نوجوان که بودم هر از گاهی آب رودخانه را که می بستند ، با گشت و گذار در مسیل دز ، ماهی های گیر افتاده در چاله های آب را شکار میکردیم.
بستن آب دز ، یا به دلیل مرگ شناگری صورت میگرفت یا برای لایروبی سد تنظیمی و مسائل فنی و یا... رخ میداد.
دلیلش هرچه بود ، ما بچه ها با افکار و احساسات کودکانه ی خویش ، از مکشوف شدن کف رودخانه شاد میشدیم و به محض شنیدن عبارت : « اووَ بسنه » (آب رو بستن) به محوطه رودخانه هجوم برده و حریصانه لَفتِ کمرها (زیر صخره ها) را جستجو میکردیم. غیر از ماهی ، اشیای گم شده و عجیب و غریب هم توجهمان را جلب میکرد که در این رابطه دو خاطره دارم :
خاطره ی اول :
روزی رودخانه تقریبا خشک شده بود و من در میان صخره های قسمتی از رود دز بنام « جو حسن بَق » ( جوی حسن بک ) جستجو میکردم که ناگهان حدود پنج متر آن سوتر ، زیر یک صخره ، اسلحه یی توجهم را جلب کرد.
از ذوق فریادی کشیدم.
و همین فریاد باعث شد تا پسرکی اهل کوچه ی «بندار» که فاصله یی نزدیکتر به اسلحه داشت ، مسیر نگاه مرا تشخیص داده و همچون قرقی روی اسلحه پریده و آن رابرداشت و من که علیرغم قدرت بدنی زیاد ، اهل شور و شر نبودم ، فقط ناله یی از اعتراض کردم و پسرک نیز بی محل به من ، مشغول تمیز کردن آن سلاح شد.
سلاح چه بود؟
یک اسلحه ماوزر انگلیسی مربوط به زمان قاجار و بسیار اکسید شده و زنگ زده. سالها بعد در سریال میرزا کوچک خان جنگلی ، لنگه اش را در جیب میرزا دیدم که زنجیری مانند زنجیر ساعت پیرمردها به آن وصل بود.
هنوز داغ آن کُلت ماوزر در دلم مانده است.
خاطره ی دوم :
رفیقی داشتم بنام «محمدرضا چالی» که اکنون محمدرضا صداقت نژاد نام دارد و به گمانم شغلش ساخت درب و پنجره های آلومینیومی است.
ما رفقای صمیمی بودیم و سالهای اول جنگ ، یکی از کارهایمان جمع آوری گلوله ( کالیبرهای مختلف ) و یادگاری های جنگی بود.
روزی تصمیم گرفتیم آنهمه اشیاء زیبا و آنتیکی که داشتیم را در جایی مطمئن پنهان کنیم.
نمیدانم چطور شد که ما دو دانشمند بزرگ ، پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که بهترین جای چال کردن این یادگاری های دوست داشتنی و شراکتی ، همانا محلی از کف رودخانه است.
رفتیم جایی حدفاصل صخره های «ددراقا» و «پُش لُرکُش». جایی که کف رودخانه صاف و شیب دار بوده و سرعت آب هم بالا.
عمق آب حدود یک متر اما سرعت آب اجازه ایستادن به آدم نمیداد.
محمدرضا شناگر قابلی بود و «زیر آبی» هم خوب میرفت. کیسه نایلونی گلوله ها ، پوکه ها ، ترکش ها و... رو گرفتم و او مرتب نفس میگرفت و زیر آب میرفت و با چنگ زدن به کف رودخانه چاله یی ایجاد کرد. نایلون خرت و پرت هایمان را توی چاله گذاشتیم. نوبت من بود....محمدرضا پایش را روی نایلون گذاشت و من نفس نفس پایین رفته و با دست ، روی نایلون را با ماسه های کف رودخانه پوشاندم.
زیر آب ، همانطور که نایلون در حال دفن را ، نگاه میکردم و زیبایی کف رودخانه مسحورم کرده بود ، نمیدانستم که این آخرین باری است که یادگاری های جنگی ام را می بینم.
روز بعد که هر دو باهم رفتیم تا سروگوشی آب بدهیم ، جا تر بود و از بچه خبری نبود.
مقدمه ی سرگرم کننده ی من تمام شد.
اما...
به برادر عزیزم جناب آقای دوایی فر عرض میکنم که :
جان برادر! میخواهم همچون پیشنهادات قبلی خود که طی چندسال گذشته تقدیم حضور شما کرده و لطف خدا و محبت شما شامل حال پیشنهادات حقیر شده است ، پیشنهادی فرهنگی و بهداشتی به شما بدهم تا انشالله با همکاری برادر گرامی ام جناب آقای کاظمینی ، دست به دست هم بدهید و این پیشنهاد سازنده را پیاده بفرمایید:
میدانید و میدانیم که فرهنگ نظافت و مراقبت مردمی ، در رودخانه دز چند سالی است که دستخوش آسیب هایی شده است ، شنیده ام که کف رودخانه در تفریح گاه هایی مثل علی کله ، پر از شیشه ی شکسته و زباله های استاتیک است.
شنیده ام که میهمانان خوزستانی نیز ، متاسفانه در این آلوده سازی سهم دارند.
برادران عزیز،
بیایید یک روز در سال را بنام « روز دز» نامگذاری کنید تا بدین ترتیب اگر در تمام سال ، رود دز برای ماست ، یک روز هم « ما برای دز باشیم».
رادیو و تمام مبادی اطلاع رسانی شهری ، برای مردم رسم و عادت سازند تا در این روز ، با هماهنگی سد دز و سد تنظیمی علی کله ، رودخانه حداقل یک صبح تا عصر کاملا بسته شده و مردم با وسایل مناسبی که توسط شهرداری دزفول تهیه میشوند ( دستکش ، انبر مخصوص و کیسه زباله ) رود پدری را که همانا خانه ی ماست ، پاکیزه نمایند.
جناب دوایی فر ،
یقین داشته باشید که تمام دزفولی ها ، فارغ از هر سلیقه و گرایشی ، در این جشنواره ی فرهنگی و بهداشتی شرکت خواهند کرد.
ضمن اینکه جشن پاکیزگی دز میتواند یک ضرباهنگ وحدت و همدلی برای ساکنین دزفول محسوب شود.
مهران موزونی - والعاقبه للمتقین