به آرزویم رسیدم!
به مسجد نجفیه رفتم تا برای برداشت های پلی بک های چهارم خرداد ، بررسی میدانی داشته باشم.
دوست خوبم محمدمجیدی راد با بچه های مسجد هماهنگ کرد.
رفتم و حالی خاص پیدا کردم آنگاه که از نزدیک به مشهد آن 13 نوجوان شهید پای گذاردم.
سکانس دومِ منقلب شدنم در مسجد نجفیه، زمانی بود که به ته شوادون مسجد رفتم و کار بزرگ بچه های مسجد را در حفر این زیرزمین عظیم و بتون ریزی شده دیدم.
در یکی از دالانهای بتونی شوادون، کسی با انگشتش نوشته بود : ایرج اسماعیلی
پیش از نام ایرج، کسی با گچ نوشته بود : شهید.
آقای ایزدیان گفت : این خط خود ایرج اسماعیلی است که پیش از خشک شدن سیمان با انگشتش نام خود را حک کرده و بعداً که شهید شد بچه های مسجد با گچ واژه شهید را بدان افزودند.
دلم نمیخواست از مسجد نجفیه بیرون بیایم اما باید برای فردا(شنبه 3 خرداد) آماده میشدم تا اولین گروه بچه های فیلمبردار و گزارشگرمان از خرمشهر برسند و پلی بک های 4 خرداد را آماده کنم.
بعدازظهر شنبه سوم خرداد :
پنج نفر (یک خانم، چهار آقا)از اکیپ 30 نفره ی همکارانم از خرمشهر به دزفول رسیدند تا برای تهیه گزارش های فردا هدایتشان کنم.
من همراه مهندس مه لقا، جلوی درب پادگان زرهی، رسیدن بخیری گفتیم و آنها را یکراست به اردوگاه شهید رجایی برده و وسایلشان را پیاده کرده و قرار شد بلافاصله تا پیش از تاریکی هوا به شهر برگشته و گزارشهایی را تهیه کنیم.
پیرترین آنها فیلمبرداری حدوداً پنجاه و چندساله بود که مانند بنده قلبی بیمار داشت.
بنده ی خدا بی هیچ ادعایی دوربین 250 سونی را به دوش میکشید.
- مهندس کجا بریم؟
گفتم : دو جا را در نظر دارم یکی به دیدار پیرمرد باغبانی میرویم که هشتاد و اندی سن دارد و در یک حمله موشکی سه فرزندش را یکجا از دست داده است و سپس به مسجدی میرویم بنام مسجد نجفیه که حماسه ای در آن رقم خورده است.
- بسم الله..
رفتیم ..
در ذهن داشتم که پس از مصاحبه با حاج سلطانعلی ملائکه زاده در باغ گودول، به مسجد نجفیه رفته و ته شوادون نجفیه در مورد دست خط شهید ایرج اسماعیلی نیز در مقابل دوربین اشاره ای داشته باشم.
از اردوگاه شهید رجایی به شهر رسیدیم، درست مقابل شهید آباد ناگاه بیاد مزار مظلومانه ی «دست و پای شهدا» افتادم.
به آقای مه لقا گفتم : لطفا بزن کنار مهندس.
خودروی کاپرای همکاران نیز متوقف شد.
خود را به آنها رسانده و گفتم : اینجا سوژه ای است که نباید از دست برود.
فیلمبردار پیر(آقای نجم الدین) و دستیارش براه افتادند. من و مهندس مه لقا نیز.
عجبا که بنده ، مزار برادر شهید مهندس مه لقا را نمیدانستم و او هم نگفته بود که اخوی اش درست سر راه ورودی ماست .
فاتحه ای بر مزار اخوی و ابوی ایشان در دل خواندم و آقای مه لقا ما را به مزارهای دست و پای شهدا رهنمون شد.
سر آن مزار، هم نجم الدین و هم دستیارش مبهوت مانده بودند که چرا بنای یادمانی برسر این مزارها نیست.
آنها در حال فیلم گرفتن از مزار دست و پاها بودند که ناگهان یا طفل شیرخواره ای افتادم که مدتها پیش برسر مزارش گریسته بودم. طفلی که زیر یکسال داشت و شهید موشکی بود.
نمیدانستم کدام طرف است؟
به آقای مه لقا گفتم : مهندس کدام طرف برویم شاید مزاری از اطفال موشکی بیابیم.
دستش را به سمتی کشید و گفت : به گمانم آنجا.
من به سرعت خود را همان سمت و یکی از ردیفها رساندم.
بی آنکه به اسامی و اطلاعات قبور نگاه کنم پرده های روی عکسهای شهدا را بالا زدم اولین پرده که بالا رفت چهره ی پسرکی 7 ساله بود بی آنکه به فامیلش نگاه کنم(خدا را گواه میگیرم که عین حقیقت را عرض میکنم)
فقط عبارت «حملات موشکی» را که به گمانم قرمز نوشته بود دیدم. پرده قبر بعدی را نیز بالا زدم، پسرک دیگری حدود 11 ساله و قبر بعدی نیز دختری نوجوان.
تا بدینجای کار به نام و نام خانوادگیشان توجه نکرده بودم.
فریاد زدم : آقای نجم الدین..آقای نجم الدین(حدود 40 متر فاصله داشتیم)
به سمت من برگشت با اشاره دست گفتم : بیایید.
آمدند..
- اینجا سه کودک و نوجوان شهید موشکی کنار هم آرمیده اند..بگیر لطفا.
و او مشغول شد به فیلم گرفتن از روی قبور و روی هر مزار یک تیلدآپ از مزار به عکس و همینطور مزار بعدی...
در حال تصویر برداری بود که من به اسامی روی قبور دقت کردم : منصوره ی ملائکه زاده...حسن ملائکه زاده...ملائکه زاده...
بی اختیار به سر زدم و بدنم مرتعش شد.
آه برآوردم : آقای نجم الدین میدانی از قبور چه کسانی فیلم میگیری؟
- چه کسانی؟
- اینها طفلان معصوم همان پیرمردی هستند که قرار است پیشش برای مصاحبه پیش برویم.
من، نجم الدین، مه لقا و حقیقت جو(دستیار فیلمبردار) مبهوت مانده بودیم که این چه سرّی است؟
خدایا ما با چه کسانی طرفیم؟
سر مزار شهید علیرضا مه لقا از مهندس خواستم بنشیند و شعری در وصف شهدا بخواند و فیلمبردار گرفت فیلمش را .
پیش از خروج از شهید آباد برسر مرقد مطهر آیت الله قاضی (ره) رفتیم آنجا نیز بنده گزارشی در خصوص آن مرحوم مغفور ارائه کردم و عازم باغ گودول شدیم.
آنجا چه گذشت و من چه مصاحبه ای با حاج سلطانعلی داشتم بماند.
وقتی گزارش باغ گودول تمام شد به همکاران گفتم برویم مسجد نجفیه.
نجم الدین گفت : بنظرم چون نور مسجد داخلی است(ربطی به نور بیرون ندارد) از فرصت نور باقیمانده روز استفاده کنیم و کمی گزارش مردمی تهیه نماییم.
درست میگفت.
گفتم برویم ساحل رودخانه آنجا مردم زیادی هستند.
رفتیم و از بند کلک شروع کردیم.
به اولین صُفّه که رسیدیم دو مرد مسن سال نشسته بودند.
خوش و بش و احوالپرسی کرده و به آنها گفتم راجع به مقاومت مردم دزفول میخواهیم مصاحبه کنیم.
با خوشرویی پذیرفتند.
میکروفون را جلوی اولین نفرشان گرفتم و گفتم خودتان را معرفی فرمایید :
- من ...(نام کوچکش یادم نیست) اسماعیلی هستم برادر شهید ایرج اسماعیلی!!!!
- همان ایرج اسماعیلی از شهدای نجفیه؟؟
- بله..بله.
پاهایم سست شد.
به پیشانی زدم.
نجم الدین گفت : چی شد؟؟؟
گفتم : ایشون اخوی شهیدی است که بنده از دیشب قرار داشتم شما رو ببرم ته زیر زمین مسجد و دستخطش رو به شما نشون بدم.
...
یک هفته ی سنگین و طاقت فرسا(از نظر کاری) را در دزفول گذراندم اما خدا میداند روز چهارم خرداد در حالی که از صبح تا غروب برنامه زنده روی آنتن می فرستادیم لحظاتی را در پشت صحنه بی آنکه کسی متوجه شود میگریستم. اشک شوق بود. شوق اینکه به آرزویم رسیدم و عنایت و اجازه ی شهدای دزفول شامل حالم شد تا برایشان نوکری کنم.
قلبم گواهی میداد تایید ماموریتم را شهدای دزفول امضاء کرده اند.
ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا...
پی نوشت :
لینک آرشیوی برنامه های چهارم خرداد از دزفول
برنامه کودک شبکه 2 +
برنامه فاتحان شبکه 2 +
برنامه ای دیگر از شبکه 2 +
برنامه ای در شبکه 1 +
توضیح مهم : ظاهرا سایت تلوبیون پس از مدت زمانی چند روزه، اقدام به مخفی سازی آرشیوها نموده و ملاحظه آرشیوها را منوط به اشتراک یا دریافت مبالغی مینماید.
خوب شد بنده قبل از مخفی سازی برنامه ها، توانستم چند عکس از آنها گرفته و دردیسون قرار دهم.