دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

ما می گفتیم فِنگ (feng) و بچه های اهواز و شوشتر نیز.

سالها بعد فهمیدم که بچه های تهران و دیگر شهرهای شمالی ترِ کشور میگویند : تیله.

تابستان که میشد بازار فنگ بازی بچه های دزفول داغ تر از اوقات دیگر سال بود هرچند که طول کل سال کیچه دربندهای خاکی شهر، جولانگاه کودکان و نوجوانانی بود که پامرغی به دنبال فنگهای خویش در جنب و جوش بودند.

تمرکز در هدف گیری، نشست و برخاست های مداوم، حرکات پامرغی روی زمین از کمترین منافع جسمی این بازی شیرین بود.

فنگ، یک گوی شیشه ای به قطر حدوداً 12 میلیمتر بود که درون آن یک لکه ی رنگی به شکل برگ درخت دیده میشد.

لکه ی فنگ ها رنگهای مختلفی داشتند: آبی، نارنجی آجری، سبز، سفید و ..

برخی از آنها رنگهای ترکیبی داشتند که زیباترین این ترکیبها همان ترکیب پرچم ایران بود و بچه ها به آن فنگ پرچمی می گفتند.

فنگ بازی دور جور بود :

الف) هدف قرار دادن فنگ های یکدیگر که با پرتاب فنگ خویش و زدن به فنگ حریف ، طوری که خوردن دو فنگ به هم را «چَق» میگفتند. واژه ی «چق» ریشه در همان صدای خوردن فنگها به یکدیگر داشت.

بازیکنان از همان ابتدا شرط میکردند که «چقِ فنگِ» (هر چق یک فنگ) یعنی با هر «چق» طرفِ چق زننده یک فنگ از فنگهای ذخیره ی طرف مقابل را به عنوان جایزه برنده میشد. یا شرط میشد که هر دوچق یک فنگ و یا بیشتر..

ب) به فاصله حدود 2 تا 3 متر، چاله هایی در زمین خاکی زیر پایمان حفر میکردیم.

چاله هایی مقعر که عمق آن حدود 5 سانتیمتر و قطر دایره بیرونی آن حدود 10 سانتیمتر بود.

کاربری این چاله ها (که ما به آن «قول» (ghowl) و در اهواز و آبادان و .. بدان «کول» میگفتند)شبیه کاربری بود سوراخهای بازی گلف بود.

هدفگیری و پرتاب فنگ به درون «قول» را «قول کُردن» میگفتیم. البته در کنار قول کردن فنگ ها، امکان حمله و چق زدن به فنگ حریف هم قواعد خاص خودش را داشت.

جنس زمین فنگ بازی آسفالت نبود، چمن نبود، خاکی بود و صاف(ترجیحا کمی نمناک)، بدون آشغال و سنگریزه.

گاهی با دستهایمان منطقه فنگ بازی را چنان تمیز میکردیم که همچون میز بیلیارد تمیز میشد.

اما لزوما مانند میز بیلیارد نمی بایست تراز و تخت باشد بلکه پستی و بلندی و شیبها و شیارهای زمین خودش برای فنگ بازهای حرفه ای فرصت و تهدید محسوب میشد.

به شیارها و مسیرهای روی زمین فنگ بازی «تُر» (TOR) میگفتیم.

پیش می آمد که برای چق زدن به فنگ حریف، فنگ خود را با محاسباتی چشمی به سمتی دیگر پرتاب میکردیم تا شیب زمین فنگ را آرام آرام به سمت فنگ حریف هدایت کند. چیزی شبیه همان ضربات غیر مستقیم بیلیارد که با محاسباتی خاص توپ را به کناره های زمین میزنند تا پس از دوسه بار کمانه کردن ، توپ به درون سوراخ میز برود.

فنگ بازی در میان بچه مثبت ها حداکثر بر سر فنگهای یکدیگر بود.

اما بزرگترهایی بودند که با سن بالاتر از 18 سال(حتی 30 سال) برسر پول بازی میکردند که برای بنده دیدن آن صحنه ها حس بسیار منفی درپی داشت.

صفای فنگ بازی همان بود که ما برای فنگهای زیبای یکدیگر کیسه میدوختیم و در پایان تابستان قوطی های جای سرلاک و شیرخشک یکدیگر را که معدن مخفی فنگهایمان بود پر و خالی میکردیم.

بعضی از بچه های مهارت خوبی داشتند که عمده ی مواقع قوطی شیرخشکی مملو از فنگهای رنگارنگ داشتند.

در این میان نمیدانم چرا یک مدل فنگ را که جنسش مرمری مینمایاند و به آن فنگ جیل (jeyl) میگفتیم در بازار کم بود و گران.

حرفه ای تر ها عمدتاً چنین فنگی را در دست میگرفتند.

فنگ سمت چپ را جیل میگفتیم

یادش بخیر،

کنار رودخانه نیز فضای خاکی و گل نمناکی داشت که برای فنگ بازی جان میداد. پیش از آنکه جاده ساحلی میان ما و رودخانه مان حائل شود بچگیها میکردیم آنجا.

فضای گِلی پارک باغ گازر نیز نبود.

دیروز رفته بودم به بازار گلهای نزدیک خانه مان برای خرید سم ضد آفت گیاهان آپارتمانی.

ناگاه مواجه شدم با کیسه های فنگ که در بسته های 100 عددی فروخته میشد.

متاسفانه هر بسته 100 تایی آن یک رنگ بود.

یک بسته سبز خریدم.

به خانه آوردم و وسط هال ولو شدم.

فشار کار روزانه، تحلیل مسائل سیاسی مملکت و جنایات عراق و پروژه های متعدد کاریی که در حال خفه کردنم هستند موجب شد تا روی زمین بنشینم و 100 فنگ سبز را جلوی خودم ولو کنم.( خدا این کودک درون را از من نگیرد)یادم آمد که به آقای بهشتی فرد پیشنهاد دادم از روی سکوی فرهنگی شهرداری لیگ چوگته ی محلات دزفول را راه بیاندازد چه ایراد دارد لیگ فنگ دزفول هم راه بیفتد. سگش میارزد به اوقاتی که پای ماهواره و تلویزیون و قلیان لب رودخانه تلف میشود.

باورتان نمیشد انگشتانم برای ضربه زدن به فنگها قدرت زمان بچگی را ندشت.

قدرت پرتاب و هدفگیری 12 سالگی ام را نداشتم.

کم مانده بود گریه کنم.

اینم حریف 2ساله ی من در فنگ بازی (فاطمه ی بابا)


چندی پیش تصمیم گرفتم کمی با دست بنویسم.

خودکار را دست گرفتم اما نصف صفحه A4 را نتوانستم تمام کنم.

دستهایم از حس افتادند.

لعنت بر این مدرنیته ...لعنت!


اینهم بچه های قدیم که هنوز پای کارند


اینم زیباترین فنگهای جهان که عمر کودکی ما بهش کفاف نداد


اینم نرم افزار فنگ بازی روی موبایل برای علاقمندان

+


نوجه : سایتهای محترمی که تمایل به بازنشر این مطلب دارند لطفا ذکر منبع و درج لینک دیسون را فراموش نکنند تا نانشان حلال باشد.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۳
مهران موزون

دوسونِ قدیمی دیسون اگر یادشان باشد سر قضیه ی به کُما رفتن شهید رضا ساکی(خدایش بیامرزاد) بنده پیگیری میدانی و سایبری فراوانی داشتم و فَغانهایی در خصوص مظلومیت آن شهید فقید سردادم.

حاصل آن فریادها اگر به سلامت شهید رضا ساکی نیانجامید و آن مرحوم به ملکوت اعلی پرکشید اما موجب شد تا با یکی از فرزندان نازنین دزفول آشنا شوم.

دکتر مرتضی شکوهنده یکی از سلاطین دزفول است که 34 است که هردوپایش را پیش از خویش به بهشت فرستاده و بر اریکه ی جانبازی نشسته است.

پزشک است.

خواهرش، بچه خواهرش و نوزاد خواهرش در موشک باران های اولیه نیز به شهادت رسیده اند.

خاندانشان به تنهایی شهیدآبادی هستند برای خودشان.

ساکن تهران است.

در آپارتمانی کوچک با همسر و فرزندانش زندگی میکند.

دلش دریاست.

زبانش هم نرم است و هم آتشین.

نرم در برابر صله رحم و حرمت متقابل و آتشین در برابر زیرپا گذاشتن ارزشها.

در معاونت درمان و بهداشت بنیادجانبازان مسئولیتی دارد و کار کارشناسی میکند برای التیام جانبازان شیمیایی.

در بحبوحه ی ناراحتی های بنده (از کمکاری و کم توجهی سی ساله ی مسئولین به شهید رضا ساکی)، این دکتر شکوهنده بود که صادقانه ترین پیگیری ها را داشت و خالصانه ترین برخوردها را با من !

رفیق شدیم.

دوست شدیم.

گاهی ارتباطی داریم و بنده عرض ارادتی خدمت ایشان میکنم.

آنگاه که برای انجام ماموریت پوشش های زنده ی چهارخرداد راهی دزفول میشدم در واپسین لحظات دوربین را به محل کارش بردم و گفتگویی با ایشان داشتم تا شاید چهره نازنین اش را روی آنتن ببرم.

و چه گفتگویی شد.

لکن با کمال تأسف به هنگام پخش برنامه های زنده از ساحل دز، امکان تبدیل و آماده سازی تصاویر دکتر شکوهنده نبود.

12 خرداد اما...

به مناسبت روز جانباز،

هم دکتر شکوهنده و هم دکتر کابلی (که از فرزندان خوب دزفول و از اساتید جانباز دانشگاههای تهران است) به جام جم آمدند و در استودیو صبای شبکه 5 (برنامه سلام تهران) میهمان رسانه ملی بودند.

لینک آرشیو اینترنتی این برنامه را در پایین این صفحه قرار میدهم. لطفا پیش از آنکه غیر فعال و بایگانی شود ملاحظه فرمایید.  +  ( تصاویر مربوط به دکتر شکوهنده و دکتر کابلی از دقیقه 31 به بعد است)

اما برای آنکه فرصت به کلی از دست نرود چند فریم از این برنامه را در زیر اورده ام.

برای سلامتی این دوسلطان دزفولی دعا بفرمایید.

امیدوارم از سخنان زیبایشان لذت ببرید.

(سلطان علی بیباک قبلا در خصوص دکتر کابلی نوشته است + )

                                 دکتر مجید کابلی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۶
مهران موزون

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و شیعته و المستشهدین بین یدیه

سلام بر آن لحظه ای که از مادر پاکیزه ات زاده شدی.

سلام بر آن لحظه ای که به اذن پروردگار، از کنار کعبه ندای ظهورت شنیده شود.

سلام بر آن لحظه ای که بیرق «یالثارات الحسین»ات برافراشته گردد.

سلام بر آن لحظه ای که نعلهای مرکبت، مُهر «باطل شد» بر ظلم و بی عدالتی بر صفحه روزگار بکوبد.

سلام بر خال محمدیِ گونه ات، که قرنهاست از چشم نابینای دلهایمان پنهان است.

سلام بر عصای موسی(ع) که دست توست.

سلام بر انجیل عیسی(ع) که نزد توست.

سلام بر لوح نوری (که حوادث روزگار، از ازل تا به ابد بر آن نقش بسته) که نزد توست.

سلام بر ذوالفقاری که قبضه اش در یَد توست.

سلام تو و آباء مظلوم ات.

سلام خدا بر تو باد ای مولای من!

سلام بر تو ای طاووس اهل بهشت.

ما را ببخش اگر به جای منتظَر بودن فقط منتظِرِ توییم.

ما را ببخش ای مولای من، اگر ابلیس توانسته است ما را از عرش منتظَر به قعر منتظِر نزول دهد.

سلام برتو ای مولای من.

ای منتظَر تو همه دنیاست، کجایی؟

ای دیده ام از هجر تو دریاست، کجایی؟

دردا که همه حال منو حال دل زار

آشفته ی این غیبت کبراست، کجایی؟

(موزون)



۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۴
مهران موزون

مهران موزون - دکتر رامین یکی از شخصیت های دزفولی مورد علاقه ی من است که اگر اهل بندرعباس یا زنجان هم بود همین علاقه را به وی داشتم.

ماهنامه 42 با وی مصاحبه ای از زاویه ای متفاوت انجام داده که گفتم شاید برای برخی همشهریان عزیز، خواندنی باشد.

هرچند رامین مثل همیشه ساده و بی پیرایه به سوالات پاسخ داده است اما نظر به شنیدنی هایی که بنده از خود ایشان بارها شنیده ام دعا کنید شاید روزی فرصتی دست دهد و افتخاری نصیب دیسون شود تا خودم آستین بالا زده و مصاحبه ای خاص با این شخصیت فرهیخته انجام دهم به نحوی که خروجی آن برای مصارف فرهنگی جوانان دزفول بیشتر از مصاحبه ای باشد که در زیر می آید .

نکته : در حین مصاحبه دقت فرمایید که دکتر رامین راجع به اُفت و خیز اقتصادی زندگی خودش و خانواده اش هیچ چیز را پنهان نمیکند و این همان صراحت و شجاعتی است که خیلی از بزرگان دزفولیِ مقیم و غیرمقیم نیاز دارند تا در مواجهه با نسل حاضر به خرج دهند.

اتفاقاً نسلِ نو وقتی بداند که شخصیت های برجسته ی شهرشان چه فراز و نشیبهایی را پشت سرگذاشته و با ابزار صبر و استقامت و پشتکار و توکل به خدا به قلل موفقیت دست یافته اند امیدوارتر از گذشته به مسیر خویش ادامه میدهند. آیا غیر از این است که «امید» عنصری کلیدی در زندگی جوانان است.


و اما متن مصاحبه روزنامه آرمان :


الان مشغول چه فعالیتی هستید؟
الان سه سال از دوران معاونت مطبوعاتی من می‌گذرد. تقریبا از رسانه‌ها فاصله گرفته‌ام. نه فرصتی دارم و نه علاقه‌ای که رسانه‌ها را دنبال کنم. فعلا مشغول تولید انیمیشن و مطالعات و علائق شخصی خودم هستم.

برای کودکان؟
صرفا برای کودکان انیمیشن نمی‌سازم بلکه مخاطب کارهایم خانواده‌ها و نوجوانان هستند. در کنار این مشغله فرصتی دارم تا برگ‌هایی از دفترچه زندگی و فعالیت‌هایم را مرور کنم که چرا در سال فتنه، معاونت مطبوعاتی در دوره دوم ریاست‌جمهوری دکتراحمدی‌نژاد را پذیرفتم.

در دوره اول ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد به شما پیشنهاد مسئولیت یا پست وزارت هم می‌شد؟
پیشنهادات مختلفی بود؛ البته پست وزارت اصلا مقدور نبود چون مجلسی‌ها با من مخالف بودند. برای مجلس هفتم کاندیدا شدم اما همین اصولگرایان و پیروان خط امام و رهبری اسم من را در لیستشان نگذاشتند. برای این کار هم دو دلیل داشتند؛ اول اینکه من جلوتر از آنها حرکت می‌کردم و دوم اینکه از هاشمی‌ به صراحت انتقاد می‌کردم و این به ضرر آنها می‌شد! از نظر آنها تندرو هستم و چون به هاشمی انتقاد می‌کنم پس به هویت آنها لطمه می‌زنم! این سخنان از زبان یکی از سران «پیروان خط امام و رهبری» به گوش من رسید.

شما متولد چه سالی هستید؟
متولد پانزدهم بهمن‌ماه 1332.

متولد کجا هستید؟
محله پیرنظر؛ نزدیک بازار قدیم و نزدیک مسجد جامع شهر دزفول.

خانواده شما مذهبی بود؟
خانواده ما کاملا مذهبی بودند. خاندان مرحوم پدرم از طلاسازان و طلافروشان معروف و اصیل دزفولی بودند. پدرم نمازهای روزانه را همیشه در مسجد می‌خواندند. از نسل مادری به لرهای بختیاری مناطق جنوب لرستان می‌رسیم. خانواده مادری مادر ما جزو ملاکین منطقه لرستان و جزو بزرگ‌زادگان بودند. بخش‌هایی از بیشه پوران از املاک پدربزرگ مادری مادرم بوده و اینها بر اثر درگیری با رضا خان و از دست دادن زمین‌هایشان به دزفول مهاجرت می‌کنند. پدر مادرم از اشراف‌زادگان و مبارزین هویزه بودند و از هویزه به خاطر درگیری با قزاق‌ها به دزفول می‌آیند و پدر و مادر والده بنده در دزفول با هم ازدواج می‌کنند و پدربزرگ مادری ما از معتمدین محله لبخندق شهر بودند. از خاندان پدری جزو خاندان‌های قدیم دزفولی هستیم. پدر پدر ما، مرحوم خواجه محمدعلی زرگر دزفولی جزو طلافروشان شهر بودند و معروف بود که درگیری زیادی با پهلوی اول داشته و مردم را علیه حکومت تحریک می‌کرده. به دنبال ورشکستگی پدرم او را به زندان انداختند و خانه و باغ‌های ما را تصاحب کردند. بعد از آن ورشکستگی زندگی ما از این رو به آن رو شد و من دستیار پدرم شدم. البته من از 4 سالگی اذان صبح با پدرم به مغازه می‌رفتم. کار من نظارت بود چون به تعبیر پدرم حواسم جمع بود. در گوشه‌ای می‌نشستم و بر اوضاع رفت و آمدها نظارت می‌کردم. بعد که پدرم به زندان رفت من 6 ساله بودم و همه مجبور شدیم کار کنیم تا زندگی بچرخد. لذا به جای مدرسه رفتن، سر کوره آجرپزی رفتم و خشت‌مالی می‌کردم. پوست دستم کنده می‌شد. بعد از 5 یا 6 ماه که پدرم از زندان بیرون آمدند ما یک مغازه داشتیم که از باغدارهای دیگر میوه می‌گرفتیم و می‌فروختیم و از باغداری به میوه‌فروش تبدیل شدیم و من کارگر مغازه پدرم شدم.

فعالیت سیاسی یا اجتماعی هم داشتید؟
از همان آغاز سال‌های دبیرستان تا حدی فعالیت اجتماعی - فرهنگی را شروع کردم. از سال 47 یک مغازه بقالی در نزدیک منزل ما بود که روزنامه هم می‌فروخت. من با این بقال همسایه طی کرده بودم که شب‌هنگام که مغازه را می‌بندد، روزنامه‌ها را به خانه ببرم و صبح به او پس بدهم. چند سال کار من این بود که روزنامه‌ها را اجاره می‌کردم و در جریان امور اجتماعی و فرهنگی کشور قرار می‌گرفتم و آرام آرام دغدغه‌های سیاسی هم پیدا کردم.

وضع مالی خانواده شما خوب بود؟
اول خوب بود اما بعد از ورشکستگی پدرم چندان خوب نبود. من در سال 53 که تصمیم گرفتم به خارج بروم، هنوز سربازی نرفته بودم، پس اول به سراغ نظام وظیفه رفتم اما یک سال در انتظار اعزام ماندم. در نهایت به پادگان نیروی دریایی خسروآباد آبادان اعزام شدم.

چرا نام خانوادگی پدری‌تان با شما فرق می‌کند؟
در آن زمان فامیل بر اساس شغل بود. پدربزرگ من که زرگر بود، نام فامیل او در شناسنامه هم زرگر شد. وقتی که پدرم باغدار شدند فامیل ما شد «لیمو نارنجی». بعد برادر بزرگ ما که مهندس نقشه‌بردار بود، برای سدسازی بود، فامیلش را به «رامین» تغییر داد. برای یکسان‌سازی فامیل خانواده، در سال 47 تغییر نام دادیم به «رامین». در قدیم همین شکلی بود و در دزفول خیلی‌ها اسم فامیل خود را عوض کردند.

کسی به شما پیشنهاد نداد در ارتش بمان و جذب شو؟
خیر، من آنقدر سرکش بودم که کسی به فکر جذب من نبود. افراد را به خروج از ارتش شاه تشویق می‌کردم. از دیگر کارهای من اقامه نماز جماعت در پادگان بود. زیر نخل‌های کنار اروند را صاف کرده بودیم و حصیر می‌انداختیم و نماز جماعت برپا می‌کردم.

فعالیت‌های مبارزاتی دیگرتان چه بود؟
بعد از چند ماه حوادث قم اتفاق افتاد و شهادت حاج آقا مصطفی در کشور فضایی ایجاد کرد و اعتراضاتی شکل گرفت. این زمان در تهران در مغازه اخوی بودم که کارگاه تکثیر نوار صوتی داشتند و من از همان مغازه، نوارهای انقلابی را تکثیر می‌کردم که این قضیه هم لو رفت و من در حال گرفتن ویزا از آمریکا بودم که همین زمان پدرم هم فوت کرد. همه‌ چیز به هم ریخت. از یک طرف ساواک به دنبال قضیه افتاده بود، از طرفی ویزای آمریکا به من نمی‌دادند و من هم نمی‌توانستم در کشور بمانم. پس مجبور شدم به اروپا بروم چون آن زمان اروپا ویزا لازم نداشت و من به فکر آلمان افتادم چون یکی از هم‌محله‌ای‌های ما به آلمان رفته بود. خلاصه دو روز قبل از خروج از کشور و رفتن به آلمان، به مشهد رفتم و با امام رضا (ع) وعده‌ای منعقد کردم و عرض حال کردم که «یابن رسول‌الله دارم می‌روم، اما نمی‌دانم به کجا ... می‌روم به غربت؛ تو هم امام غریب هستی؛ تو از من مراقبت کن و من هم دین شما را تبلیغ می‌کنم» و با این قرارداد به آلمان رفتم. روز دوم، وارد فضای دانشگاه شدم. در شهر کارلسروهه حدود 70 گروه ایرانی فعال بودند و هر ایرانی که از ایران می‌آمد 70 گروه می‌خواستند او را جذب کنند. ابتدا کارم این بود که هر شب در یکی از جلسات این گروه‌ها شرکت می‌کردم. انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی مأمن اصلی بنده بود و مسئول انجمن اسلامی شهر یعنی آقای دکتر محمد صلواتی، مسئول فرهنگی «اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا» در همین شهر بود. خیلی آدم خوبی بود و با هم رفیق شده بودیم و مدام نگران این بود که مبادا جذب یکی از این گروه‌ها بشوم! در حالی که باید می‌رفتم تا ببینم چه خبر است و بتوانم آنها را از واقعیات مملکت آگاه کنم و نگذارم در توهمات پوسیده خود غوطه بخورند. حدودا هر شب با یک گروهی جلسه می‌گرفتم تا اینکه شایع کردند من نفوذی انجمن اسلامی هستم و برای شست‌وشوی مغزی آنها آمده‌ام و دیگر گروه‌های چپ و لیبرال‌ها و ملی‌گراها و دیگران مرا نپذیرفتند.


منبع درآمد شما چه بود؟
هفته‌ای سه روز کارهای خدماتی می‌کردم تا با قناعت، درس و زندگی‌ام بگذرد. ویژگی آلمان نسبت به سایر کشورهای اروپایی این بود که اولا هزینه تحصیل بسیار پایین‌تر از انگلیس بود و ثانیا امکان کار کردن وجود داشت. فعالیت من در آلمان با انجمن اسلامی گسترش پیدا کرد. چهره‌های شاخص ایرانی مسلمان و دانشگاهی، افرادی مثل محمد صلواتی، مهدی نواب که نخستین سفیر ایران انقلابی شد، سیدصادق طباطبایی و چند نفر دیگر از اعضای انجمن بودند که شبانه‌روزی کار می‌کردند و فعال بودند. نخستین روزی که امام خمینی (ره) از نجف به پاریس آمدند، ما هم پنج نفره با فولکس واگن آقای صلواتی به پاریس رفتیم ... درآنجا با خیلی از مدعیان آشنا شدیم: بنی‌صدر، قطب‌زاده، ابراهیم یزدی و محتشمی‌پور، هادی غفاری، شهید محمد منتظری، شهید عراقی، کریم سنجابی و خیلی‌های دیگر آشنا شدیم. اما همه اینها برای من بی‌هویت بودند و ما فقط امام خمینی (ره) را می‌شناختیم و می‌خواستیم. در آن روزها من نگران بودم چه باید بکنم. از امام خمینی پرسیدم، فرمودند اگر می‌توانید بروید تبلیغ کنید و اهداف انقلاب را به مردم جهان بشناسانید. من تصمیم گرفتم برای امتثال امر امام خمینی راه بیفتم و مسلمانان اروپا را به همراهی با ملت ایران دعوت کنم و این آغاز ارتباطات خودم با مسلمانان ملل دیگر بود.

شما پاسپورت آلمانی و تابعیت آلمانی دارید؟
اگر سوال شما شوخی نباشد، توهین‌آمیز می‌شود. با دوستان انجمن اسلامی گروه‌هایی را تشکیل دادیم تا به مقابله با ضد انقلاب بپردازیم. در جریان یکی از درگیری‌ها با تعدادی از دوستانم دستگیر شدم. من در بازداشتگاه کتک‌هایی خوردم. تمام مهره‌های گردنم آسیب دید. 4 مهره پایین ستون فقراتم شکست. تمام دنده‌هایم شکست، زانویم شکست و ... به هر حال سه پلیس آلمانی 40 دقیقه من را نواختند و حقوق بشر غربی را احساس کردم. بعد از 6 ماه قرار بر این شد که عده‌ای را به ایران برگردانند و عده‌ای بمانند. به ما اجازه اقامت ندادند و برگه‌ای به نام «تحمل حضور» دادند.

چرا در دولت احمدی‌نژاد دوباره این خط شکاف گسترده‌تر می‌شود؟ ما در هیچ دولتی تقابل مستقیم و خانه‌نشینی نداشتیم.
در قرآن دو تعبیر برای راه وجود دارد. یکی سبیل و یکی صراط. درباره سبل الهی، قرآن می‌فرماید: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، مسیرهایی هستند که هر کسی بر اساس طبعش راهی را منطبق بر اسماء و صفات الهی انتخاب می‌کند تا به سمت پروردگار برود و خدا هم کمکش می‌کند. در میان راه‌ها راهی به اسم صراط است که مجموعه اسماء و صفات نیست، جوهره همه اسماء و صفات است. جامع جمیع صفات، اسماء الهی است و صراط، جامع جمیع سبل است. حالا هر کس یک سبیلی را انتخاب کرد، تا زمانی که این مسیر با سبل دیگر تعارض پیدا نکرد مشکلی ندارد و خدا کمک می‌کند. اما اگر تلاقی پیدا شد، باید احتیاط کند و به یک اتحاد برسد. ولی زمانی که با صراط الهی تقاطع پیدا کنند و این سبل به محض اینکه به صراط رسیدند، اگر خودشان را هماهنگ کردند به کمال می‌رسند اما اگر مقابل صراط قرار گرفتند یا از کنار صراط عبور کردند، عین باطل و عین شرک می‌شوند. اینجا فرعون و طاغوت هویدا می‌شود. یعنی آدمی که تا چند گام قبل در مسیر حق بود از لحظه تلاقی و قطع صراط الهی به مقابله با ولی خدا می‌پردازد و عین مشرک می‌شود.

شما مصداق این را احمدی‌نژاد می‌دانید؟
هر کس می‌تواند باشد. یعنی هاشمی، خاتمی، احمدی‌نژاد، منتظری و هر کس دیگری ممکن است در این مسیر سقوط کند.

چرا وقتی که این اتفاق افتاد آقای رامین با دولت همراه می‌ماند و تازه مسئولیت هم می‌پذیرد؟
قبل از پاسخ به این سوال خاطره جالبی را بگویم. شب انتخابات ریاست‌جمهوری سال 84 ما تا نیمه‌شب خدمت دکتر احمدی‌نژاد بودیم. آن زمان نتیجه آراء مشخص شده بود و معلوم شد که او رئیس‌جمهور شده و به ایشان عرض کردم که اگر گفتی «امام خامنه‌ای» عاقبت به خیر می‌شوی.

در آن جلسه چه کسانی بودند؟
ثمره هاشمی، بذرپاش، علی‌احمدی، زریبافان، چمران و چند نفر دیگر. احمدی‌نژاد گفت اگر کسی توصیه‌ای، نظری دارد مطرح کند که من این مطلب را گفتم. چون ما همسایه بودیم هر جمعه با هم نماز جمعه می‌رفتیم. از خصوصیات خانواده دکتر احمدی‌نژاد این بود که به‌ شدت طرفدار هاشمی بودند و من در همه جلسات سر هاشمی بحث داشتم. خود احمدی‌نژاد از سال 80 به بعد خط خود را جدا کرد اما داوود و خانواده، قرص پشت هاشمی بودند. به هر حال من از همان روز اول منتقد هاشمی بودم. نه اینکه با شخصی مشکل داشته باشم. شاید به شخص هاشمی سال‌های سال علاقه‌مند بودم اما دیدگاهم متفاوت است.

ملاقات حضوری با آیت‌الله هاشمی هم داشته‌اید؟
بله. سال 83 با آقای بادامچیان و دوستان دیگر رفتم ملاقات. من دبیر جامعه اسلامی فرهنگیان تهران بودم و دور هم نشستیم. همه حرف زدند و من آخر گفتم شما را تشویق می‌کنند که در انتخابات شرکت کنید و من می‌خواهم نظر خودم را بدهم. گفتم شرکت شما در انتخابات خسرانی برای کشور است. گفتم شما تمام مراحل درونی را طی کردید و در جنگ و صلح و سازندگی صاحب نظر هستید، شما فی‌نفسه اتاق فکر نظام هستید، شما باید رئیس‌جمهور تعیین کنید. بعد گفتم آقای هاشمی چه دلیلی دارد شرکت کنید؟ شما نیازی به این کار ندارید. شما باید این تجربیات را در جهان اسلام ارائه دهید و برای اسلام نیرو تربیت کنید که خیلی خوشحال شد و بعد از صحبت‌های من گفت: از بین همه صحبت‌ها از صحبت‌های رامین بیشتر خوشم آمد اما اگر احساس تکلیف کنم می‌آیم و کاری به این حرف‌ها ندارم.

نگفتید چرا مقابل احمدی‌نژاد ایستادگی نکردید و بعد از آن 11 روز در دولتش مسئولیت گرفتید؟
از نظر من ایشان شخصیتی بسیار مخلص و فداکار و شایسته بودند. او کسی بود که شعارهای امثال بنده و آقای رحیم‌پور، حسن عباسی و پناهیان را می‌توانست اجرایی کند. پس ایشان با همان انگیزه جمعی نیروهای انقلابی و برای اجرایی کردن منویات امام خامنه‌ای آمد. علاقه خودم مسائل فکری و عقیدتی بود. اگر بحث فتنه 88 نبود وارد میدان مدیریت نمی‌شدم. من هیچ توقعی هم از احمدی‌نژاد نداشتم. برای بنده همکاری با احمدی‌نژاد چه به عنوان شهردار و چه به عنوان رئیس‌جمهور افتخار بود. چون انسانی با وجدان، با پشتکار، شجاع، صبور و بسیار ارزشمند بود. یکی از تفاوت‌های من با سایر دوستان، صراحت لهجه بود. من نه تعارف می‌کنم، نه رودربایستی دارم. نخستین اختلافی که بین بنده و او پیش آمد انتخابات شورای شهر سوم بود. یک جلسه‌ای داشتیم که دکتر احمدی‌نژاد گفت: برای شورا چه کار می‌کنی؟ گفتم هیچ و شما هم کاری نکن. گفت چرا؟ گفتم پیشنهاد من این است که کمک کنی تا شورا به اصولگرا‌ها سپرده شود. گفتم در انتخابات ریاست‌جمهوری اصولگراها ضربه خوردند و دلشان خون شده، بیا در عرصه شوراها میدان‌داری کن. اینها گوشه‌گیر و منزوی هستند بگذار با مردم ارتباط پیدا کنند تا هم مشغول شوند و شما را آسوده بگذارند و هم مدیون شما می‌شوند. بعد به کمک خود آنها در قضیه مجلس وارد شو که نپذیرفت و من هم گفتم که حاضر نیستم مسئولیتی در این زمینه بپذیرم. البته بعد ستاد رایحه خوش خدمت تشکیل شد و من را دبیر سیاسی این ستاد قرار دادند. من آقای احمدی‌نژاد را دوست دارم. این موارد گذشت تا سال 88 وقتی که حکم آقای مشایی برای معاون اولی زده شد. من خیلی نگران شدم و تمام تلاش خود را کردم اما احمدی‌نژاد گفت هماهنگ است و اشکالی ندارد.

در آن 11 روز خانه‌نشینی به ملاقات او رفتید؟
پیغام دادم اما نمی‌توانست من را ببیند چون موضع بنده را می‌دانست. من در آن 11روز 2 مقاله نوشتم و او را نصیحت کردم. خود ایشان بعدها از آن یادداشت‌ها تشکر کرد.

به نظر شما چرا می‌گویند احمدی‌نژاد گاهی اوقات لجبازی می‌کرد؟
امور نفسانی چیزی نیست که اختصاصی باشد. غرور سراغ همه می‌آید اما نباید بیرون بیاید و هویدا شود. تقوا هم برای همه بسترش مهیاست. درباره قدرت این موضوع وجود دارد که وسوسه‌انگیز است و شهرت آدم را به اسارت می‌گیرد. «وهم و خیال» آدمی چنان توسعه می‌یابد که عقل را در سیطره می‌گیرد و آدم دچار خیالات و توهمات می‌شود.

نگفتید چه شد به معاونت مطبوعاتی رفتید.
در بحث انتخابات 88 مشکلاتی پیش آمد. توطئه عظیمی با هدایت خارجی و مدیریت داخلی شکل گرفت. کار پیچیده شده بود اما بلافاصله تمام عوامل بیگانه و منافقان از خیابان‌ها جمع‌آوری شدند و در برخی از رسانه‌ها لانه‌سازی کردند و برخی از رسانه‌ها شده بودند لانه‌های فساد سیاسی و استمرار فتنه. همه درگیر بودند که چه کار کنند. با حقیر مطرح شد که یکی دو سال وقت بگذارم و قانون مدیریت مطبوعات را تغییر بدهم تا اوضاع سامان پیدا کند. 24 ساعت مهلت خواستم و کتاب قانون مطبوعات را مطالعه کردم و بعد گفتم که مسئولیت را می‌پذیرم. با مسئولین مربوطه در کشور جلسه گذاشتم و گفتم از امروز ماموریت مدیریت مطبوعات را بر عهده می‌گیرم. دلیل نداشت دائم بیانیه بدهند. من همه این مسئولیت‌ها را پذیرفتم. از روز اول طرحی داشتم و گفتم در اتاق نمی‌نشینم تا کسی به دیدن من بیاید. به ترتیب حروف الفبا شروع کردم و سراغ روزنامه‌ها می‌رفتم. با همه روزنامه‌نگاران، تایپیست‌ها، مدیران مسئول و همه گفت‌وگو کردم.


با برخی‌ها هم درگیر شدید ...
بله، با بعضی‌ها درگیر شدم و همه آسیب‌ها را به جان خریدم تا فتنه را جمع کنم. با یک تحلیلی آمده بودم تا در جمع اراذل و اوباشی که سلطان رسانه‌ها شده بودند خودم را منفجر کنم.

واقعا سندی بود که این رسانه‌ها وابسته به خارج باشند؟
من که اطلاعاتی نبودم. من اینقدر چیزهایی دیده‌ام که به هیچ‌کس نگفته‌ام. در رسانه‌ای رفتم و چیزهایی دیدم که اگر می‌خواستم می‌توانستم با کمک اماکن در آنجا را ببندم. جایی رفتم که متوجه شدم سردبیر آن 6 ماه است در لندن است و از آنجا می‌نویسد. روزنامه‌هایی را دیدم که اصلا نویسندگانش ایران نیستند و اطلاعاتی به دست آوردم که وزارت اطلاعات هم نداشت. من مخالف امنیتی شدن فضای رسانه بودم. گفتم بگذارید من فدا شوم اما همکاران رسانه‌ای ایران از شر منافقان خلاص شوند. بسیار دقیق و شفاف به روزنامه‌ها می‌گفتم نوکر قانونم. شما هم تابع باشید دست شما را می‌بوسم اما اگر قانون را بشکنید شکسته می‌شوید. من صمیمانه‌ترین رفتارها را با همه داشتم. به احمدی‌نژاد هم گفتم 6 ماهه اوضاع را جمع می‌کنم و بعد می‌روم اما بعد از 6 ماه نگذاشتند بروم. هر کس پای فتنه بود مقابلش می‌ایستادم. سه چهار دفعه وزیر ارشاد را به خاطر من به مجلس بردند. من در 6 ماه اول فقط با ضد انقلاب درگیر بودم و اصولگراها فکر می‌کردند با آنها کاری ندارم. بعد از 6 ماه سراغ بنده آمدند که حالا باید تابع ما بشوی، من هم گفتم فقط قانون. چه کاری برای کشور کرده‌اید؟ شما اگر می‌خواهید وظیفه‌تان را انجام دهید باید ارکان کشور را حمایت کنید و شروع کردند و سراغ شایعه‌پراکنی رفتند.

چرا از این معاونت رفتید؟
نه خودم آمدم و نه خودم رفتم.

چه کسی اصرار داشت که بروید؟
مساله پیچیده شده بود. آقای احمدی‌نژاد می‌خواست با مطبوعات سازش کند و من همراهی نمی‌کردم. فرض کنید در زمان بنده حرف‌های خاتمی، کروبی، هاشمی و موسوی ممنوع بود. بر اساس قانون مطبوعات که اگر حرفی به مرزهای عقیدتی و مقدسات و امنیت ملی خدشه وارد کند، نباید منتشر شود، براساس قانون عمل می‌کردم. میلی به سختگیری نداشتم اما میلی‌متری عمل می‌کردم و ناگزیر از سختگیرانه عمل کردن بودم. من آمده بودم خودم را فدا کنم و چیز دیگری در ذهن نداشتم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۱
مهران موزون

بارها به رفقا گفته ام : فرصت ارتباط با حومه نشینانِ دزفول را دریابید.

این «دریافتن» نه تنها از منظر محرومیت های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و ... است بلکه از نگاه مودت و دوستی های چند قرنی که بین دزفولیان مرکزنشین و دزفولیان حومه وجود داشته و دارد.

حومه ی دزفول همیشه ی روزگار ، بدنه و پشتوانه تولیدی ما بوده و هستند.

دوستیها، رفاقت ها، وصلت ها و معاملاتی که بین ما و آنها وجود داشته و دارد این ارتباط را به لحاظ کمی و کیفی به حقیقتی انکار ناپذیر بدل ساخته است.

متاسفانه (به دلایلی که اکنون مجال پرداختن به آن نیست) کمیت و کیفیت این رابطه ها دچار افت و خیزهایی شده است که نیاز مبرم به آسیب شناسی دقیق و عمیق دارد.

اما بعد..

میهمان نوازی شهرک ها و روستاهای حومه دزفول در ایام جنگ یکی از نمادهای عینی این رفاقتها و یگانگی ها بود.

شهرک شهید منتظری یکی از این نقاط بود که بنده افتخار میهمانی شان را در زمان جنگ نداشتم اما آوازه ی میهمان پذیری آنها در ایام هشت ساله ی مقاومت دزفول شهره بود که به سمع حقیر هم میرسید.

لشکر 7 ولیعصر عج یکی از نقاط اتکایش بچه های این شهرک بوده است کما اینکه همین حالا فرمانده ی دلیر این لشکر فرزند همین شهرک است.

من اما در راستای عامل بودن به نصیحتی که به رفقا میکردم(احیا و تقویت ارتباط با بچه های حومه) نه تنها سالهاست با بچه های روستاهای شمال دزفول ارتباط عمیق و میدانی دارم بلکه چندی است که به محضر دوستانی از شهرک ها و روستاهای جنوب دزفول نیز شرفیاب میشوم و انصافا چیزها یاد میگیرم.

جالب اینکه شهرک شهید منتظری یکی از فعالترین نقاط حومه دزفول در فضای مجازی است.

وبلاگ برادر ارجمندم آقای کرمی + یکی از بهترین وبلاگهای ارزشی شهرستان دزفول است.

با کمی سرچ عبارت « شهرک شهید منتظری دزفول » متوجه میشوید چه بچه های فعالی دارد.

به مردم عزیز مستقر در مرکز دزفول پیشنهاد میکنم که گاهی از منظر صله رحم و بیاد روزهای جنگ به حومه نشنیان عزیزمان سری بزنند و یک استکان چای میهمانشان شوند.

این کمترین قدردانی از همشهرستانی هایمان است که شرعاً و اخلاقاً باید به جای آوریم.

اما مسئولین محترم شهرستان دزفول :

جا دارد پتانسیل های منابع انسانی و غیره را در این مناطق بیشتر دریابید.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۲
مهران موزون
غروب جمعه دوم خرداد :
 به مسجد نجفیه رفتم تا برای برداشت های پلی بک های چهارم خرداد ، بررسی میدانی داشته باشم.
دوست خوبم محمدمجیدی راد با بچه های مسجد هماهنگ کرد.
رفتم و حالی خاص پیدا کردم آنگاه که از نزدیک به مشهد  آن 13 نوجوان شهید پای گذاردم.
سکانس دومِ منقلب شدنم در مسجد نجفیه، زمانی بود که به ته شوادون مسجد رفتم و کار بزرگ بچه های مسجد را در حفر این زیرزمین عظیم و بتون ریزی شده دیدم.
در یکی از دالانهای بتونی شوادون، کسی با انگشتش نوشته بود : ایرج اسماعیلی
پیش از نام ایرج، کسی با گچ نوشته بود : شهید.
آقای ایزدیان گفت : این خط خود ایرج اسماعیلی است که پیش از خشک شدن سیمان با انگشتش نام خود را حک کرده و بعداً که شهید شد بچه های مسجد با گچ واژه شهید را بدان افزودند.
دلم نمیخواست از مسجد نجفیه بیرون بیایم اما باید برای فردا(شنبه 3 خرداد) آماده میشدم تا اولین گروه بچه های فیلمبردار و گزارشگرمان از خرمشهر برسند و پلی بک های 4 خرداد را آماده کنم.

بعدازظهر شنبه سوم خرداد :
پنج نفر (یک خانم، چهار آقا)از اکیپ 30 نفره ی همکارانم از خرمشهر به دزفول رسیدند تا برای تهیه گزارش های فردا هدایتشان کنم.
من همراه مهندس مه لقا، جلوی درب پادگان زرهی، رسیدن بخیری گفتیم و آنها را یکراست به اردوگاه شهید رجایی برده و وسایلشان را پیاده کرده و قرار شد بلافاصله تا پیش از تاریکی هوا به شهر برگشته و گزارشهایی را تهیه کنیم.
پیرترین آنها فیلمبرداری حدوداً پنجاه و چندساله بود که مانند بنده قلبی بیمار داشت.
بنده ی خدا بی هیچ ادعایی دوربین 250 سونی را به دوش میکشید.
- مهندس کجا بریم؟
گفتم : دو جا را در نظر دارم یکی به دیدار پیرمرد باغبانی میرویم که هشتاد و اندی سن دارد و در یک حمله موشکی سه فرزندش را یکجا از دست داده است و سپس به مسجدی میرویم بنام مسجد نجفیه که حماسه ای در آن رقم خورده است.
- بسم الله..
رفتیم ..
در ذهن داشتم که پس از مصاحبه با حاج سلطانعلی ملائکه زاده در باغ گودول، به مسجد نجفیه رفته و ته شوادون نجفیه در مورد دست خط شهید ایرج اسماعیلی نیز در مقابل دوربین اشاره ای داشته باشم.
از اردوگاه شهید رجایی به شهر رسیدیم، درست مقابل شهید آباد ناگاه بیاد مزار مظلومانه ی «دست و پای شهدا» افتادم.
به آقای مه لقا گفتم : لطفا بزن کنار مهندس.
خودروی کاپرای همکاران نیز متوقف شد.
خود را به آنها رسانده و گفتم : اینجا سوژه ای است که نباید از دست برود.
فیلمبردار پیر(آقای نجم الدین) و دستیارش براه افتادند. من و مهندس مه لقا نیز.
عجبا که بنده ، مزار برادر شهید مهندس مه لقا را نمیدانستم و او هم نگفته بود که اخوی اش درست سر راه ورودی ماست .
فاتحه ای بر مزار اخوی و ابوی ایشان در دل خواندم و آقای مه لقا ما را به مزارهای دست و پای شهدا رهنمون شد.
سر آن مزار، هم نجم الدین و هم دستیارش مبهوت مانده بودند که چرا بنای یادمانی برسر این مزارها نیست.
آنها در حال فیلم گرفتن از مزار دست و پاها بودند که ناگهان یا طفل شیرخواره ای افتادم که مدتها پیش برسر مزارش گریسته بودم. طفلی که زیر یکسال داشت و شهید موشکی بود.
نمیدانستم کدام طرف است؟
به آقای مه لقا گفتم : مهندس کدام طرف برویم شاید مزاری از اطفال موشکی بیابیم.
دستش را به سمتی کشید و گفت : به گمانم آنجا.
من به سرعت خود را همان سمت و یکی از ردیفها رساندم.
بی آنکه به اسامی و اطلاعات قبور نگاه کنم پرده های روی عکسهای شهدا را بالا زدم اولین پرده که بالا رفت چهره ی پسرکی 7 ساله بود بی آنکه به فامیلش نگاه کنم(خدا را گواه میگیرم که عین حقیقت را عرض میکنم)
فقط عبارت «حملات موشکی» را که به گمانم قرمز نوشته بود دیدم. پرده قبر بعدی را نیز بالا زدم، پسرک دیگری حدود 11 ساله و قبر بعدی نیز دختری نوجوان.
تا بدینجای کار به نام و نام خانوادگیشان توجه نکرده بودم.
فریاد زدم : آقای نجم الدین..آقای نجم الدین(حدود 40 متر فاصله داشتیم)
به سمت من برگشت با اشاره دست گفتم : بیایید.
آمدند..
- اینجا سه کودک و نوجوان شهید موشکی کنار هم آرمیده اند..بگیر لطفا.
و او مشغول شد به فیلم گرفتن از روی قبور و روی هر مزار یک تیلدآپ از مزار به عکس و همینطور مزار بعدی...
در حال تصویر برداری بود که من به اسامی روی قبور دقت کردم : منصوره ی ملائکه زاده...حسن ملائکه زاده...ملائکه زاده...
بی اختیار به سر زدم و  بدنم مرتعش شد.
آه برآوردم : آقای نجم الدین میدانی از قبور چه کسانی فیلم میگیری؟
- چه کسانی؟
- اینها طفلان معصوم همان پیرمردی هستند که قرار است پیشش برای مصاحبه پیش برویم.
من، نجم الدین، مه لقا و حقیقت جو(دستیار فیلمبردار) مبهوت مانده بودیم که این چه سرّی است؟
خدایا ما با چه کسانی طرفیم؟
سر مزار شهید علیرضا مه لقا از مهندس خواستم بنشیند و شعری در وصف شهدا بخواند و فیلمبردار گرفت فیلمش را .
پیش از خروج از شهید آباد برسر مرقد مطهر آیت الله قاضی (ره) رفتیم آنجا نیز بنده گزارشی در خصوص آن مرحوم مغفور ارائه کردم و عازم باغ گودول شدیم.
آنجا چه گذشت و من چه مصاحبه ای با حاج سلطانعلی داشتم بماند.
وقتی گزارش باغ گودول تمام شد به همکاران گفتم برویم مسجد نجفیه.
نجم الدین گفت : بنظرم چون نور مسجد داخلی است(ربطی به نور بیرون ندارد) از فرصت نور باقیمانده روز استفاده کنیم و کمی گزارش مردمی تهیه نماییم.
درست میگفت.
گفتم برویم ساحل رودخانه آنجا مردم زیادی هستند.
رفتیم و از بند کلک شروع کردیم.
به اولین صُفّه که رسیدیم دو مرد مسن سال نشسته بودند.
خوش و بش و احوالپرسی کرده و به آنها گفتم راجع به مقاومت مردم دزفول میخواهیم مصاحبه کنیم.
با خوشرویی پذیرفتند.
میکروفون را جلوی اولین نفرشان گرفتم و گفتم خودتان را معرفی فرمایید :
- من ...(نام کوچکش یادم نیست) اسماعیلی هستم برادر شهید ایرج اسماعیلی!!!!
- همان ایرج اسماعیلی از شهدای نجفیه؟؟
- بله..بله.
پاهایم سست شد.
به پیشانی زدم.
نجم الدین گفت : چی شد؟؟؟
گفتم : ایشون اخوی شهیدی است که بنده از دیشب قرار داشتم شما رو ببرم ته زیر زمین مسجد و دستخطش رو به شما نشون بدم.
...
یک هفته ی سنگین و طاقت فرسا(از نظر کاری) را در دزفول گذراندم اما خدا میداند روز چهارم خرداد در حالی که از صبح تا غروب برنامه زنده روی آنتن می فرستادیم لحظاتی را در پشت صحنه بی آنکه کسی متوجه شود میگریستم. اشک شوق بود. شوق اینکه به آرزویم رسیدم و عنایت و اجازه ی شهدای دزفول شامل حالم شد تا برایشان نوکری کنم.
قلبم گواهی میداد تایید ماموریتم را شهدای دزفول امضاء کرده اند.
ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا...

پی نوشت :
لینک آرشیوی برنامه های چهارم خرداد از دزفول
 برنامه کودک شبکه 2 +
برنامه فاتحان  شبکه 2  +
برنامه ای دیگر از شبکه 2  +
برنامه ای در شبکه 1  +
توضیح مهم : ظاهرا سایت تلوبیون پس از مدت زمانی چند روزه، اقدام به مخفی سازی آرشیوها نموده و ملاحظه آرشیوها را منوط به اشتراک یا دریافت مبالغی مینماید.
خوب شد بنده قبل از مخفی سازی برنامه ها، توانستم چند عکس از آنها گرفته و دردیسون قرار دهم.















۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۴
مهران موزون