نشانه هایی برای ما هستند تا راه زندگی را بهتر بشناسیم.

مانند داستان حضرت نوح (ع) و فرستادن پرنده ای از سوی خدا تا مهندسی ساخت کشتی را با الهام گرفتن از جناق سینه آن پرنده به وی بیاموزد.( که البته کلاغ نبود)

من اما ، همیشه ی خدا سعی کرده ام تا در حیوانات مختلف ، تبلور صفت های زشت و زیبای انسانی را بیابم تا اگر توفیق بود درسی و عبرتی از این رهگذر داشته باشم.

کلاغ همیشه برای من ، یکی از عبرت آموزترین حیوانات بوده است.

پرنده ای که صفت های متعدد انسانی را در خود داراست : حرص و طمع ، اطاعت پذیری از زندگی جمعی ،دور اندیشی ، فراموشکاری و به موازات آن هوش بالا ، احتیاط زیاد ، حجب و حیا ، برخورداری از فرهنگ نیکوی شهر من خانه ی من و.....

اجازه دهید از حضرت رسول(ص) آغاز کنیم که فرمود : سه چیز را از کلاغ بیاموزید.

اول : صبح زود به دنبال روزی می رود .

دوم : از خطر دوری می کند.

سوم : رفتارهای آمیزشی اش را کسی نمی بیند.

البته این را نیز همگان شنیده ایم که خداوند برای آموزش دادن به قابیل برای دفن پیکر غرقه درخون برادرش ، دو کلاغ را فرستاد که یکی یکی را کشت و دفن کرد و بدین ترتیب اولاد آدم آموخت که جنازه می بایست دفن شود.

فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ قَالَ یَا وَیْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَـذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِیَ سَوْءةَ أَخِی فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِینَ

( سوره مائده آیه 31)

کلاغها نژاد و انواع بسیار دارند :

کلاغ شمال غربی (شبه‌جزیره المپیک تا جنوب غربی آلاسکا)

کلاغ کوچک (استرالیا)

کلاغ آمریکایی (ایالات متحده، جنوب کانادا و شمال مکزیک)

کلاغ دماغه امید نیک (شرق و جنوب آفریقا)

کلاغ ابلق (شرق و شمال اروپا و خاورمیانه) {همان کلاغ رایج در مناطق سردسیر ایران}

در ویکی پدیا قریب به 42 نوع کلاغ  ذکر شده است که علاقمندان می توانند برای خواندن لیست بلندبالای آن به این سایت مراجعه کنند.


کلاغ جنگلی در حال خوردن لاشهٔ یک کوسه در سواحل ژاپن


برگردم به بحث خودم :

علاوه بر آنچه که از خاتم المرسلین در خصوص کلاغ ذکر شد صفات متعدد دیگری نیز در کلاغ قابل رصد است.

کلاغ ها جامعه بسیار قانونمندی دارند.

هرچند که «دزدی» یکی از صفات زشت کلاغ هاست و حتی در مواقع ساختن لانه از یکدیگر مصالح هم میدزدند اما دادگاه کلاغها یکی از نکاتی است که در جمعیت آنها کاملا جدی تلقی شده و کلاغ خاطی چند درخت آنور تر از دادگاه به انتظار صدور حکم می نشیند که اگر در پایان دادگاه ( گاها چند ساعته) گروه کلاغها به پرواز درآمده و از آنجا دور شدند به معنی تبرئه کلاغ متهم بوده و در غیر این صورت گروهی به سوی او حمله کرده و همگان به سرو رویش آنقدر نوک می زنند تا بمیرد.

کلاغ ها نه تنها در زمان قابیل ، که هنوز هم برای مرده یکدیگر احترم ویژه قائل بوده و جنازه همنوعان خود را با احترام دفن می کنند و مضاف برآن هرجا کلاغی بمیرد گروه کلاغها با فریاد و شیون بالای جنازه به پرواز در می آیند.

دیده شده که کلاغ نر و ماده ، برای حفاظت از جوجه های خویش با سروصدا ، دیگر اعضای گروه را به کمک می طلبند تا دسته جمعی به سر و روی شخص و یا حیوان مهاجم حمله کنند.

من درخت های گردویی را در مناطق سردسیر کشور (مانند نهاوند) دیده ام که بومیان محل آنها را کلاغکار می دانند.

کلاغ های طمعکار و دوراندیش ، در کنار تناول گردو به مخفی ساختن آنها برای فصل زمستان نیز علاقمند  بوده و چه بسا گردوهایی را در زیر زمین دفن می کنند تا زمستان برای خوردن آن مراجعت نمایند و البته که حیوان در روزها و ماههای بعدی قادر به یافتن گردوهای خویش نبوده و این دورنگری کلاغ ها به درختی تنومند مبدل می شود.

و این چنین است که بسیاری از درخت های گردوی ایران زمین ، کلاغکارند.

علاقه کلاغها به اشیاء براق و درخشان و سرقت اینگونه اشیاء (که گاهی فلزات قیمتی را شامل می شود) نیازی به تکرار و توضیح ندارد.

در سایت تبیان خواندنم که کلاغهایی دیده شده که روی پشت بزهای در حال چرا  به کمین  می نشینند تا از سوراخ های زیر پای بز ، موشهای صحرایی خارج شده و آنها را شکار کنند که این خود نیز نوعی کیاست است.

بنده بیش از سه یا چهار نوع کلاغ را در ایران ندیده ام اما مورد نظر من همان کلاغ کلاسیک شهرهای سردسیر ایران یا کلاغ ابلق است.


کلاغ ابلق ایران


این حیوان بین 160 تا 170 سال عمر می کند.

سالهاست که وقتی به کلاغ ابلق بالغی را می نگرم فی الفور به این می اندیشم که اگر لااقل صدسال داشته باشد حتما از فراز آسمان تهران ، قضایای مشروطه و جنگهای جهانی و قحطی های مردم و .... رابه چشم خویش دیده است.

اگر 120 سال داشته باشد عهد ناصری را درک کرده است.

آیا این کلاغ که روی دیوار روبرو نشسته و کلاغ کاملی است ، فلان شخصیت تاریخی و یا فلان واقعه تاریخی را شاهد بوده است؟

اگر زبان انسانی داشت برایمان میگفت؟؟

و خلاصه نشد من به کلاغ ابلقی نگاه کنم و اینگونه افکار به سراغم نیاید.

حدود 9 سال قبل در پشت بام خوابگاه دانشکده مان(خیابان فاطمی تهران) نشسته بودم و سر در کناب خویش داشتم که ناگهان در انتهای پشت بام متوجه کلاغ ابلقی شدم که سعی داشت چیزی را لای درز دیوار جای دهد.

منتظر شدم تا کارش تمام شد و رفت.

رفتم  چک کردم و روشن شد برایم که تکه ای دنبه ی گندیده را گیر آورده و برای روزهای آتی در لای دیوار پشت بام پنهان کرده است.

باور کنید به سختی توانستم دنبه را درآورم.

متعجب از اینکه چقدر این پرنده قوی و ماهر است در اینکار.

روزی در گذر از چهارراه میرداماد و چند قدم مانده به شیر خوارگاه آمنه ، ناگهان کلاغی از بالای درختی جلوی پایم سقوط کرده و به زمین خورد.

کلاغ فرتوتی بود.

هیچ جای زخمی در بدن نداشت و مشخص بود که انتهای عمرش را سپری می کند.

خیلی غمگین شدم از اینکه موجودی پس از یک و نیم قرن حیات ، در حال جان دادن است.

هنوز زنده بود و به وضع نزاری در وسط پیاده رو در حال جان کندن.

چند کلاغ دیگر بالای سرم به سختی قار و قار میکردند.

خودم را به نگهبان درب ورودی شیرخوارگاه رساندم.

-  آقا !

- بفرمایید

- ببخشید یکی اینجا داره میمیره...داره جون میده.سنشم زیاده. میشه بیارمش تو ! کنار این درخت جون بده؟ درست نیست وسط خیابون بمیره.

- گفت کی؟ چن سالشه؟

- گفتم سنش زیاده بالای صدسال داره.

- ای آقا! شر میشه واسه ما !  زنگ بزن اورژانس بیاد.

- گفتم کاری از دست اورژانس برنمیاد.

( حالا منو باش ، تو ذهنیت خودم بودم و اصلا به این فکر نمی کردم که طرف منظور منو به عنوان یک انسان محتضر گرفته)

خلاصه وقتی مرد نگهبان متوجه شد که گفتن من از « یکی » یک کلاغ است قدری ناراحت شد ولی وقتی متوجه ذهنیت و نیت بنده شد ، هم برایش جالب بود وهم اجازه داد کلاغ را به درون محوطه و پای یک درخت ببرم.

نمی دانم در مورد من چه فکر می کنید ولی برایم مهم بود که موجود زنده ای پس از این همه سال زندگی ، در حال مرگ باشد.

نمی دانم ، شاید عمر یک هفته ای مگس و آلودگی هایی که در همین یک هفته ی کوتاه بر بشر تحمیل می کند باعث شده تا براحتی مگس کش را با قدرت بر سرش فرود آوریم.

اما کلاغی که دهها سال در حال پاکسازی محیطهای شهری است و حیوانی تقریبا همه چیز خوار است شایسته این هست که لاشه در حال مرگش را از وسط راه کنار بگذاریم.

دوستان ،

این روزها در کمال سکوت خبری ، من شاهدم که کلاغها از محیط شهریِ کلان شهرها رخت بربسته اند و به سختی می توان کلاغی در آسمان تهران یافت (نه که اصلا نباشد) .

گفته می شود که امواج موبایل و تکثر آنتن های نصب شده در سطح شهر تهران ، موجب شده تا این حیوانات دوست داشتنی از فضای شهری خداحافظی کنند.

کلاغها در شهرهای سردسیر ، همان حکمی را دارند که قندرهای دزفول برای ما دزفولی ها (به لحاظ وفور حضور و فولکلور بودن این حیوان).

من درتمام عمرم ندیدم کلاغهای ابلق به انسان ها نزدیک شوند و همیشه فاصله چند متری خود را با آدمها حفظ کرده اند اِلا یک مورد.

و آنهم پیرزنی عجیب و دوست داشتنی در پارک ملت تهران که حکایتی غریب دارد و باشد تا وقتی دیگر.

قدر حیوانات نیمه اهلی شهرهایمان را بدانیم.


کلاغ هندی


تا وقتی دیگر ....بدرود


۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۸۹ ، ۰۱:۱۷
مهران موزون

تماشای این عکس هشت نکته رو به ذهنم متبادر کرد که دلم میخواد با بچه های دیسون در میون بذارم.

 به عکس با دقت و تامل نگاه کنید :



بنظرم ، عکس هایی که گذر زمان رو نشون میدن و میشه گذشته و حال رو درشون به قیاس نشست ، اغلب نکات جالبی رو به ما ارائه میدن. نکاتی که ممکنه منشاء جلوگیری یه سری خرابی های آینده بشه و یا باعث بشه که از داشته هامون بهتر حفاظت کنیم.

من اینجوری در نظر میگیرم که کمترین نفع پرداختن به اینگونه عکسها میتونه این باشه که ارتباط اطلاعاتی مون با گذشته قطع نشه.

واقعا بعضی از تصاویر ، خیلی بیش از نوشته ها و گفته ها و سروده های ما ، میتونن در بخاطر سپردن تاریخ موثر باشن.

نمونه بارز این ادعا همون عکس معروف نخل کلبی خان هست ، که خیلی نوستالژیکه واسه قاطبه ی دزفولیا.

بگذریم :

دوباره به عکس نگاه کنید و این بار به شماره های یک تا هشت که حک کردم عنایت داشته باشین و همزمان با تماشای عکس و دقت در شماره ها ، به توضیحاتی که تقدیم میکنم التفات بفرمایید.

مطمئنم شما هم نکاتی رو به این عکس اضافه خواهید کرد لذا ، از شماره 9 به بعدش با شما که بگید و منم اضافه کنم به تصویر(با نام خودتون) اینجوری حس می کنم بحث دوطرفه تر میشه.




نکته شماره 1 : (پایین ، سمت راست)

اینا کت هایی هستن که از یک لحاظ در سرتاسر رود دز بی نظیرند.

چطور؟

به خونه های بالای کت ها نگاه کنید!

در حقیقت این کت ها متعلق به اون خونه ها هستن که مثلا ته شوادوون شون به این کت ها منتهی میشه و میشه گفت : ته شواددون این خونه لژنشین رودخونه محسوب میشه.

یادمه وقتی از بالای رودبند با تیوپ و یا شنا با آب همسفر می شدیم ، روبروی این کت ها که می رسیدیم محال بود به اونا زل نزنم و در فکر فرو نرم.

راستش چون در همسایگی رودبند و گورستان اجدادی مون قرار داشتن یه مقدار واهمه داشتم از این کتها.

ولی به مرور که بزرگتر شدم ، برعکس حسرت می خوردم که عجب ویژگی دارن این خونه ها! خوش به حالشون که ته شوادونشون به لب رودخونه گره میخوره.

متاسفانه الان که آب دز به تاراج استانهای مرکزی کشور رفته و دِبی رود خونه کم شده ، اغلب این کت ها با ساحل آب ، چندمتر فاصله دارن و دلم میگیره وقتی مرگ طراوت رو در این کت های خاموش می بینم.    (برخلاف این عکس که هنوز کت ها زنده و سرحالند)

نکته شماره 2 و 3

شاید جوون ترای شهر از وجود چیزی بنام زَچ (zach) بی اطلاع باشن لذا جسارت می کنم و توضیح مختصری میدم و اگر ناقص گفتم بزرگترا اصلاح کنن لطفا.

گاهی می شد که کسی وصیت می کرد تا پس از مرگش اونو به کربلا و نجف (یا حتی جای دیگه) ببرن و خلاصه قرار بود که در مکانی خیلی دورتر از دزفول دفن بشه ، اما امکانش برای مدتی موقت وجود نداشت.

مثلا کسانی که شغل شون بردن جنازه به عتبات بود تا دوسه ماه امکان تحویل گیری و حمل جنازه رو به عراق نداشتن و یا مسائلی مانند مشکلات عبور و مرور مرزی موقتا امکان بردن اموات رو به اونور نمی داد.

 به همین خاطر در  قبوری شبیه به کشوهای سردخونه ، جنازه رو با تابوت (در تابوت باز بود) قرار می دادن و جلوی این قبر دیواری رو آجر می چیدن و مهم نبود که زمان خروج میت از این قبر که اسمش زَچ بود چقدر طول بکشه. اونی که اهمیت داشت این بود که در این شکل کار ، میت رو اصطلاحا « به امانت می گذاشتن» و دفن شده محسوب نمی شد و اگر اشتباه نکنم نماز شب اول قبر هم براش نمی خوندن.

یادمه خاله ی مادرم وصیت کرده بود که ببرنش نجف ، اما چون سال 1361 بود و زمان هم زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق ، جنازه رو در یکی از زچ ها (جایی که علامت شماره 2 زدم) قرار دادن به رسم امانت ، اما حدود 5 سال بعد ، فرزندانش ناامید از پایان جنگ و خدابیامرز رو در شهید آباد دفن کردن.

زچ های رودبند هم برای زمان کودکی من خیلی ترسناک بودن.

نکته شماره 4 :

جایی که شماره گذاری کردم درست پشت اتاق بی بی گزیده اس ، جایی که تمام اجداد خانوادگی بنده دفن هستن.

نکته تاسف بار برای من اینه که خاندان ما سندی 200 ساله از یک قطعه حدودا 300 متری از این نقطه دارن و دهها نفر از خاندان ما طی دو قرن گذشته اینجا دفن هستن که آخریشون مادربزرگ خودم بود در سال 1359 ، اما ظرف چند سال اخیر اوقاف و شهرداری بدون توجه به مالکیت چند صدساله ما و دیگر مالکین محوطه رودبند اقدام به محو قبور و چمن کاری روی اونا کرد که خیلی از این کار نابخردانه شون ناراحتم. البته اینکار زشت با همکاری شهرداری صورت گرفته که به موقعش برای احقاق حق خانوادگی مون اقدام خواهم کرد و متخلفین باید پاسخگو باشن.

نکته شماره 5 :

آه...و آه....از باغ گدول عزیزم چه بگویم که ناگفتنش بهتر است.

من سبزی بیشتر نقاط ایران رو خوردم و تنها و تنها سبزی های نهاوند همدان ( که با آب چشمه به عمل میان) کمی و فقط کمی به پای طعم نعنا و ریحون این باغ میرسه.

این باغ براستی بیش از یه باغ سبزی کاریه و میتونه موزه بقولات دزفول نام بگیره.

چاه معروفی که توی این باغ سیصدساله وجود داره و کسی نمیدونه تهش به کجا میرسه. انبار فروش سبزی مش سلطانعلی که به طرز عجیبی و با شیب حدود 40 درجه گود و به سمت پایینه.

حوضچه های آروم و دوست داشتنیش و شرشر لوله آبی که از رودخونه به درون حوضها پمپاژ میشه.

چند سال قبل ، یه روز دوربین رو کاشتم جلوی همین حوضچه ها و چنتا پیرمرد قدیمی محل رو که دائما اونجا نشسته بودن و گپ میزدن ریختن روی دایره و هر چی دلشون خواست گفتن و منم ضبط کردم.

الانم هرموقع میام شهر ، محاله یه سر نزنم اونجا و هر بار که میام یک قدم به مرگ نزدیکتر می بینم باغ گدول نازنین رو.

نکته شماره 6 :

و باز هم جاده ساحلی.

خوبه که این جاده سرعت جابجایی رو در سطح شهر زیاد کرد و خوبه که بار ترافیک شهر روکاهش داد.

ولی چه بخوایم ، چه نخوایم...جاده ساحلی وقتی اومد ، ارتباط محلات ساحلی رودخونه رو با مام دز ، قطع کرد.

ما با رود دز ذره ای تکلف ندشتیم به خدا.

خیلی خیلی راحتتر از اونی که تصور کنید باهاش عجین بودیم.

از شنا کردنمون تا خوابیدن شبونه مون روی صفه هاش .

از لباس شستن مون تا غذا خوردن مون.

جاده ساحلی که اومد و ماشین پشت ماشین پارک کردن بین ما و رودخونه و مثل اینکه دائما مهمون غریبه اومده باشه خونه تون...ما ( بچه ها) مجبور بودیم رسمی و با تکلف بیایم لب آب.

به خدا راس میگم.

ما گوسفندایی رو که با ته سفره هامون بزرگ می کردیم خیلی راحت به رودخونه می بریم و می شستیم و چاق می کردیم واسه روز عاشورا.

وقتی بر می گشتیم خونه زیر شلواری مون روی شون هامون بود تا نزدیک دکان مش دُلدُل ، واسه اینکه شورتای مامان دوزمون ( شورتای بلند و دوخت مادرامون) که باهاش شنا کرده بودیم خشک بشن.

جالبه که بعد از اتمام شنا کردن ، از پیرهن و شلواری مون به عنوان حوله و حجاب استفاده می کردیم.

اینو اونایی که بالای 35 سال سن دارن و اهل بافت قدیمی شهر بوده باشن میدونن.(روشش هم خیلی خاصه) و اینگونه بود که برای رفتن به رودخونه نیاز به تشکیلات و تکلف و قرار و مدار نداشتیم. هرجا که بودیم و در هر وضعیتی که بودیم مثل بچه های بندری و فرهنگ عجین بودنشون با دریا ، ما هم با مادر دز راحت بودیم. و لباسی که تنمون بود هم لباس بود هم رختکن و حوله و ....

جاده ساحلی که اومد و تازه واردها تشریف آوردن ، تمام اینها گرفتار ادا واصول و تکلفات شد.

توی این عکس ، هنوز جاده ساحلی به رودبند وصل نشده. دقت کردین؟

نکته شماره 7 :

پیر آقا رودبند.

نمیدونم چقدر مطالعه در خصوص جنس این پیر دارید. من آخرین کسی رو که برای معماران مرمتکار این گنبد مصالح می آورده و خدارو شکر هنوزم زنده اس به گپ و گفت نشستم.

از اون مهمتر در محضر آخرین معماران عزیزی که با دستای نازنین شون این گنبد قدیمی رو مرمت و تعمیر می کردن زانو زدم و حرفا و تصاویرشون را در آرشیوم دارم.

برای ساخت این گنبد شیرگاومیش بسیاری مصرف شده.

همینطور پشم بز.

این عکس احتمال زیاد در تابستون گرفته شده.

درخشندگی گنبد مقرنس آقاسید علی رودبند در این عکس خیلی به چشم میاد. می دونید چرا؟

عرض می کنم.

همین الان که فصل زمستونه یه سر برید اونجا و به پیر نگاه کنید و خواهید دید که کمی زرد بنظر میرسه و به سفیدی این تصویر نیست.

دلیلش اینه که ایام پاییز و زمستون که هر از گاهی نزولات آسمانی شامل حال این اثر تاریخی میشه ، تا مدتها پس از خیس شدن گنبد ، چربی شیرهای گاومیشی که درش بکار بردن خودشو نشون میده.

ولی در فصل گرما و خشک ، زردی این چربی ها خیلی کمتر خودشو نشون میده.

نمی دونم بعد از عمر با برکت استاتید معززی که چند سال یکبار این گنبد و گنبد شوش دانیال رو مرمت میکردن تکلیف نوسازی این آثار با کیه؟

آیا سوادش و دانشش از این بزرگان گرفته شده؟

نکته شماره 8 :

خود رودخونه.

هیچی ندارم بگم جز اینکه نگاه کنید و ببینید که فقط در عرض بیست سال گذشته تا حالا ، چه بر سر حقابه پدریمون آوردن.


با تشکر از موسسه دزفول شناسی و وبلاگ مرکز شهر

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۹ ، ۰۶:۰۶
مهران موزون

از یاد نمی برم روزی را که در محضر شما نشسته و گفتم : مهندس! اصالت دزفول در خطر استحاله و تخریب است.

با لحنی سرشار از غرور و عشق به دزفول گفتید : هویت و اصالت دزفول هیچگاه از بین نخواهد رفت.

گذشت ....

تا حدود سه سال بعد ( همین امسال) که « در مسیر زاینده رود» را روی آنتن فرستادید.

شبی در حال تماشای سریال ، هم زمان اخبار سایبری را روی نت بوک جستجو می کردم که به خبر عذرخواهی حسن فتحی (کارگردان سریال) از مردم شریف اصفهان برخوردم که از اهالی نصف جهان!! بخاطر ضعف بهنوش طباطبایی در تکلم به گویش اصفهانی پوزش می خواست.



چرا؟

فقط به این دلیل که مردم اصفهان به پر قبایشان برخورده بود که چرا یکی از ستاره های سینمای ایران از پس گویش شهرشان بر نیامده است.

و این اعتراض در حالی صورت گرفته بود که سریال درمسیر زاینده رود ، عملا سریالی در خدمت صنعت گردشگری اصفهان بود و بس.

آن قاب های گل و بته ای دوربین و آن آگران دیسمانهایی که فتحی با استادی تمام از اصفهانِ ناشناخته!! بسته بود جای تشکر هزاران باره از سوی مردم اصفهان را داشت.

اما اصفهانی ها که در ایران زمین ، به طلبکار بودن و دست بگیر داشتن شُهره اند (ضمن ادای احترام به آنها) تمام این خدمت رسانه ای سازمان شما را نادیده گرفتند آقای مهندس!

و تنها نقطه ضعف ناچیز سریال را ( ضعف بهنوش در تکلم به گویش اصفهانی) آنقدر به شکایت نشستند که سازمان به انحاء مختلف به دلجویی از آنها پرداخت.


مهندس!

اینجا بود که ، آن شب پای سریال درمسیر زاینده رود ( بخوانید درخدمت زاینده رود) گریستم.

و سخت گریستم.

برای چه؟

برای شهر پدری شما.

برای دزفول که داشته هایش روز به روز به تاراج بی توجهی ها و خواب آلودگی های فرزندانش می رود.

آقای مهندس ضرغامی عزیز!

از قدیم گفته اند که : با حلوا حلوا دهن شیرین نمی شود برادر.

باور بفرمایید ، اینکه صرفا دلتان به پیشینه ی فرهنگی دزفول قرص باشد خیالی بیش نیست.

از شما می پرسم :

فرزندان شما چقدر به گویش شهرتان تسلط دارند؟

و مگر غیر از این است که زنده بودن یک زبان به این است که مورد کاربری و تکلم قرار گیرد؟

آیا خبر دارید که چند درصد از مادران امروزی دزفول با کودکان خویش به گویش دزفولی تکلم می کنند؟

خوشبختانه مرکز تحقیقات صداوسیما ، قوی ترین و دقیق ترین نظر سنجی ها را در کشور انجام می دهد ، لذا خواهش دارم از جایگاه رئیس رسانه ملی (نه یک دزفولی) دستور فرمایید یک تحقیق میدانی ساده در این خصوص به عمل آید تا حقیقتی تلخ بر شما آشکار شود.

شما را به خدا ، حقوق رسانه ای مردم شهرمان را به رادیوی نحیف دزفول حواله ندهید که همچون شمعی در برهوت فرهنگِ سرگردانِ امروزِ شهرمان سوسو می زند و با امکانات و نفرات کمی که دارد به هیچ وجه در حد و شان پیشینه فرهنگی شهر اجدادی بنده و شما نیست.عزیزانی که در رادیوی دزفول غیرتمندانه این شمع را روشن نگه داشته اند خود نیز وقوف دارند که ظرفیت و نیاز دزفول به رسانه ای محلی بسیار بیش از اینهاست.

آقای مهندس ضرغامی؛

اگر قرار بود در این 6 سال ریاست تان بر حساسترین دستگاه نظام ، به همگان اثبات کنید که شائبه رانت استخدام و بکارگیری همشهریانتان به شما نمی چسبد ، باید عرض کنم که کاملا موفق بوده ایدو دیریست که همگان (اول از همه دزفولی ها) این حقیقت را پذیرفته اند و حرفی در آن نیست.

اما جان برادر!

گمان نمی کنید برای اثبات «نداشتن اخلاق قوم گرایانه» قدری دچار افراط شده اید؟

یکبار دیگر عرض می کنم : حواله حقوق رسانه ای مردمی را که  «حضرت روح الله آرزوی دیدارشان را داشت» به همین رادیوی کم امکاناتِ دزفول ندهید.

آیا می خواهید بنده باور کنم که شما خبر ندارید که حفظ اصالت ها و باورهای نیکوی سنتیِ جای جای این سرزمین (من جمله دزفول) جزو سیاست های کلان رسانه ملی است؟

و خبر دارید که جزو سفارشات موکد حضرت آقا(روحی له فدا) هم هست.؟

آیا می خواهید بنده باور کنم که شما از حجم تکلم و پخش برنامه های استانهای آذری زبان به زبان آذری خبر ندارید؟

از سیمای استانی کردستان چطور؟

سیمای استانهایی همچون لرستان نیز براحتی به زبان شیرین لری برنامه هایشان را پخش می کنند.

و مگر در غیرت و دلاوری دزفول و دزفولیان شک دارید؟(اگر استانهای یاد شده بابت غیرت و دلاوریشان چنین میدان و اختیاری دارند)

آقای مهندس حقوق رسانه ای دزفول را به سیمای خوزستان هم حواله ندهید و می دانید که منظورم چیست؟

اگر هم اندکی شک دارید لطف کرده و از مدیرکل محترم سیمای استان خوزستان بخواهید تا سهم گویش دزفولی را در سیمای استان خوزستان به شما گزارش دهد (البته غیر از برنامه هایی که صرفا زبان دزفولی را با لوده گری به سخره می گیرند)

همه حرف من این است که امثال شما و جناب مخبر می توانید پرچمدار نهضت « جلوگیری از استحاله فرهنگی دزفول» باشید.

آقای مهندس!

بگذارید هر که هرچه می خواهد بگوید اما شما را به جده ات زهرا قسم ، به پیشنهاداتی که در زیر ارائه می شود بیاندیشید و نگران از این نباشید که در سطوح بالای نظام ، کسی به شما کنایه ای مبنی بر ایجاد رانت برای دزفول بزند.

بنده به کرات دیده ام و شنیده ام که آقایان آنقدر از دزفول و دزفولی خاطرات خوش و باعظمت دارند که مطمئنا شما را تحسین هم خواهند کرد.

1- دستور فرمایید تا رادیو دزفول را توسعه همه جانبه دهند (منابع مالی، انسانی و زیر ساخت)

2- دستور فرمایید برنامه های رادیو «دزفول» صددرصد به « دزفولی» تکلم کنند و لاغیر.

3- دستور فرمایید تا شورای سیاستگزاری متشکل از پژوهشگران و فرهیختگان دزفولی (مقیم و غیر مقیم) تشکیل شده و نظارت کامل بر محتوای ارائه شده داشته باشند.

4- دستور فرمایید تا رادیو دزفول روی کانال های ماهواره سیمای استانها قرار گیرد و دوربینی زنده استودیوی آن را پوشش دهد به نحوی که دزفولی های غیرمقیم به مردم شهر پدری متصل باشند.

5- دستور فرمایید تا وبسایت کاملی برای این رادیو ایجاد شده و رادیو دزفول به شکل استریمینگ (streaming)روی اینترنت قرار گیرد تا در اقصی نقاط جهان امکان بهره برداری دزفولی های دور از وطن از این رادیو امکان پذیر باشد.

6- مهم : مسئولین محترم شهر به بنده اطلاع دادند که چندی پیش سازمان صداوسیما ایجاد پنج شهرک سینمایی در پنج نقطه کشور را تصویب کرده است اگر چنین است دستور فرمایید تا دزفول به لحاظ فرمانداری ویژه بودنش ، به لحاظ پتانسیل های محیطی ، به لحاظ..... شمول این مصوبه شده و یکی از شهرک های پنجگانه در این شهر مظلوم ساخته شود.

7- جناب ضرغامی ، بیست سال از جنگ می گذرد ، سهم تاریخ جنگ دزفول از سیمافیلم و شبکه های فیلم ساز رسانه ملی کجاست؟

بپذیرید برادر!

بپذیرید که گویش دزفول کمترین چیزی است که در حال انقراض است.

در مسیر زاینده رود ، رودی را به تصویر می کشید و « بودنش » را در اذهان نهادینه می کرد که از نحیف شدن رود شهر شما ، جان می گیرد.

سید!

آن شب پای سریال شما ، برای شهر پدری شما سخت گریستم .


۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۸۹ ، ۰۱:۵۴
مهران موزون

دیروز که از جام جم بر می گشتم ، برای خرید باتری موبایل آغامون (همسرم) به پاساژ نزدیک خونه مون رفتم و بعد از پرس و جو از موبایل فروشی چشمم افتاد به یه مغازه ترشی فروشی شیک و خودمونی که تازه افتتاح شده بود.

رفتم تو.

تنوع جنسش خوب بود و من همینطور که گرم بررسی ترشیاش بودم متوجه یه چیزی شدم.

شبیه خوشه های خیلی ریز غوره به رنگ سبز ماشی توی آب و سرکه خوابیده .

پرسیدم اینا چیه؟

گفت : ترشی بَنه .(BANE)

می دونستم که بعضی نقاط ایران که بَنَک رو می شناسن بهش میگن بنه.

یه خورده چشیدم.

یهو طعم قدیمی بنک و کُلخُنگ تو مشامم پیچید.

خیلی برام جالب بود که بنک نارس رو ترشی کنن.

پرسیدم  : خودتون درست می کنین؟

بادی به غبغب انداخت و گفت : آره.

گفتم : جنوبی هستین؟

گفت : نه ! ولی کارمند بانک بودم و سالها شیراز زندگی می کردم و اونجا یاد گرفتم .

گفتم اینا بنه های کوهای شیرازن؟

گفت : آره.

و من به این فکر می کردم که منتهی الیه کوههای سترگ زاگرس که در استان فارس تموم میشه محروم از این نعمات خداوندی نیست.

همین الانکه دارم این پست رو می نویسم یه خوشه ترشی بنک رو توی دهنم گذاشتم و با چوبش که نرم و ترش شده جاتونو خالی کردم.

ولی این قضیه ترشی بنه منو برد به سی سال پیش :

ما بچه های محله سبط شیخ ، مثل محلات دیگه ای که همسایه رودخونه بودن ، تمام سال (حتی زمستون) برای سرکشی به ساحل رودخونه دنبال سرگرمی و بهونه بودیم.

یادمه یکی از سرگرمی های زمستونی لب دز به شرح زیر بود.

نمی دونم کدوماتون سَله های گامیشی دیدین!

« سَلَه » یه واژه اصالتا عربیه و به معنی « سبد ».

کانالای عربی رو که ببینین در گزارش ورزشی بسکتبال میگن : کره السله ، یعنی توپ و سبد.

(متنفرررررررررم از زبون عربی رایجی که در کشورهای عربی امروزی استفاده میکنن و واژگان خلق الساعه در میارن واسه خودشون و دارن از عربی زیبای قرَآنی دورتر و دورتر میشن)

بگذریم ...

تو خونه گامیشیای دزفول ( اونایی که گاومیش و یا محصولات لبنی گاومیش دارن) یه سبدهای مخروط شکلی بافته از چوب بود که خیلی بزرگ بودن که بعضیاشون هنوزم دارن.

منظورم تَپ نیست ها!.

این سله ها که میگم شاید حدود 100 لیتر حجمشون میشد.

خلاصه اینکه یه کسایی که هیچوقت باهاشون حرف نزدیم و نمی دونم از کجا میومدن ، هرسال زمستون سروکله شون پیدا میشد با وانتهایی از قبیل وانت مزدا.

عقب وانت هاشون چنتا سله پر از بنک بود. ( بنک ها!.....نه کُلخُنگ).

ما هم که درسمون رو فوت آب بودیم می رفتیم و حدود 10 متر پایین تر از اونا وای میسادیم.

در حقیقت پاچه های زیر شلواری مون رو تا زانو ور می زدیم و با دمپایی می رفتیم توی آب ( تاحد زیر زانو) و منتظر می شدیم.

آقایون مورد بحث ، سله های بنک رو از عقب وانت پیاده می کردن و دونفری دو طرف یه سله رو می گرفتن و میوردن توی آب.

سله رو تا نصفه درون آب میکردن و اینجوری بنکا رو می شستن.

ولی قصدشون شستن بنکا نبود و اصل زحمتی که می کشیدن برای این بود که بنک های بدون مغز و پوک بیان بالا و روی آب قرار بگیرن و خلاصه وقتی بنک های پوک و سبک بالا قرار می گرفتن ، خیلی آروم سله رو فرو می کردن توی آب تا جایی که لبه های سله مساوی سطح آب میشد و اونوقت بود که بنکای پوک از بقیه بنکا جدا شده و شناور روی آب به سمت ما سرازیر و مام که از خدا خواسته ، دونه دونه جمشون می کردیم.

اونوزمونا بنک قیمت زیادی نداشت و ما به راحتی با 10 ریال یه قیف بنک می خریدیم.

میخوام بگم اون بنکا ارزش مادی خاصی نداشتن ولی دو دلیل داشت این کار ما :

یکی سرگرمی و بهونه ای بود که ما حتی زمستون هم از « مام دز» مون دور نباشیم.

دیگه اینکه فرهنگ اون موقع اینجوری بود که صرفنظر از فقر و غنای افراد ، مردم عادت داشتن که از دور ریز هر چیری پرهیز کنن.

همون واژه ی معروف : حیفَه. (HEFA)

ما در حقیقت : حیف می دونستیم که میل نکنیم.

و این با «حیف و میل» خیلی فرق داره.

یادمه حداکثر ، ده درصد بنکایی که جمع می کردیم مغز داشتن.

ولی مشغولیاتی بود بخدا.


۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۸۹ ، ۰۵:۵۵
مهران موزون


کلیک کنید
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۸۹ ، ۰۴:۱۹
مهران موزون

خونه پدربزرگم (پدر مادرم) وسط شهر اهواز بود.

کوچه منوچهری ، سر چهار راه نادری.

خاطره ها دارم از اونجا.

پدربزرگم دوسال قبل از تولد بنده عمر داده بود به تمام همشهریای گرامی.

اصلیتش مال حیدرخونه و مشخصا محله کرناسیون بود.

 آبدارخونه ی فعلی مسجد کرناسیونه ، در حقیقت مغازه پدرِ پدر بزرگم بود که همین چن سال قبل (حدود بیست سال قبل ) مادرم و خواهرا و برادراش ، برای شادی روح پدرشون به مسجد بخشیدن و شد وضوخونه و آبدارخونه ی اونجا.

کجا بودم؟

آهان! اهواز ، کوچه منوچهری.

حاجی نزدیک به  130 سال پیش ( اوج عهد ناصری) با 14 سال سن پا میشه میاد اهواز و از شاگردی یه اوسای حلواپز ( حلوا شکری و ...) شروع می کنه و می رسه به جایی که فقط موجودی یکی از حسابای بانکیش ( بانک بازرگانی ، بنظرم جد همین بانک تجارته) 570 هزار تومان پول بوده.

سند این ادعا رو دارم ( ته چک هاش) .

برای اینکه بهتر روشن بشه که 570 هزار تومان در سال 1329 یعنی چی! به مثال زیر توجه کنید :

سال 1323 پروژه ی ساخت پل معلق اهواز کلید می خوره و پس از شش سال طول زمان و هزینه های اضافی که به پروژه تحمیل می شه و دوتا پیمانکار( اگه اشتباه نکنم) عوض می کنه ، در سال 1329 با کلی هزینه ی اضافی ،فقط با برآوردنهایی  57 هزار تومن( شش سال هرینه ساخت) پل افتتاح  میشه.

دوستان تو ذهن مبارکشون برداشت نکنن که موزون می خواد پز گذشتگان شو بده.

نه. اصلا.

واسه من از پدربزرگم (همین پدر مادرم) دوچیز مونده.

یکی مقداری از ته چک هاش که تاحدی نشون میده این آدم چه راکفلری بوده تو اهواز؟

دوم یه رادیو چوبی قدیمی که مربوط به جنگ جهانی اول می شه ( سر فرصت داستان این رادیو رو می گم براتون ، چون جالبه)  .

اما اون چیزی که برای من از این « نیای مادری » افتخار آمیزه اینه که علیرغم ثروت افسانه ایش و شهرتش تو اهواز و دزفول ، آدم بسیار متواضع و مومنی بودن.

حاجی؛ نه بخاطر خساست بلکه بخاطر روحیه مردونگی و غیرتش(غیرت کاری) تقریبا تمام نیازهای تعمیراتی خونه رو خودش انجام می داد.

حتی وصله کردن کفش ها رو.

او در حالیکه بسیار بخشنده و سخی بوده و بسیاری از فامیل و غریبه های مستمند رو زیر پر و بال خودش می گرفت و یکی از چهار تاجر بزرگ اهواز محسوب می شد ، بنایی خونه شو خودش انجام می داد.

حاج عبده ، طبق اسناد گمرک بندرعباس( همین الان موجوده) اولین کسیه که پس از افتتاح گمرک فعلی بندرعباس ، بار تجاری از کشتی تخلیه می کنه و از گمرک بندر ترخیص می کنه.

همه اینا رو گفتم که دو چیز بگم :

1- دزفولی ها اصولا هوش و توانایی بالقوه ای دارن و حاج عبده حلوایی یکی از صدها هزار دزفولی تاریخه که با دست خالی و به عنوان یه یتیم 14 ساله ، از دزفول به اهواز میاد و سالها بعد 0 حدود 80 سال قبل) یکی از چهار نفری می شه که شرکت سهامی برق اهواز رو تاسیس می کنه و نعمت برق رو به این شهر وارد می کنه.

2- آدم می تونه چنین مسیری رو بره ، ولی خدارو از یاد نبره و مومن بمونه تا آخر عمرش.

حاتم طایی بشه ولی یادش نره که غلام علی (ع) باید بمونه. حاجی چنان مومن بود که با وجود ثروت و شهرت بی حد و حصرش ، وقتی به کربلا می رفت ( چند ده بار به کربلا مشرف شد) حتما یکی از اموات دزفولی و یا اهوازی رو با زحمت فراوون (ممنوع بود اینکار و باید شبونه و از لای نیزارهای هورالعظیم و با بلم و یا روی دوش می بردن اموات رو) با خودش به نجف می برد و در قبرستان وادی السلام به خاک می سپرد. همونجایی که خودش در سال 1346 دفن شد. درست درون قبر مادر مرحومش ( که خودش با دست خودش 37 سال قبل به خاک سپرده بود).

همیشه افسوس خوردم که چرا قدرت نوشتن رمان رو ندارم تا داستان زندگی 97 ساله حاج عبده حلوایی رو بنویسم.

افسوس!

خدا همه رفتگان رو بیامرزه.

در پایان یکی از جملات روزمره حاجی رو بنویسم براتون :

پیا نی کسی که هِلَه کار اَ حُش رووَه در.

ترجمه : مرد نیست کسی که اجازه بده کار از خونه بیرون بره.

منظور دقیق مرحوم حاجی : یه مرد باید اونقدر توانا ، کار بلد و غیور باشه که برای خرده کاری هایی مثل تعمیر لباس ، کفش ، شیرآلات ، برق و بنایی جزئی... اجازه بده که خانواده محتاج بیرون از خونه بشن.


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۹ ، ۱۷:۳۹
مهران موزون

اوایل دهه شصت (حدود 27 سال قبل) محدوده شمالی شهر در ضلع جنوبی فلکه بسیج تموم می شد.

از ضلع شمالی فلکه بسیج به سمت دشت سبیلی  (sabiri) همش بیابون برهوت بود و تنها چیزی که خیلی  به چشم میومد دودکش های بلند کوره های میلیونی هوفمان بود.

درست پشت محدوده کوره ها یعنی کمی قبل از کشتزارهای سبیلی ، زمینهای مسطح و خاکی متعددی  توسط بچه های حیدرخونه وسیاه پوشان ( نیمه شمالی شهر) مبدل به زمین های فوتبال خاکی شده  و روزهای تعطیل ، کولاک فوتبال زمین خاکی بود.

من و رفقا بعضی اوقات توپ پستنِ (pesten) مون رو بر می داشتیم و می رفتیم و می زدیم زیر توپ.

امان از وقتی که کسی زخم و زیلی می شد وسط بیابون.

نه امکاناتی و نه پانسمانی و نه وسیله نقلیه ای.

مصیبت بود.

ولی خدایی شیرینی خاصی داشت ، زمستون و تابستون حالیمون نمی شد که.

موقع برگشتن جون به سر می شدیم تا به شهر برسیم.

چرا؟

معلومه.

همه تشنه بودیم و زبونمون از عطش به سقف دهنمون چسبیده.

این بود که وقتی به محدوده شهر نزدیک می شدیم مسیر طوری انتخاب می شد که هرچه زودتر به خونه ی یکی از بچه ها برسیم و  رفع عطش کنیم.

جنون فوتبالمون با فصل تابستون که یکی می شد ، این عطشه بیچاره مون می کرد ولی چاره ای  نداشتیم عشق فوتبال یه چیزه دیگه بود.

یه روز که همگی عطش کربلایی داشتیم و به شهر برمی گشتیم ، یکی از بچه ها که تازه به جمع مون پیوسته بود ، خونه شون حاشیه شمالی شهر  یعنی درست نزدیک محل فعلی فلکه بسیج  قرار داشت و ما خوشحال از اینکه اینبار لازم نیست پس از ورود به شهر ، تا رسیدن به محله ی خودمون تشنگی رو تحمل کنیم .

این آرزو زمانی تشدید شد که اون رفیق تازه مون شروع کرد به قولهای گُنده گُنده دادن :

- هل رَسیم حوشمون ، اُو چیه؟ نوشابه داریم می یخچالمون تگِرگی! یکی یکی داهام تون خوره.

( بذار برسیم خونه مون ، آب چیه؟ نوشابه تگری داریم تو یخچالمون! نفری یه نوشابه بدم بخورین.)

اون موقع نوشابه ها فقط شیشه ای تک نفره بود و نوشابه خوری هم کلاس خاصی داشت ، خدا میدونه وقتی اینجوری بهمون وعده داد چه حالی شدیم؟

پاهامون دیگه نای رفتن نداشت و 8 نفری شروع کردیم در مورد نوشابه ی وعده داده شده حرف زدن.

رسید به جایی که هر کسی در مورد اینکه چه جوری نوشابه شو خواهد خورد نقشه کشیدن و برنامه ریزی.

مسعود که الان توی کاغذپارس هفت تپه کار می کنه گفت :

- مو نوشابمه یکته نمخورومش! زونومه طوری بکنم می شیشه که توکی ازش ندرا! کتی کتی پی زونوم به مزنومش.

( من نوشابه مو یهو نمی خورم! زبونمو می کنم توی شیشه طوری که یه قطره ازش بیرون نیاد! یه کم یه کم با زبونم نوشابه رو می مکم)

محمدرضا که الان استاد آلومینیوم کار ماهریه خطاب به مسعود گفت : اَخمَخ ( احمق ) مو حوصله نداروم !یه نفس به قلیپنومش ( ghelipnomesh)

احمق! من حوصله ندارم یهویی  قورتش میدم ( سرمیکشم)

حمیدرضا که حدود 14 سال بعد از اونروز ، یه جیپ امریکایی قدیمی رو بهم انداخت و یه کلاه درسته سرم گذاشت گفت : عز گرات محمرضا یکته سرکشیش خو گلیت سوزه ! مو  اول خوب تکونش داهام که گازش درا در اوسون راحت بخورمش.

( عزایی بگیردت محمدرضا! یهویی سربکشیش خب گلوت میسوزه! من اول خوب تکونش میدم تا گازش دراد اونوقت راحت میخورمش.)

یادم نیست منم چه اراجیفی سر هم کردم و خلاصه همینطور وراجی و خیالبافی بود تا سواد اولین خونه های شهر هویدا شد و عطش ما به لحاظ بعد روانی قول و قرار نوشابه ، هی بدتر و بیشتر.

اون بنده خدا هم ، قول پشت سر قول بود که بهمون می داد.

- پَ خونه تون کجاست؟؟

- هُ ..اووانَس..

- کووان؟

- س کن ببینیش...آنتن مونه نمبینی؟

- عز گرات....کل حوشا آنتن دارن.

بالاخره مثل لشکر شکست خورده با پروپاچه خاکی و کثیف رسیدیم در خونه طرف.

درست مثل کسایی که روز عاشورا جلوی یه عابر بانک معطل پول باشن و شبکه شتاب هم قطع باشه ، در خونه اون بابا منتظر نوشابه تگری موندیم.

مسعود : الان داره درشونه بگُشَه. ( الان داره در نوشابه ها رو باز میکنه)

حمیدرضا : اولی مال مونه.

محمرضا : یتیمون هله بینم چنتا بمیاره.

مهران (من) : مو فانتای مخوم ( بعد از انقلاب فانتاب جمع شد ولی هنوز عادت داشتیم به نوشابه زرد بگیم فانتا)

محمد : سرخوَر مهران چقده زرنگه! مَم فانتا مخوم..اَر یکی بید سی مونه.

سرتونو در نیارم.

خیلی طول کشید تا پسره برگرده.

صدای پاش که از حیاط خونه شنیده شد گوشمون تیز کردیم و دنبال صدای بهم خوردن شیشه های نوشابه بودیم.

هوا فوق العاده گرم و سوزان بود.

بالاخره اومد بیرون.

با دست خالی و شرمنده و خجالت زده.

- هان! پَ نوشابا؟

- نوشابامون وارسنه ، ممون داشتیمه مو ندونسمه ( نوشابه هامون تموم شدن ؛ مهمون داشتیم و من نمیدونستم)

اعصابمون خورد شده بود به سختی خودمون رو حفظ کردیم که زمین نخوریم آخرش چنتامون ولو شدن از بیحالی.

محمدرضا بهش گفت : چی دگه نی خوریم؟ ( چیزه دیگه یی نیست بخوریم؟)

پسرک انگار که منتظر این حرف باشه گفت : شربت آرُم؟ (منظورش شربت آبلیمو بود)

فوری گفتیم : آ..آ..جوون بووت بیار خوریم. ( آره..آره..جون بابات بیار بخوریم.)

پسرک که دنیا رو بهش دادن بودن  با خوشحالی رفت که جبران نبود نوشابه رو بکنه.

کلی طول کشید تا بیاد.

- ماروم بگووَه شکر نداریم. ( مادرم میگه شکر نداریم)

خدای من.

داشتیم از عصبانیت آتیش میگرفتیم.

پسر بدبخت مرده بود از خجالت.

- بوبا...نخیم...نخیم شربت..کیه وا بینیم. رو یه او یخی بیار خووریم ( بابا..نمیخوایم...نمیخوایم شربت..کیو باید ببینیم؟ برو یه آب یخ بیار بخوریم.)

فوری گفت : خاب..خاب!

و مثل باد و برق غیبش زد و رفت که آب یخ بیاره.

و انتظار و انتظار.....

نهایتا اومد بیرون و سر شیلنگ آب حیاط خونه شون دستش و سرش پایین بود.

ما بُهتمون زده بود.

تمام اون نیم ساعتو اونجا ولو بودیم واسه شیلنگ آب داغ حیاط ؟

- دِش مو بینم...( بدش من ببینم)

محمدرضا سر شیلنگ آب رو از دستش گرفت و پسرک برای آخرین بار غیبش زد.

کمی بعد آب شیر  از شیلنگ سرازیر شد و محمدرضا چند دقیقه صبر کرد تا حرارت آب شیلنگ ، رو به خنکی رفت و همه مون آب ولرم شیلنگ رو نوشیدیم و هر چی منتظر موندیم پسرک از خونه بیرون نیومد.

ما هفت نفر شیکمامونو با آب ولرم پر کرده بودیم و خیلی حس سنگینی داشتیم و مردیم تا به محله مون رسیدیم.

اون بنده خدا رو دیگه ندیدیم که ندیدیم.


پی نوشت )  این توضیح رو مسعودخان پرموز در خصوص تکیه کلام « عَزِ گِرات » دزفولیا دادن برای خوانندگان محترم غیر دزفولی دیسون :

((مهران جون ! البته شاید نیاز باشه برا غیر دزفولی ها توضیح بدین که «عز گزات» اگرچه معناش همینه که شما نوشتین ولی معمولاً فرد گوینده با نیت معنای این جمله آن را بکار نمی برد و درواقع این جمله یه نوع صمیمیت را بین دو طرف میرسونه!! حالا از کجا این جمله بین ما باب شده نمیدونم!))

با سپاس از گوینده ی خوش صدای رادیو دزفول (مسعود پرموز)

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۹ ، ۰۹:۲۵
مهران موزون
آقای رضای مخبر بعد از مدتها تشریف آوردن به دیسون و کامنتی برای بنده گذاشتن و خواستن که در متن وبلاگ قرار داده بشه.

این شما و اینم عینا ، متن کامنت رضای عزیز :


سلام.
شرمنده مهران جان فرصت نمیکنم به دلیل مشغله کاری سر بزنم.خیلی دلم برای وبلاگت تنگ شده بود.
داشتم مطالب وبلاگ رو میخوندم.نگاهم افتاد به درخواست شما از دکتر محمد رضا مخبر و پیام های بعضی از دوستان که بعضا از روی بی اطلاعی بود.ما همه دزفولی هستیم و باید خوشحال باشیم که یک نفر همشهری همچین افتخاری کسب کرده اند.من نه به عنوان اینکه ایشون از بستگان بنده هستند بلکه به عنوان یک همشهری این مطلب رو عرض می کنم. دکتر محمد رضا مخبر استاد تمام دانشگاه تهران در زمینه دام پزشکی هستند که کتاب های ایشون الان به عنوان کتاب مرجع این رشته هستند و ارائه بیش از 170 مقاله در مجلات خارجی و داخلی باعث کسب همچین افتخاری بزرگ شده است.
در ضمن ایشون پارسال به عنوان جوان ترین استاد تمام دانشگاه تهران مورد تقدیر قرار گرفتند و در  آینده نزدیک ایشون به دزفول دعوت میشن و در مراسمی از ایشون تقدیر به عمل خواهد امد.
لطفا این متن رو در وبلاگتون که پاتوق همه همشهری های خوبم هست انعکاس بدید
با تشکر


توضیح دیسون : 

یاران و همراهان گرامی

پیشنهاد می کنم دوستانی که مایل به نظر دادن در خصوص فرمایش آقا رضا هستند ارتباط مستقیم خدمت خودشون داشته باشند. فکر می کنم بی واسطه احوالپرسی کردن با رضا مخبر معقول تر باشه.

اینم لینکش ( اینجا )

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۹ ، ۰۵:۳۷
مهران موزون

معصومیت حسین+ معصومیت کودکان چه می شود!!

براستی این حسین نیست که لطافت و معصومیت کودکان را به سرمای فلز ، گره میزند؟

یا حجه ابن الحسن (عج) ، محرم بر شما تسلیت باد آقاجان

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۹ ، ۲۰:۲۹
مهران موزون

چیزی که امسال منو خوشحال کرد اینه که خیلی از دوستان و بچه های همشهری در اقدام و نگاهی صحیح ، شروع کردن به پیرایش فرهنگی مراسم محرم (در حد تذکر و قلم) و این درست همون چیزیه که من همیشه بهش اعتقاد داشته و دارم.

همیشه یکی از زمینه های تغییرات مثبت ، چرخش دلسوزانه ی قلم و زبان میتونه باشه.

منم به سهم خودم میخوام نکته ای رو یادآوری کنم.

گفته بودم که امسال فقط عصر تاسوعا تونستم برم بیرون و یه خورده عکاسی کنم.

در حین عکاسی یه چیزی مشاهده کردم که سالهای گذشته هم بهش برخورده بودم.

خواهش دارم به ترتیب خوندن مطلب ، پایین برید توی صفحه و سعی نکنید زودتر از مطالب سراغ عکسها برید خواهشا.

عکس اول رو ببینید :

+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+

فکر میکنید این بچه ی مامانی و خوشگل که عین فرشته میمونه به همراه باباش داره چی رو نیگاه میکنه؟

بستنی نذری؟...نه

شیرینی نذری؟...نه

مامانش داره شیشه ی شیرشو آماده میکنه؟

نُچ.

به عکس بعدی نیگاه کنید شاید بهتر بتونید حدس بزنید :

+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+

همون بچه و پدر رو گوشه ی سمت چپ و بالای تصویر زیر ببینید

خب؟

معلومه که همه اینا منتظر شیشه شیر این بچه نیستن.

با هم ببینیم منظره رو :

+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+

البته عکس نگاه طفل شیر خوار ، مربوط به لحظات سربریدن گوسفند بود


از همه تون شدیدا عذرخواهی میکنم عزیزان دل دیسون.

فکر نمی کنین برای این نوزاد زوده که همچین صحنه های خونینی در ذهنش ثبت بشه؟

اینو من دارم میگم.

منی که اعتقاد دارم خشونت بخشی از واقعیت روزگار ماست و پسرای ما( اگر این بچه پسر بوده باشه) از سنین بلوغ به بعد لازم دارن تا کمی هم صحنه های این چنینی روببینن که در مواقع خطر ، دلشون اونقدر رقیق و نازک نباشه که جرات دفاع از دارایی های سرزمینی شون رو نداشته باشن.

اما شما رو بخدا انصاف بدین!

توی این سن؟؟

اینجوری؟؟

میخوام بگم : هر سخن جایی و هر نگاه زمانی دارد.

نظر شما چیه؟

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۹ ، ۰۲:۴۸
مهران موزون