دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

۶ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

نوجوان که بودم هر از گاهی آب رودخانه را که می بستند ، با گشت و گذار در مسیل دز ، ماهی های گیر افتاده در چاله های آب را شکار میکردیم.

بستن آب دز ، یا به دلیل مرگ شناگری صورت میگرفت یا برای لایروبی سد تنظیمی و مسائل فنی و یا... رخ میداد.

دلیلش هرچه بود ، ما بچه ها با افکار و احساسات کودکانه ی خویش ، از مکشوف شدن کف رودخانه شاد میشدیم و به محض شنیدن عبارت : « اووَ بسنه » (آب رو بستن) به محوطه رودخانه هجوم برده و حریصانه لَفتِ کمرها (زیر صخره ها) را جستجو میکردیم. غیر از ماهی ، اشیای گم شده و عجیب و غریب هم توجهمان را جلب میکرد که در این رابطه دو خاطره دارم :

خاطره ی اول :

روزی رودخانه تقریبا خشک شده بود و من در میان صخره های قسمتی از رود دز بنام « جو حسن بَق » ( جوی حسن بک ) جستجو میکردم که ناگهان حدود پنج متر آن سوتر ، زیر یک صخره ، اسلحه یی توجهم را جلب کرد.

از ذوق فریادی کشیدم.

و همین فریاد باعث شد تا پسرکی اهل کوچه ی «بندار» که فاصله یی نزدیکتر به اسلحه داشت ، مسیر نگاه مرا تشخیص داده و همچون قرقی روی اسلحه پریده و آن رابرداشت و من که علیرغم قدرت بدنی زیاد ، اهل شور و شر نبودم ، فقط ناله یی از اعتراض کردم و پسرک نیز بی محل به من ، مشغول تمیز کردن آن سلاح شد.

سلاح چه بود؟

یک اسلحه ماوزر انگلیسی مربوط به زمان قاجار و بسیار اکسید شده و زنگ زده. سالها بعد در سریال میرزا کوچک خان جنگلی ، لنگه اش را در جیب میرزا دیدم که زنجیری مانند زنجیر ساعت پیرمردها به آن وصل بود.

هنوز داغ آن کُلت ماوزر در دلم مانده است.


خاطره ی دوم :

رفیقی داشتم بنام «محمدرضا چالی» که اکنون محمدرضا صداقت نژاد نام دارد و به گمانم شغلش ساخت درب و پنجره های آلومینیومی است.

ما رفقای صمیمی بودیم و سالهای اول جنگ ، یکی از کارهایمان جمع آوری گلوله ( کالیبرهای مختلف ) و یادگاری های جنگی بود.

روزی تصمیم گرفتیم آنهمه اشیاء زیبا و آنتیکی که داشتیم را در جایی مطمئن پنهان کنیم.

نمیدانم چطور شد که ما دو دانشمند بزرگ ، پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که بهترین جای چال کردن این یادگاری های دوست داشتنی و شراکتی ، همانا محلی از کف رودخانه است.

رفتیم جایی حدفاصل صخره های «ددراقا» و «پُش لُرکُش». جایی که کف رودخانه صاف و شیب دار بوده و سرعت آب هم بالا.

عمق آب حدود یک متر اما سرعت آب اجازه ایستادن به آدم نمیداد.

محمدرضا شناگر قابلی بود و «زیر آبی» هم خوب میرفت. کیسه نایلونی گلوله ها ، پوکه ها ، ترکش ها و... رو گرفتم و او مرتب نفس میگرفت و زیر آب میرفت و با چنگ زدن به کف رودخانه چاله یی ایجاد کرد. نایلون خرت و پرت هایمان را توی چاله گذاشتیم. نوبت من بود....محمدرضا پایش را روی نایلون گذاشت و من نفس نفس پایین رفته و با دست ، روی نایلون را با ماسه های کف رودخانه پوشاندم.

زیر آب ، همانطور که نایلون در حال دفن را ، نگاه میکردم و زیبایی کف رودخانه مسحورم کرده بود ، نمیدانستم که این آخرین باری است که یادگاری های جنگی ام را می بینم.

روز بعد که هر دو باهم رفتیم تا سروگوشی آب بدهیم ، جا تر بود و از بچه خبری نبود.

مقدمه ی سرگرم کننده ی من تمام شد.

اما...

به برادر عزیزم جناب آقای دوایی فر عرض میکنم که :

جان برادر! میخواهم همچون پیشنهادات قبلی خود که طی چندسال گذشته تقدیم حضور شما کرده و لطف خدا و محبت شما شامل حال پیشنهادات حقیر شده است ، پیشنهادی فرهنگی و بهداشتی به شما بدهم تا انشالله با همکاری برادر گرامی ام جناب آقای کاظمینی ، دست به دست هم بدهید و این پیشنهاد سازنده را پیاده بفرمایید:

میدانید و میدانیم که فرهنگ نظافت و مراقبت مردمی ، در رودخانه دز چند سالی است که دستخوش آسیب هایی شده است ، شنیده ام که کف رودخانه در تفریح گاه هایی مثل علی کله ، پر از شیشه ی شکسته و زباله های استاتیک است.

شنیده ام که میهمانان خوزستانی نیز ، متاسفانه در این آلوده سازی سهم دارند.

برادران عزیز،

بیایید یک روز در سال را بنام « روز دز» نامگذاری کنید تا بدین ترتیب اگر در تمام سال ، رود دز برای ماست ، یک روز هم « ما برای دز باشیم».

رادیو و تمام مبادی اطلاع رسانی شهری ، برای مردم رسم و عادت سازند تا در این روز ، با هماهنگی سد دز و سد تنظیمی علی کله ، رودخانه حداقل یک صبح تا عصر کاملا بسته شده و مردم با وسایل مناسبی که توسط شهرداری دزفول تهیه میشوند ( دستکش ، انبر مخصوص و کیسه زباله ) رود پدری را که همانا خانه ی ماست ، پاکیزه نمایند.

جناب دوایی فر ،

یقین داشته باشید که تمام دزفولی ها ، فارغ از هر سلیقه و گرایشی ، در این جشنواره ی فرهنگی و بهداشتی شرکت خواهند کرد.

ضمن اینکه جشن پاکیزگی دز میتواند یک ضرباهنگ وحدت و همدلی برای ساکنین دزفول محسوب شود.


                                                               مهران موزونی - والعاقبه للمتقین


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۸۹ ، ۰۸:۰۳
مهران موزون

قابل انکار نیست که شوسه ، یکی از اصلی ترین دلایل تغییرات جمعیتی و تمدن های خرد و کلان بشری است. هرجا که آسفالت کشیده شود بلافاصله مدنیت های بین راه ، دستخوش تحولات اساسی میگردند. تحولاتی که همه ی جوانب قومیتی و زندگی روزمره را تحت تاثیر خود قرار میدهد. طولی نمی کشد که فرهنگ فولکلور مناطق بین راه و حتی شیوه ارتزاق مردمان در مسیر ، از حال و هوایی کاملا متفاوت با قبل از کشیدن آن جاده متاثر خواهد شد.

و این تحولات لزوما «خوب» نبوده ، بلکه برخی وجوهات نامیمون آن من جمله : نابودی طبیعت وحش ، تداخل ناگهانی فرهنگها ( با تعامل فرهنگی فرق میکند عرض بنده ) ، ساختار شکنی آندسته از سنتهایی که حسنه و مفید هستند و .... بلای جان تمدنهای ریز و درشت سر راه این رودخانه ی سیاهِ ساخته شده از قیر و ماسه شده و از بین میرود.

 براستی چه میتوان کرد؟

صرفنظر از اجباری که بشر در روند رو به جلوی سیطره مدرنیته بر تمام جوانب زندگی خود دارد ، اصولا دلمان به همان وجوهات « خوب » جاده کشی خوش بوده و همیشه ی خدا سر و دست میشکنیم تا جاده هایمان افزون تر ، آسفالت هایمان نوتر و فواصل کوتاه تر شود.

چه میخواهم بگویم؟

چند سالی است که نه دزفول و اندیمشک ، بلکه خوزستان و ایران منتظر افتتاح آزاد راه خرم آباد به شمال خوزستان بوده و همه شادمانیم که ، مسیر پر شیب و فراز شمال خوزستان به خرم آباد از چهار ساعت به یک ساعت و نیم کاهش یافته و با حذف کابوس « تنگ فنی » در یکسال گذشته نیز ( که البته ربطی به این آزاد راه ندارد) طعم شیرین بیست دقیقه کوتاهی راه را خوب چشیده ایم.

بزودی نزدیک به دویست هزار دزفولی ساکن کرج ، تهران و شاید قریب به سیصدهزار خوزستانی دیگر ساکن این دو کلانشهر ، راه 10 ساعته را بین شش تا هفت ساعت خواهند پیمود و تردد به خانه ی پدری را از سالی یکی دوبار به سالی چند بار افزایش خواهند داد.

ساکنین شمال خوزستان ، میزان تردد به پایتخت و حل مشکلات خویش را آسانتر خواهند یافت.

ترانزیت تخلیه ی کشتی های بندر امام به شمال و شمال غرب کشور سهل تر میگردد و منافع متعدد دیگر که از حوصله این قلم خارج است.

اما...

همانگونه که در ابتدای قلم عرض شد ، این سُرسُره ی سیاه و دلنشین که اجازه ی سرعت 110 کیلومتری را از خرم آباد تا دزفول خواهد داد ، فقط یک سرسره ی مفرح و دلچسب نیست ، بلکه اگر از زاویه ای متفاوت به آن بنگریم ، سیلی بنیان کن است که بزودی بسیاری از چیزها را با خود آورده و بسیاری دیگر را خواهد برد.

قبول دارم ، کمی مطول و پیچیده گفتم.

اما لازم است تا مطلب تبیین گشته و نگارنده به واپس گرایی ، دشمنی با توسعه و آسایش همگانی ، تلقی نگردد.

دوستان و همشهریان عزیز ،

شهرهای شمال خوزستان عزیز ( دزفول ، اندیمشک ، شوش و ...) ، بزودی با افتتاح آزادراه خرم آباد -دزفول ، با خیل ( بخوانید سیل) مهاجران جدید از استانهای شمالی ( نه فقط لرستان) مواجه خواهد بود.

فرض کنیم سال 1390 سال افتتاح این آزادراه باشد ، پیش بینی اینکه در سال 1400 ، دزفول ، اندیمشک ، شوشتر و ... با ترکیب جمعیتی جدید و فاقد ظرفیت پذیرش ، روبرو خواهند شد به هیچوجه دور از انتظار نخواهد بود.

کیست که نداند ، خوزستان با تمام گرما و شرجی و مکافات هایی که دارد ، از جذابیت شغل و درآمدهای گوناگون برای مهاجران استانهای همجوار برخوردار است؟

بنده قصد ندارم تا مسئله ی اشتغال در خوزستان و بیکاری جوانانمان را در اینجا آسیب شناسی کنم؟

اما به عنوان مثال همه ی ما هم شهری ها و هم استانی هایی را میشناسیم که زمینهای پدری را به مهاجران محترم اصفهانی اجاره میدهند و خود به نظاره ی صادرات هندوانه های کاشت دست این اصفهانی های سختکوش ، به شیخ نشینهای خلیج پارس می نشینند.

دلیلش تنبلی و یا هر چیز دیگری است کاری ندارم.

اصفهانی های مورد مثال بنده ، درآمد زمنیهای ارزشمندتر از طلای خوزستان را ، در مسیر زاینده رود و زیر پل خواجو خرج آسایش زن و فرزندشان میکنند تا نگران حفظ لهجه ی خود روی آنتن صداوسیما باشند ، کاری ندارم.

عرض من این است که :

مسئولین امر در تمام شهرهای شمال خوزستان که فرزندان همین مردمند و از کره ماه نیامده اند ، به فکر باشند.

به فکر باشند و دست روی دست نگذارند تا ظرف پنج سال پس از افتتاح آزادراه مربوطه ، تتمه همشهری ها نیز از خانه و کاشانه دست شسته و گوشه نشین کرج و ... شوند.

اشتباه نکنید ،

منظور بنده ، جلوگیری از اتمام ساخت آزاد راه نیست.

بلکه ترسیم  یک مستر پلان اساسی ( master plan ) برای مدیریت امور و منابع شهری اعم از منابع انسانی و یا منابع مالی و اطلاعاتی است.

روی این سخن نیز فقط آوایی ، دوایی فر ، شورای شهر ، امام جمعه و صباغ نیستند ، بلکه نماینده شهر و نخبگان اجرایی و سیاسی و فرهنگی اندیمشک نیز خطاب این قلم اند و البته رسانه ی کوچک دزفول (رادیو ) که میتواند علیرغم کوچکی ، بسیار چابک و فعال روی بستر ذهنی مردم و همراه سازی مردم و مسئولین کار کند.

شوش و شوشتر و حتی اهواز نیز.....

همه باید از خواب گران در این خصوص برخیزند.

بزودی راه صعب العبور چهار ساعته ، به مسیر سهل الوصول یکساعت و نیمه تقلیل خواهد یافت.

حقیقت این است که هیچ کس نمیتواند جلوی ورود مهاجرین و خانواده های اثاث بر کول را گرفته و به استانهای مبداء عودت دهند.

بلکه همه باید در یک حرکت جهادی و حساب شده و به دور از مَنیت ها ،  برای پذیرش همه جانبه ی این تازه واردینی که چه بسا اکنون در خانه های خود آرمیده و از تصمیمی که خود خواهند گرفت کاملا بیخبرند و به محض اعلام خبر 20:30 مبنی بر افتتاح این آزاد راه ، فیلشان یاد هندوستان کرده و برای حل مشکلات معیشتی فراوانی که در استانهای شمال خوزستان گرفنار آنند به سوی ما سرازیر خواهند شد ، آماده ی آماده باشند.

نه ...منظورم اسائه ادب و قیاس این داستان با ورود قوم مغول نیست.

اما ، کیست که منکر این حقیقت شود که میهمانانی ناخوانده و فراوان در راهند ، باید آماده بود.خوزستان قرار است عیالوارتر شود دوستان ، برخیزید لطفا.

باید ظرفیت سازی کرد.

باید ساختار فرهنگی و اجتماعی ، آموزشی و اشتغال شهرهایمان را هرچه زودتر سروسامان دهیم ،

وگرنه :  « کم می آوریم »

العاقل یکفیه الاشاره.


                                                           مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۴۰
مهران موزون

نیمه شب سه شنبه شب گذشته ، یکی از شبکه های رادیویی ، برنامه یی داشت در خصوص مد و مد گرایی .

شنونده ها ، از جای جای ایران به این برنامه تلفن زده و نظراتی رو در خصوص ریشه های مد و مدگرایی و محاسن و معایبش ابراز میکردن.

مخاطبی از رامشیر خوزستان تماس گرفته و در خصوص مدسازی های بالاشهریا و انفعال و پیروی کورکورانه ی پایین شهریا و مارک لباسهای خارجی  اظهار نظر کرد.

کمی بعد از این مخاطب رامشیری ، مجری برنامه گفت :

یه جوون دزفولی هم با برنامه تماس گرفته و با اشاره به بحث مارک لباس گفته :  ما دزفولیا ، پایین شهری بالاشهری نداریم ، ما همه مون «مارک بازیم»


بدون شرح!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۹ ، ۰۶:۴۴
مهران موزون

اواخرعهد ناصرالدین شاه ،  جوانی 18 ساله بودم که چهار سال قبل از آن ،  برای  امرار معاش در اهواز رحل اقامت افکنده و در یک کارگاه حلواپزی مشغول شاگردی.
مادرم در دزفول در خانه پدری ، چشم براه خرجی خانه و سرکشی های گاه و بیگاه تنها فرزندش بود که از اهواز به او سری بزند.
من تنها فرزند مرحوم پدرم بودم که نیمه ی قرن سیزده خورشیدی متولد شدم. خاندان ما از مشهورترین خاندان ناحیه حیدرخانه ی دزفول و معروف به خاندان عبدشاهی بودند.
القصه ،
هرازگاهی که  به مادر سر می زدم و پس از دو سه روز طی طریق مسیر اهواز دزفول با چارپایان ، به شهر پدری می رسیدم و پس از دیدار مادر ، سراغ دوستان و رفقا رفته و اگر فصل تابستان هم بود ، تن به آب رودخانه دز  می سپردم و طبق رسم معمول ، شبهای گرم تابستان را همراه با رفقا و رختخواب بر سر ، کنار رودخانه رفته و روی صُفه های لب آب  می غنودیم.
آن روز غروب به همراه تنی چند از دوستان اهل کرناسیان و محله ی سبط شیخ  انصاری ،  به سمت علی کله به راه افتادیم.
مسیر رفت اینگونه بود : خانه ی پدری ، باغ گازر، کرناسیون ، خیمه گاه ، محله ی داعیان ، باغ گودول ، رودبند ، قبرستان کاشفیه و علی کله.
رفتیم و شنا کردیم و شام خوردیم و به گپ و گفت نشستیم و حدود دوساعت بعد ازنیمه شب ، برخاسته و به سمت شهر براه افتادیم ، آن زمان انتهای شهر ، محله رودبند و خانه های سادات رودبندی محسوب میشد.
از علی کله تا خانه ی ما چیزی نزدیک به یکساعت راه بود. دربازگشت،  رفقا به تناسب مسیرها و محلاتشان از گروه جدا می شدند. بعد از پیر رودبند تصمیم گرفتم بجای مسیر محله ی داعیان و کرناسیان ، از کنار رودخانه و منطقه ی «دووَ» به سمت خانه بروم.
یکی از دوستان با من همراه شد. آن زمان غسالخانه ی رودبند در همین منطقه ی «دووَ»  پشت باغ گُدول قرار داشت.ما سلانه سلانه در حال طی طریق ، در حاشیه ی ساحل دووَ بودیم ، شب ماهتابی و روشنی بود.
ناگهان سیاهی جثه ی یک انسان را بر فراز آسیاب های آبی روبروی خانه مان تشخیص دادم. لازم است توضیح دهم که در آن ایام ، آسیاب های آبی دزفول که آرد روزمره ی ما دزفولی ها را تامین می کردند ، تنها منحصر به آسیاب های اطراف پل قدیم نبود ، بلکه محله ی حیدرخانه نیز در دو نقطه از رودخانه ، دارای آسیاب آبی بود ، یکی پایین تر از منطقه علی کله و دیگری روبروی محله باغ گازر و معروف به آسیاب های «دَر دَراقا» که اکنون از آن آسیاب ها چیزی جز چند صخره ی نیمه مخروبه به عنوان سکوی پرش در آب نمانده است.
عرض میکردم ،
از جایی که اکنون به آن بند کلک میگویید ، سیاهی جثه ی یک انسان را بر بلندای آسیاب های «در دراقا»  تشخیص دادم.
به رفیقم گفتم : مش صفر، اووان آدمیه سر اوسیووا نِسَس؟( مش صفر ، اون یه آدمه روی آسیاب ها نشسته؟)
مش صفر گفت : ندونوم عبده....مَری آ ؟
نزدیک تر شدیم ، ساعت در حدود سه نیمه شب بود.حالا دیگر  مطمئن بودم که زنی ، پیچیده در چادر سیاه خویش ، روی یکی از آسیاب ها نشسته است و همچون کسی که زانوی غم در بغل گرفته باشد ، چمپاتمه زده و سر به زانوی داشت .
 عُرف آن زمان ، قبیح می دانست که زنان پس از غروب آفتاب ، بدون مردی از خانواده شان  در کوچه ها تردد نمایند ، چه برسد به اینکه سه ساعت گذشته از نیمه شب ، آنهم کنار رودخانه ، زنی تک و تنها حضور داشته باشد.
به مش صفر گفتم که ممکن است که این زن بی پناه ، از دست کتکهای شوهر و یا درگیری خانوادگی و بی کسی ، به کنار رودخانه پناه آورده و حال که پاسی از شب گذشته است دیگر جرات روانه شدن به کوچه های تاریک را نداشته باشد.
مش صفر گفت : به اُمون چه برام ! بیو روویم.( به ما چه برادر..بیا برویم)
گفتم : نه! خدانه خووَش نَمیا. ( نه خدارو خوش نمیاد)
صفر را کنار ساحل منتظر گذاشته و از روی بَند آسیابها ، خودرا به چند قدمی زن رسانده و سلام کردم.
جواب نداد.
گفتم : مارُم؟ حَبابَم؟ اَچه اینچون نِسی؟( مادرم ؟ حبابه ام؟ چرا اینجا نشستی؟)
پاسخ نداد.
-  کسی عاجزت کوردَه؟( کسی تو رو اذیت کرده؟)
-....
-  اَ خونه کی؟ ( از کدام خاندانی؟)
-......
- مخی رسونومت حوشتون؟ ( میخوای تو رو برسونم خونه تون؟)
   - ........
کمی عصبی شدم ، علیرغم آنکه فردی صبور و خوش خلق بودم.
صدایم را قدری بلندتر کردم.
-    پی تونوم.( با تو هستم)
-    ...
-     وِری ماروم..وری مو نُها ف تو دُمام ..بَرومِت رَسونومِت خونه تون ، قَباحت داره سی زونه ، ایی مُعاد کنار اُو.

(پاشو مادرم ، پاشو من میفتم جلو و شما پشت سر من ، ببرم تو رو برسونم خونه تون ، قباحت داره واسه یه زن همچین موقعی کنار رودخونه)

-    ...
داد زدم : سَرتَه راس کُن بینوم تو کی؟؟( سرتو بلند کن ببینم کی هستی؟)
سر را بلند کرد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد .
بار دوم بود که « جن» می دیدم.
اما این بار وضوحی کامل و از نزدیک ، برایم مشخص ساخت که چشمانی شبیه چشمان اهالی کشور چین ، منتها نه در یک راستا بلکه هر دوچشمش نسبت به هم کج بودند.
در آن شب مهتابی ، برق چشمانش و نور مهتاب ، تمامی چهره ی آن مخلوق خداوند را برایم آشکار ساخت.
من اکنون که نزدیک به 90 سال از خدا عمر گرفته ام ، هیچگاه ترس از غیر خداوند را تجربه نکرده ام ، و این روحیه و سر نترس را از همان کودکی داشته ام.
آن شب نیز حتی ذره ای نترسیدم و مستقیم به چشمانش زل زده بودم.
صدای مش صفر در گوشم پیچید که میگفت : عبده لِک هِل برام ، بیو رووِیم.( عبده بی خیال شو داداش بیا بریم)
من اما ، چشم در چشم آن «جن در چادر پیچیده» می نگریستم و بدون کوچکترین واهمه و تعجبی ، بلافاصله گفتم : تونی؟ پَ دِگو اجنه هسی که نسی اینچون؟( تویی ؟ پس بگو از جن ها هستی که اینجا نشسته یی؟)
همانطور که به من نگاه میکرد ، با دهان خویش برایم شیشکی رد کرده و به سرعت باد ، از زیر چادر زنانه در آمده و در سرداب آسیاب فرو رفت ، من که هیجان زده شده و تصمیم بر گرفتن مچ دست آن جن و گرفتن حاجت هایم داشتم( طبق اعتقادات قدیمی) ، متعاقب او در پله های سرداب آسیاب سرازیر شدم و ناگهان دیدم او را که در میانه پله ها ایستاده و مرا مینگرد.
-    ویس گومت!
-    ...(صدای شیشکی و باز هم فرار)
درون سردابه رفتم و انگار نه انگار که کسی آنجا بوده است.
برگشتم و روی سکوی آسیاب ( جای اول) اثری از چادر زنانه هم نبود.
مش صفر کنار ساحل ، هاج و واج مانده و میگفت : عبده ایی یان کی بید؟( عبده این کی بود؟) کجا رفت؟
-    بیو اینچون تا گومت.( بیا اینجا تا بهت بگم)
ترسید و نیامد. از همانجا برایش توضیح دادم.با وحشت از من خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم و چون استنکاف مرا دید ، رختخواب مرا که در دست داشت به زمین انداخته و به سرعت در رفت.
منکه سری پرشور و دلی محکم داشتم و توهین آن جن فراری عصبانی ام کرده بود ، از حرکت مش صفر خنده ام گرفته و همانجا تا صبح علی الطلوع به امید بازگشت جن  فوق الذکرماندم و هر از گاهی داد میزدم :
 «اَر راسِ گووی بیو. ...هِنا ویستَم». ( اگه راست میگی بیا...من همچنان اینجا مانده ام)

>>>

این داستان راستان را مرحوم حاج عبده ی حلوایی در سال 1340 برای فرزندانش تعریف کرده است.
وی حوالی 1250 خورشیدی در دزفول متولد و در سال 1346 در اهواز به درود حیات گفت و در قبرستان وادی السلام نجف اشرف درعراق مدفون شد. حاج عبده حلوایی از افراد متقی و زاهد و راستگویان زمان خویش و از پهلوانان کشتی گیر اواخر قرن سیزده خورشیدی دزفول در محله حیدرخانه بوده است.
وی یکی از بزرگترین تجار سی سال اول قرن چهارده خورشیدی در اهواز بود.
زندگی این مرد سراسر تجربه ، حوادث و داستانهای عبرت آموز است که  اگرعمری باقی باشد هر از گاهی سرگذشتهای شیرین این مرحوم را برایتان خواهم نوشت.

توضیح : برابر فرمایشات قرآن کسی که منکر وجود جن شود کافر است.از سویی معتقدین به مسئله ی تقابل و تعامل جن و انس ، سه دسته اند  ، دسته ی اول به کلی منکر امکان دیدن و برخورد انسان و جن هستند که عقیده یی تفریطی است.

دسته ی دوم کسانی هستند که هر چوب خشکی و هر گربه ی سیاهی و تکانی در اشیاء و درختان قبرستان ها را در سیاهی شب به جن تعبیر می کنند که اینها هم گونه ی افراطی قضیه هستند.
اما دسته سوم ، کسانی هستند که برابر مستندات و دلائل عقلی و روایتی ، قائل به ارتباطات و دیدارها و برخوردهای کم و بیش طایفه ی اجنه با انسانها هستند که صد البته بستگی به « راوی» دارد.
راوی  داستان فوق ، یکی از پرهیزگاران روزگار خود بوده است که همین الان پس 43 سال که از فوت آن عزیز میگذرد هنوز هم در اهواز و حتی دزفول ، زبانزد پیرمردان روزگار ماست.
روحش شاد .

انعکاس مطالب دیسون فقط با ذکر لینک دیسون مجاز است.


                                                                              مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

پی نوشت :

1- صُفه : سکوهایی سیمانی و یا شنی ، به شکل مربع که در کنار ساحل و یا ابتدای ورودبه آب رودخانه برای استراحت و شب خوابی می سازند.

2- دووَ : منطقه یی از رودخانه دز که عموم مردم دزفول به آن بندکلک میگویند.

3- دردراقا : منطقه یی از رودخانه دز که اکنون پشت هتل روناش قرار دارد.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۸۹ ، ۰۹:۳۴
مهران موزون

اولین روز کلاس دوم راهنمایی و مهر ماه سال 61 بود ، مدرسه راهنمایی ارشاد نرسیده به محدوده پیر رودبند در محله «درکتانیان» .
زنگ هنر ، افتتاحیه ی آن  سال بود برای کلاس ما.
 یادم نیست دبیر هنر ما چه نام داشت ولی بی تکلف ترین دبیر مدرسه ، خودش بود.
 کلاس با گشودن باب آشنایی با بچه ها آغاز شد ، دبیر از ما خواست که ، هر کس هر نقاشی خاصی بلد است ، پای تخته سیاه برود. هنوز همکلاسی ها خیلی با هم آشنا نبودند.
 چند تا از بچه ها به همهمه افتادند : آغا اجازه؟؟آغا عزیز..عزیز..نقوشیش خوبه....خیلی قشنگِه کَشَه...آغا..آغا.
ظاهرا عزیز نامی بین بچه ها بود که نقاشی اش خوب بود.
آقا معلم بچه ها را به آرامش دعوت کرد و گفت : آروم باشید ببینم عزیز کیه؟
یکی از بچه ها دست بلند کرد ، چشمان درشت و مژه های بلند داشت،.
-    آغا اجازَه؟ ( با گویش دزفولی)
- شما عزیزی؟
-    نه آغا.
-    اسم شما ؟
-    عظیم سرافراز
-    بلدی نقاشی بکشی؟
-    نه آغا عزیز شهمراد خوب کشه.( با گویش شیرین دزفولی) و با انگشت عزیز شاهمراد را نشان داد.
یکی از بچه ها که عینکی ته استکانی داشت و خودش را بین بچه ها قایم کرده بود دستش را بلند کرد.
دبیر او را دعوت کرد که پای تخته برود و هنرش را نشان بدهد.
عزیز شکسته نفسی کرد ( واقعا انکار کرد هنرش را)
برخی از بچه ها که بعدا مشخص شد از بچه ها محله «خراطون» و« بندار سرآب» بودند اصرار کردند که عزیز پنهانکاری میکند.
بین بچه هایی که اصرار بر لو دادن عزیز داشتند ، «ناصر چاییده» نظرم را جلب کرد و به همین دلیل  پی بردم که از عظیم سرافراز گرفته تا دیگرانی که عزیز را به دبیر معرفی میکردند بچه های محله خراطون و بندار بودند.
بالاخره عزیز با اکراه از جای برخاست و پای تخته  سیاه ، گچ را به دست گرفت ،عینکش را از روی چشمانش برداشت و با پلکهای جمع شده ی  شروع به  کشیدن نقاشی کرد.
اخلاق مهربان و راحت دبیر هنر، بچه ها را قدری جسورتر کرده و با هر خطی که عزیز می کشید ، شروع به پیش بینی تصویر نهایی می کردند.
-    مو دونوم چی یَه؟...گنبت مجتیه! (من میدونم چیه ؟گنبد یک مسجده)
عزیز بر میگشت و با پلکهای کِنج شده نگاهی از روی غیظ به گوینده کرده و با صدای « نوچ» به این پیش بینی اعتراض میکرد.
-    هان..مو گومت...سوزقباس!
-    نه فِگِری....صاف دیاره....سِ حسین کلکچیه...هَه عمامه شه.
و در این میان عظیم سرافراز ، موقرترین فرد کلاس بود که در سکوت کامل و لبخندی به لب به هنر عزیز می نگریست.
و عزیز هم پس از کشیدن هر خطی ، سر را به عقب چرخانده و با غیظ به پیش بینی کنندگان نگاه میکرد.
بالاخره معلوم شد که طرح چیست؟
قالب چهره ی حضرت امام(ره) ، و چه زیبا و هنرمندانه کشید عزیز.
مخصوصا زمانی که چشمان و ریش و جزئیات چهره روح اللهی آن کبیر رهبر را ترسیم کرد و یادم هست که زنگ بعد ، دبیر کلاس علوم حیفش آمد تصویر به آن زیبایی را برای درس علوم پاک کند.
سالها بعد عزیز شاهمراد ، نقاش شهدای شهر شد و روی درو دیوار شهر هنرفشانی میکرد ، دیوارهای شهر به هنر عزیز آراسته بود. نمی دانم از بچه های آن کلاس ، کسی نصیبش شد که پس از شهادت ، عکسش را عزیز روی درو دیوار شهر بنگارد؟
یادم هست که آخرین بار نگارخانه یی ابتدای کوچه شهربانی سابق داشت.
سال هاست که از او بیخبرم و از بقیه بچه ها نیز ، فقط حاج عظیم را می دانم که در شورای شهر همچنان مخلصانه خدمت می کند آن دیار را.
هر کجایند به سلامت باشند.
راستی ، من در آن زنگ هنر ، همزمان با عزیز ، خطوط وی را تکرار می کردم و زنگهای بعدی هم از او برای تکرار طرحش کمک گرفتم و فقط قالب چهره امام را توانستم بیاموزم.
من هنوز هم نقاش نیستم و نقاشی بلد نیستم ، اما این طرح عزیز شاهمراد هنوز در قلبم حک مانده است.


درج مطالب دیسون با ذکر لینک دیسون مجاز است

                                                                         مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۲۸
مهران موزون
تصاویر زیر را فردین عزیز ارسال نموده است. همان مناظری که در پست قبلی شرحشان را داده بودند.

سواحل گالیسیای اسپانیا ، جایی که مردم از سنگهای گرانیت کوههای اطراف خود نهایت استفاده نموده و پتانسیل جغرافیای محل زندگی را بکار میگیرند.

http://aks98.com/images/ap5mueertyuycif9g1.jpg

http://aks98.com/images/z55no01esgmdacy76xsr.jpg

http://aks98.com/images/qjm4ylqrfcyxfcj08m1.jpg

http://aks98.com/images/pwmppju9lhvo4h5w74uo.jpg

http://aks98.com/images/9n7pp2utbqqljpefxm88.jpg

http://aks98.com/images/zsxapdkpdz1016qq8353.jpg


هرگونه برداشت و انعکاس تصاویر فوق ، با ذکرلینک دیسون مجاز است

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۸۹ ، ۰۷:۳۴
مهران موزون