دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

شک نیست که فرهنگ های موجود در جهان ، علیرغم نقاط قوت و افتخار آمیزشان ، زوایای تاریک و ضعیف هم دارند.

و فرهنگ قوی و پویا ، آن فرهنگی است که توانایی زدودن نارفتاری ها و ضعف های اخلاقی را از آحاد تحت سیطره خویش داشته باشد.

ما همچنانکه کلان فرهنگی بنام فرهنگ ملی ایران داریم ، خرده فرهنگ های بسیاری نیز در سراسر کشور در جریان اند ، که این خرده فرهنگ ها در حکم آجرهای بنای سترگ فرهنگ عظیم ایران زمین اند مانند فرهنگ مردمان تبریز ، مشهد ، شیراز ، تویسرکان ، سمنان و البته «دزفول».

قصه چیست؟

ساده و بی پیرایه عرض کنم :

چقدر در قبال فربه سازی فرهنگ ملی مان احساس مسئولیت داریم؟

و مشخصا چقدر در خصوص فرهنگ شهری خودمان حس مسئولیت به خرج می دهیم ؟

فکر می کنم هر کسی که دلش برای میراث پدری اش بسوزد چهار کار زیر را انجام خواهد داد.

1- تقویت خوبی هایی که از گذشته در فرهنگ دزفولی مانده است.

2- زدودن ضعف هایی که از دیرباز در فرهنگ دزفولی بوده است.

3- کمک به شکوفایی و فربه سازی مداوم فرهنگ دزفول.

4- جلوگیری از افزایش بدی و پلشتی در فرهنگ دزفول.

ناچارم برای بند 2 مثالی بزنم:

از اَوان کودکی در عروسی های شهرمان دیده و شنیده ایم که برای مادر داماد اشعاری هجو و سبک می سرایند.

و شاهد بوده و هستیم که برخی از این مادران گرامی علیرغم رضایت و میل شان مورد این شوخی های سخیف واقع می شوند؟

به راستی چرا؟

بیاییم بپذیریم که مزاح پراکنی و بذله گویی حدی و حدودی دارد اما لودگی ، آن هم از جنس کلماتی که در مثال مادران دامادهای حجله نشین عرض کردم به هیچ وجه در شان یک فرهنگ وزین و صاحب شأن نیست.

و این سخن نه با آموزه های ایرانیان اصیل و نجیب انطباق دارد و نه با آموزه های دین شریفی همچون اسلام.

خوانندگان محترم دیسون عنایت داشته باشند که مثال هجویات مادران دامادهای دزفولی تنها یک مثال معمولی بود و اگر بخواهم موارد آسیب های فرهنگی گذشته و حال شهرمان را عرض کنم کم نیستند.

این سخن را کسی میگوید که برای دفاع از اعتلای فرهنگ نازنین دزفول ، بارها مورد حمله و کید شب پرستان ضدفرهنگ بوده است.

درود و دوصد بدرود

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۸۹ ، ۰۳:۴۳
مهران موزون
سال های تحصیلی 55 تا 58 ، اول تا چهارم ابتدایی را در مدرسه دهخدای دزفول دانش آموز بودم و راه خانه تا دبستان را که از پشت حسینیه سبط شیخ انصاری تا دبستان دهخدا فاصله داشت ، پیاده گز میکردم.
اوائل ، پدر زحمت ببَرو بیار بنده را می کشید که به محل کارش (دادگستری سابق دزفول) هم نزدیک بود.
اما از همان میانه سال اول ابتدایی ، آموختم که تمام این راه طولانی را تنها طی طریق کنم.
مسیرهایم مشخص و در حقیقت نزدیکترین راه از این مسیر بود :
دبستان دهخدا ، خیابان دادگستری ، کوچه شهربانی ، عبور از خیابان شریعتی ، گذر از کوچه پشت پاساژ امین ، محله پولادیون ، کوچه لب خندق ، محله ساکیان ، محله کتکتان ، محله سر دره ، محله ملارجب برسی ، منزل.
اما مسیر های دیگری هم داشتم که با اندکی تفاوت به خانه منتهی می شد.
یکی از این مسیرها که برایم «ترس و جذابیت» توأمان نیز به همراه داشت این بود :
دبستان دهخدا ، خیابان دادگستری ، کوچه شهربانی ، کوچه جنب آتش نشانی ، مستقیم تا درب « چیتا آقامیر» ، عبور از فضای ترسناک ، مرموز و جذاب چیتا آقامیر ، کوچه مسجد جامع ، جلوی شیره کش خانه، سایباد بنگشتیون ، چهار راه سی متری ، کوچه لب خندق و .....( اینا مسیر مدرسه ام بود ها !! با مسیر 22 بهمن قاطی نکنین)
آنچه که در این مسیر برایم چیزی شبیه حس هری پاتر به مدرسه جادوگرها را القا می کرد حس «ترس و دلهره و جذابیت» در محوطه چیتا آقامیر بود.
البته پس از گذر از چیتا آقامیر ، جلوی شیره کش خانه نیز قدری تأمل می کردم و قاطری را که با چشمان بسته سنگ آسیاب را روی کنجدها می چرخاند و عطر ارده ی تازه را در کوچه های اطراف می پراکند می نگریستم و بدجوری دلم برای مظلومیت قاطر بینوا می سوخت.
بگذریم …..عرض می کردم : «چیتا آقامیر»
بنده که بسیاری از شهرهای کشور را ، یا ساکن بوده ام یا سفر کرده ام چنین چیزی ندیده ام و گمان هم نکنم که ببینم.
ما در شهرهای مختلف ایران زمین ، چیزی شبیه به محله «دُل دُل» در شوشتر را داشته و داریم.
محلاتی که در دزفول هم شبیه شان کم نیست. منظورم « فن فراخوانی» هایی است که میان تعدادی خانه قرار دارند.
مانند همان جایی که در محله قلعه دزفول هنوز هم داریم و تکیه محرم قلعه و نوای خوش آقای رکنی را هر سال محرم میزبان است.
فن فراخوانی کتکتان ، فن فراخوانی خیمه گاه کرناسیان و ....
البته آنچه که در شوشتر به دُل دُل مشهور است  فن فراخوانیست که سکویی بلندتر از زمین دارد که محله کتکتان دزفول نیز شباهتی به آن داشت  و این سکو ، غالبا مکانی بود برای فروشندگان اهل همان محل ، که فروش صبحگاهی شان بحتیه و سرشیر ، فرنی و لوبیه و فروش میان روزشان ، سبزی ، نون خونگی ، هندوانه و گوشت شِکال و ماهی های تازه صید را شامل می شد.
اما فن فراخوانی چیتا آقامیر وضعیتی منحصر به فرد داشت.افسوس که آفت موشک های جنگ و کج سلیقگی مسئولین وقت ، این معماری بی نظیر را از صفحه روزگار محو کرده است.
الغرض...
عزیزانی که پارادایمی از چیتا آقا میر در ذهن خویش ندارند دقت فرمایند :



همین الان که از خیایان 3 (طالقانی) به سمت عکاسی گُل تشریف ببرید ، کمی که بیشتر به عمق کوچه بروید به فضایی باز و یک سه راهی برسید خانه ای بود با دربی چوبی و قدیمی ، از همان ها که روی درشان  « قُپ قُپی » ومیخکوب بود و کلونی و کوبه ای و حلقه ای داشت مثل هر خانه ی معمولی دیگر در محل.
یادم هست که اولین بار به همراه پدر وارد چیتا آقامیر شدم.
اول ابتدایی بودم و ظهر یک روز گرم مهرماه 1355 دست در دست پدر به سمت خانه به راه افتادیم.
در میانه راه ، ناگهان پدرم وارد خانه ای قدیمی با دالانی دراز و تاریک شد که انتهای آن به سمت چپ پیچ نود درجه داشت.
اولین بار بود که وارد آن خانه می شدم.
-    بابا؟
-    بله
-    اینجا خوونه ی کیه؟
-    خونه یکی از دوستام
-    کی؟
-    بیا حالا خودت می فهمی
ظرف چند ثانیه دالان خانه را طی کرده و  وارد حیاط شدیم ، حیاطی بسیار بزرگ ( شاید حدود چند هزار متر).
مات و مبهوت بزرگی حیاط بودم.
راستش ما در همسایگی منزل پدری مان ، خانه جعفرخان رشیدیان را داشتیم که به قول دوست عزیزم آقای مهندس نعیما ( نویسنده کتاب وزین دزفول شهر آجر) برای خودش کاخی از گونه های کاخهای عهد ساسانیان محسوب می شد.
حیاط خانه جعفرخان شاید حدود 400 متر وسعت داشت و ما به « صحرا  مُردون» از آن تعبیر می کردیم.
اما حیاطی که آنروز به همراه پدرم واردش شدیم چند هزار متری به نظر می آمد و شاید 10 برابر حیاط خانه رشیدیان عرصه داشت.
وسط این حیاط مرموز ، شوادونی  بسیار عمیق با سقفی بلند بالای پله هایش. شوادون به نظر متروکه می آمد.
مرموز ترین نکته این خانه که برایم علامت سوالی به بزرگی قدم و قواره ی خودم در ذهنم ایجاد کرده بود اینکه : درون حیاط فوق ، هیچ خبری از اتاق و آشپزخانه و ...نبود.
دور تا دور این حیاط بزرگ ، خانه هایی کنار هم قرار داشت که شاید تعدادشان حدود 20 باب میرسید.
قدری گیج شدم که یعنی چه؟
اینجا خانه است یا خانه هایی درون یک خانه؟
شاید بتوان در یک قیاس ساده ، وضعیت محوطه چیتا آقامیر را به فولدر بندی ویندوز مثال زد.
درون یک فولدر حدود بیست فولدر دیگر قرار داشت.
-    بابا؟
-    بله بابا
-    اینا اتاقن یا خونه؟
-    خونه
-    ما که یه بار اومدیم توی این خونه؟ توی این خونه هم چنتا خونه هست؟
-    آره
-    این شواددون مال کدوم یکی از این خونه هاست؟
-    مال همشون
-    پس چرا توی همون خونه ها نیست؟
-    این شوادون نیست بابا...سربطاقه
-    سربطاق؟ یعنی چی؟
-    این اسمش سربطاق آقامیره ، قدیما آب رودخونه توش بود و مردم اینجا استفاده میکردن
-    چه جوری رودخونه میومد توی این شوادوون؟
-    بعدا بهت میگم.
-    بابا دوستت که اومدیم خونه شون ، توی کدوم یکی از این خونه هاست؟
-    توی هیچکدوم بابا..من اینجا دوستی ندارم ، داریم میریم خونه خودمون.
-    پس چرا اومدیم توی این خونه؟
-    اینجا خونه نیست بابا ، محل گذره ، الان میریم بیرون
-    چه جوری میریم بیرون؟ ما که اومدیم تو.
ناگهان در انتهای محوطه چیتا آقا میر ، مجددا به دالانی تاریک وارد و از دربی چوبی شبیه همان درب قبلی خارج شدیم.
هم گیج بودم و هم خوشحال که مسیری رمز آلود و جدید رو یاد گرفتم.
بعدها بیشتر از محوطه چیتا آقامیر رد می شدم که البته یا به همراه پدرم و یا به همراه یار غار همیشگی ام ، آغانور( آقا سید حسن اعتماد زاده) و سال چهارم ابتدایی که مصادف بود با سال اول ابتدایی برادرم که دوتایی باهم گاهی از آن مسیر عبور می کردیم.
کمتر پیش می آمد که در محوطه خلوت چیتا آقامیر بچه های آنجا را در حال بازی ببینم ، یادم هست که برای خودشان آب و گلی قائل بودند و با تُتُل های غِنج شده همچون خروس جنگی به بچه های رهگذر می نگریستند.
همه اینها را گفتم که قضیه ای تاریخی از چیتا آقامیر را برای تان نقل کنم :
اگر توانسته باشم تصویری صحیح از ورودی و خروجی چیتاآقامیر ترسیم کرده باشم متوجه شده اید که غریبه ها و کسانی که از وجود این محله ی جالب خبرنداشتند وقتی از مقابل درب های دوسر چیتا آقامیر عبور می کردند به هیچ وجه نمی دانستند که پشت این دربهای معمولی ، یک محله نهفته است  نه یک خانه!
در فاصله سال هایی که امریکایی ها مشغول ساختن پایگاه نیروی هوایی دزفول بوده و کارگران دزفولی برایشان کار می کردند اتفاقی جالب در خصوص چیتا آقامیر می افتد.
امریکایی ها در کمپ های خود و در زمان استراحتشان تفریح های گفتنی و ناگفتنی داشته و به قول معروف ، شنبه و یکشنبه هایشان را مشغول به خوردنی و نوشیدنی و ...
که البته فضای فسق و فجوری که در این خصوص مهیا می کردند اختصاصی خودشان بوده و مردم دزفول به شدت از ورود آنان به شهر( برای چنین اعمالی) جلوگیری می کردند.
روزی یکی از دزفولی ها که کارگر امریکایی ها بوده فکری به سرش میزند.
ناگفته نماند که امریکایی ها برای هزینه های ریالی شان حتی چاپ اسکناس هم در همان محوطه کارگاهی ساخت پایگاه هوایی داشته اند ، بی دغدغه از اعتراض حکومت مرکزی .
کارگر دزفولی قصه ی ما، تقاضای چند افسر امریکایی را برای هدایت شان در شهر (جهت فسق و فجور) پذیرفته و پس از کلی بازار گرمی برای این کار از آنان طلب ده هزار تومان پول نقد می کند.
ده هزار تومان در 60 سال قبل ، ثروتی هنگفت محسوب می شد.
امریکایی های فاسق نیز می پذیرند و به همراه دزفولی مذکور به سمت شهر به راه می افتند.
راهنمای زبل ، امریکایی های متجاوز و وقیح را تا جلوی درب ورودی چیتا آقامیر برده و به آنان تاکید می کند که اینجا همان خانه ای است که بساط عیش و طرب تان گسترده است.
و از یانکی های می خواهد که قدری تامل کنند تا ورودشان را اطلاع دهد.
پس از چند دقیقه مجددا نزد امریکایی ها بازگشته و ابراز می دارد که صاحبخانه ابتدا پول را می گیرد ، سپس حق ورود می دهد.
افسران کودن امریکایی ،  بسته پول را داده و منتظر می مانند.
 مرد رند دزفولی از دربی که سمت مسجد جامع است خارج شده و مستقیما به نزد مرجع تقلید خویش رفته و حکایت را تعریف کرده و حکم پولهای اخذ شده را می پرسد.
که پاسخ می شنود : چون اینها اجنبی هستند و به پشتوانه حاکم جور به ایران وارد شده اند ، دشمن حربی محسوب می شوند و اینها حکم غنیمتی را دارد که شما به عنوان یک مسلمان از کافر حربی گرفته ای و حلال است.( البته اگر درصدی هم خمس از وی خواسته اند من یادم نیست)
دزفولی مورد اشاره که تمام برنامه را از قبل چیدمان کرده بود و به همین خاطر نیز در همان حالیکه امریکایی ها درب چیتا آقامیر منتظر اذن دخول از سوی میزبان خیالی خویش بودند به سرعت به نزد مجتهد خویش رفته و حکم را پرسیده و بلافاصله از شهر خارج شده و تا پایان حضور امریکای هایی به دزفول باز نمی گردد ( تا زمان که آب ها از آسیاب بیفتد)
واضح است که امریکایی های فریب خورده پس از دقایقی انتظار درب را کوفته بودند و می بینند که هر از گاهی کسی از این درب وارد و یا خارج می شود و بالاخره با نگرانی و احتیاط وارد محوطه چیتاآقامیر شده و ناگهان با دهها خانه و ساختمان دیگر روبرو می شوند و خلاصه هنگامه ای در چیتاآقامیر برپا می شود و تا مفتش حکومتی بیاید و مشخص شود که داستان چه بوده و چه کلاهی بر سرشان رفته است  کافی است تا مرغ قهرمان قصه از قفس خارج شود.
متاسفانه از بردن نام خانواده این شخص معذورم به دو دلیل :
یکی اینکه این خانواده بابت همان پول هنگفت شصت سال قبل ، مبدل به یکی از خاندان متمول و مشهور شهر شدند و درست نیست ناخدای ناکرده اکنون زیر سوال بروند.
دوم آنکه : هر چند که آن پول ، به حکم مجتهد وقت ، حلال بوده است اما شاید خواست بزرگان این خاندان و فرزندان آن مرحوم نباشد که خبر این قضیه توسعه پیدا کند ،هرچند خواص سالخورده ای هستند که این جریان را هنوز هم به یاد دارند.
هرچه هست ، شاید بتوان با توجه به ترفندی که به کمک « دو دره » بودن چیتا آقامیر در این قضیه زده شده است ، « اولین دو دره بازی » تاریخ دزفول را همین قضیه دانست.
از سویی شاید بتوان به عنوان تنها مورد «دو دره شدن» امریکایی ها در ایران در کتاب گینس اش به ثبت رساند (شوخی)

زنده باد دزفول

بلاگرهای محترم همشهری ، اگر در درج نقشه و آمار و اعداد خانه ها و وسعت چیتا آقامیر اشتباهی رخداده است بفرمایید تا با نام خودتان در پی نوشت این مطلب اصلاح شود.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۵۳
مهران موزون


چهارماه قبل نویسنده محترم و پر جنب و جوش وبلاگ چوب خدا مسابقه ای ساده و بی تکلف در زمینه داستان نویسی و خاطره نویسی با موضوعیت زیارت سلطان علی ابن موسی الرضا(ع) برگزار کرد که بنده هم ضمن اجابت دعوت ایشون ، جسارت کردم و خاطره ناقابلی نوشتم.
امروز تصادفا به لینک این خاطره برخوردم و حس کردم بد نیست متن کاملش رو به فضای دیسون اضافه کنم.   ( با اندکی ویراست )

این شما و این هم :

« کادر عشق » 

- آقای دایی ، من شنیدم که مرحوم پدرتون در حق شما بطور ویژه دعا کردن و یکی از دلایل موفقیت های روز افزون شما و آقای گلی جهان تون هم همین دعای ویژه و همیشگی اون مرحوم بوده.
-   پدرم همیشه در حق بنده لطف داشتن و محبتشون تام و تمام بود ، حالا نمیدونم منظور شما از ویژه بودن چیه ؟
(یه لحظه پشیمون شدم که : «روی آنتن زنده این چه سوالی بود که از دایی پرسیدم»؟ )
-  منظور خاصی ندارم ، فقط چون شنیده بودم که یکی از دلایل موفقیت های فوتبالی شما، دعاهای پیاپی و خیر پدرتون نسبت به شما بوده.

-......

( نیما نهاوندیان رشته کلام رو به دست گرفت و با یه خداحافظی برنامه رو به پایان رسوند)
از استودیو 24 الوند خارج شدیم به اتفاق علی دایی و نیما.
ساعت 11:30 شب بود ، اینجا مجری بودم ولی خودم به عنوان تهیه کننده و کارگردان باید فردای اون روز در مشهد برداشت های اولیه ی فیلم «نشان عشق» رو کلید می زدم و من به دلیل ضعف هماهنگی ها نتونسته بودم بلیط هواپیما گیر بیارم ، به همین خاطر قرار داشتم تا بعد از اتمام برنامه ی زنده ی اون شب در ساختمان الوند در تهران ، بشینم پشت فرمون ماشین خودم و از میدون آرژانیتن مستقیم بیفتم توی جاده ی خراسون.
تو فکر و حول و ولای رفتن به مشهد و قرار و مدارای عوامل فیلمبرداری بودم .
از نیما و علی دایی خداحافظی کردم و به سمت محوطه ساختمان الوند براه افتادم.
دستیار تهیه کننده «ورزش در ایران» خودش رو به من رسوند و گفت : آقای حسینا (تهیه کننده) دعوت کرده که به احترام علی دایی صبر کنم و برم به جمعشون ملحق شم و توی اتاق پذیرایی و گپ و گفتی با دایی و مهمون دیگه برنامه که یادم نیست کی بود ، داشته باشیم.
نمی تونستم روی تهیه کننده رو زمین بندازم ، رفتم.
کنار دایی نشستم و ازش عذرخواهی کردم که سوال بی موردی درباره پدرش روی آنتن پرسیدم .
 همین شد سرنخ حرف و خود علی دایی حرف رو به تماشاچی هایی کشوند که به باباش.....
من گفتم که راه چاره اش فقط کار فرهنگیه.
دایی نظر منو رد کرد و راه چاره یی داد... که نمی خوام توی دیسون بازگوش کنم.



ساعت 12 نیمه شب بود ، عذرخواهی کردم و از اتاق خارج شدم ، از پله های قدیمی لابی الوند در حال پایین اومدن بودم که یه لحظه پام روی شکستگی کهنه ی پله ها قرار گرفت و تعادلم رو از دست دادم و با وضع خیلی بدی تمام پله ها رو سقوط کردم .
شانس آوردم قدری خودمو کنترل کردم و در حال نشسته سقوط کردم و به بالاتنه ام آسیبی وارد نشد ، ولی از کمر به پایین همه جام کوفته شد ، دلم ضعف رفت ، رفقای همکار دویدن : چی شد مهران ؟؟؟؟
حدود نیم ساعت رفتنم رو به مشهد به تعویق انداختم ، همه جام آروم گرفته بود غیر از مچ پای چپم .
بدجوری پیچ خورده بود.
 از همکارا اصرار که : نرو با این وضعیتت مشهد ، نمی تونی برونی!
از من انکار و اینکه : باید برم ، نمیتونم ، عوامل منتظرن ، با مصیبت مجوزهای فیلمبرداری در صحن حضرت رضا(ع) رو گرفتم.
ساعت حدود 12:30 نیمه شب ، لنگان لنگان خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم و گازشو گرفتم به سمت شرق.

****

پلک هام یاری نمی کرد ، نزدیک به یک ساعت و نیم در کوچه پس کوچه های شرق تهران گم شده بودم و ساعت دوی بامداد بود که بالاخره از میدون افسریه به جاده امام رضا وارد شدم ، همینم شد که 5 صبح به سمنان که رسیدم ، دیگه نای روندن نداشتم .
کنار زدم و خوابیدم.
7 صبح چشام باز شد و به اولین کله پاچه یی ترو تمیز سمنانی که برخوردم از خجالت معده ام درومدم.
حدود 5 عصر بود که  کوههای «چین کلاغ»  رو پشت سر گذاشته و وارد مشهد شدم ، یک راست به سمت منزل اخوی رفتم .
پام خیلی آزارم می داد و بد جوری درد می کرد.
وارد خونه ی داداشم که شدم .
 چی شده برادر؟ پات ناراحته؟
داستان رو گفتم.
نذاشت بشینم.
- یالا...همین الان بایدبریم بیمارستان.
- نه بابا..مهم نیست
- چی چیرو مهم نیست؟ باید بریم.
منو رسوند بیمارستان امام رضا(ع).
سه سوت پام تا زیر زانو رفت توی گچ.
هرچی گفتم : دکترجان من اومدم مشهد برای برنامه سازی ، حق ندارم زمین گیر باشم ، یکماه تمام هماهنگی کارام شده ...

- آقای محترم ، این حرفا به بنده ربطی نداره ، رباتای پاتون بشدت آسیب دیده ، نره تو گچ ، تا آخر عمر این پا براتون پا نمیشه.
هنوز دوساعت از ورودم به مشهد نگذشته بود که ویلچر نشین شدم ! به همین راحتی.
دلم بدجوری شیکست !
چرا؟
 دوسال قبلش که اومده بودم مشهد ، بعد از طی کردن این همه راه تا رسیدن به بارگاه حضرت ، وقتی وارد صحن اسماعیل طلایی شدم ، حسی بسیار قوی بهم میگفت که «آقا ازت راضی نیست و تو بیخود اینهمه راه رو اومدی ، تو لیاقت ورود به حرم رو نداری ، از همون راهی که اومدی برگرد».
و من بدون ورود به حرم برگشته بودم.
این بار هم که از یکماه پیش قرار شده بود برنامه یی را با مضمون حضرت رضا(ع) بسازم ، همش به این فکر می کردم که آیا این بار منو راه میده توی خونه اش؟
و همون لحظه که توی الوند از پله ها سقوط کردم ، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود : «دیدی نمیخواد بری پابوسش؟»
ولی پررو شدم و اومدم ، منتهی به محض رسیدن منو ویلچر نشین کرد.
و این یعنی اینکه من ، حق ندارم سالم و سرپای خودم برم توی حرم.
فردا سر وقت رفتیم و فیلم برداری شروع شد ، یه حسی بهم می گفت : اول برین تصاویر موزه ی حضرت رو بردارین.
داداشم اومده بود و ویلچر منو جابجا می کرد.
فیلمبردار از بچه های نیشابور ، بسیار آروم و مودب که آموزگار فیلمبرداری و دعوت شده از سوی شبکه ی ZDF آلمان بود.
رضا شیخلانی علیرغم اینکه در کادر بندی تصاویر استاد بود، ولی گاهی مجبور می شدم بهش تذکرهای کوچولو بدم، روی همون ویلچر هم که نشسته بودم نمی تونستم از وظیفه ی خودم کوتاه بیام.
زیباترین تصویری که ازش خواستم از اشیاء موزه بگیره ، توپ طلای اهدایی خداداد عزیزی بود و مدال قهرمانی کاراته جهان توسط دخترکی 10 ساله از کرج.
موزه تموم شد و رفتیم برای ضبط تصاویر صحن ها .
در تمام لحظات فیلم برداری از موزه گرفته تا صحن ها ، همش به این فکر میکردم که عاقبت به من اذن دخول  داده میشه یا نه؟
برادرم گفت : داداش نمیخوای اول بری زیارت ؟
-  هنوز اجازه ندادن برادر.
-  کی؟
-  آقا
-  یعنی چی؟
-  راستش من بهت نگفتم ، ولی سری قبلی هم که اومدم نرفتم تو.
-  چرا آخه؟
-  من عقیده دارم که وقتی میای توی صحن های حضرت ، باید مکثی کنی و نگاهی به گنبد طلا بندازی و سعی کنی ارتباط حسی بگیری و در نهایت اگر دلت نلرزه و توی دلت غلیان احساس براه نیفته ، معنیش اینه که دعوت نشدی و باید از همون راهی که اومدی برگردی.
-  ولی داداش من این مطلب رو هیچ جا نخوندم و نشنیدم.
-  منم نشنیدم و نخوندم ، منتها حس و حال خودمه  و می دونم که اشتباه نمی کنم.
برادرم دیگه اصرار نکرد و گذاشت توی حال خودم بمونم.
( درست چهار سال بعد شنیدم که حضرت آیت الله بهجت رحمت الله علیه فرمودند : نشانه ی اذن دخول حضرت رضا ، انقلاب قلبی هستش و نشانه ی اذن دخول اباعبدالله ، اشک)
آقارضا(فیلمبردار) تو صحن اسماعیل طلایی و کنار سقاخونه ی طلا ، مشغول گرفتن شات های بسته از ایوان طلای حضرت بود.
صحن مملو زائر و ما مشکل اینو داشتیم که جمعیت مزاحم فضای کادر نباشن.
روی ویلچر سعی داشتم مراقب اونچه که در کادر ثبت میشه باشم.
ناگهان متوجه شدم که پیرمردی با هیبت روستایی های خراسان ، از عطش و عشق قرار گرفتن در کادر دوربین ، پشتشو کرده به گنبد و درست مثل اونایی که برای گرفتن عسکهای یادگاری مشهدی که پشتشون نقاشیه ، دست راستشو گذاشته روی سینه اش و به حالت احترام ، هی داره خودشو به کادر تحمیل میکنه.
من لهجه ی مشهدی رو کمی تا حدی بلدم.

-  هاجاغا، یَک کَم بِرِن اونور.
پیرمرد کمی فاصله می گرفت ولی از راستای نگاه دوربین کنار نمیرفت.
چندبار بهش تذکر دادم و دیدم که نخیر! کوتاه بیا نیست.
-  آقا رضا؟
-  جانم.
-  این پیرمرده پیله کرده که بیاد توی کادر ، بندازش بیرون از چارچوب.
-  چشم.
از سماجت پیرمرد ناراحت بودم.( منِ نادون)
ضبط تمام شد و به سمت قرارمون با خداداد عزیزی براه افتادیم.

****

دو روز بعد بدون اینکه به حرم مشرف شده باشم ، با روحیه یی سر خورده و ناراحت از اینکه چرا به «حرم رهم ندادند» ، به سمت تهران براه افتادم.
با همون پای تا زیر زانو گچ گرفته ، کلاچ گرفتم تا خود تهران.
اواخر پاییز بود و هوا بشدت سرد.
برداشت های تهران رو هم کامل کرده و رفتم پای میز مونتاژ .
نزدیک به سی ساعت پای میز مونتاژ طوری طراحی تدوین کردم و حساسیت به خرج دادم که مونتور بیچاره از شدت استرس بیمار شد.
برای  طراحی ذهنی تیتراژ پایانی ، بارها اشک ریختم ، میکس ذهنی بارگاه حضرت رضا (ع) و تصاویر نیزه اندازی عبدالرضا جوکار و اذان موذن زاده ی اردبیلی بشدت منو گریوند.
تمام سی ساعت مونتاژ ، هم خودم مراقب بودم و هم به مونتور توصیه می کردم که تصاویر پیرمرد رو در فیلم قرار نده ، چون پیرمرد تونسته بود یه جورایی توی کادر فیلمبردار قرار بگیره.
پایان مونتاژ ، ساعت 12 نیمه شبی یخبندان در تهران بود و هشت صبح فردا قرار پخش برای ایرانیان آن سوی آبها از شبکه جام جم .
ساعت 1 بامداد نوار برنامه رو به پخش  سازمان ارسال کرده و راهی خونه شدم.
درست روبروی پارک ملت ، سیم گاز خودرو برید.
هیچکس نبود توی اون سرما به فریادم برسه. چندبار به امداد خودرو زنگ زدم.
باورش سخته ، ولی اون شب تا 5 صبح تو ماشین سرما کشیدم و گفتم :  یا امام رضا(ع)، به حَرَمت راهم ندادی قبول، منو اونجوری روی ویلچر برای عرض نوکری به صحن و موزه ها راه دادی قبول.
دیگه الان که دارم با بدبختی کار رو تموم می کنم چرا اینجوری عذابم میدی؟ مگه چیکار کردم یا ضامن آهو؟
5 بامداد، امداد خودرو رسید و کار تموم شد و من راهی خونه شدم.
6 صبح رفتم توی رختخواب و 8 بیدار شدم تا برنامه رو ببینم.
برنامه پخش شد و تموم شد و تیتراژ پنج دقیقه یی پایانی شروع.
باورم نمی شد ، تصویر پیرمرد دست به سینه در تیتراژ پایانی خودنمایی می کرد.
داشتم از تعجب پس می افتادم.

- غیر ممکنه!! از تمام این مراحل و مراقبت گذشته بود تصویرش؟.
یهو مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه ، زدم زیر گریه.
خدایا من چقدر بدبختم، من کی باشم که بخوام زائر رضا رو از فیلمی که متعلق به خودشه حذف کنم؟
خدایا منو ببخش، یا امام هشتم دستم به دامنت، عفوم کن!.
و من دوبار دیگه هم رفتم مشهد بعد از اون سفر، ولی بازم اذن دخول پیدا نکردم و دست خالی از مشهد برگشتم.
نوروز امسال(1389) ، حتی قبل از اینکه پامو توی صحن ها هم بذارم، اجازه رو گرفتم از ساحت پاکش و به فیض زیارت نائل اومدم.

السلام علیک یا غریب الغربا


۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۳۱
مهران موزون

خدایی هر کی طبق دستورالعمل دیسون درست کرد و خورد و خوشش اومد نتیجه رو اعلام کنه.

مواد لازم برای یکی از خوشمزه ترین و مفید ترین سوپ های جهان ( برای چهار نفر )

پیاز متوسط : یک عدد

آرد : پنج قاشق غذاخوری

قارچ خُرد شده : سلیقه ای (ترجیحا به اندازه دو کف دست پُر)

ادویه : یه قاشق چایخوری

نمک : به اندازه لازم

روغن جامد : دو قاشق غذاخوری

و یا روغن مایع : نصف استکان

تره لُری و یا بُسُر (بنسور) : دلخواه و سلیقه ای

گل بابونه خشک : به حد کافی

آب : حدود دولیتر

روش پخت :

1- قابلمه ای متوسط را روی شعله ملایم قرار دهید و روغن را ته آن بریزید.

2- پیاز را که قبلا خُرد و ریز ریز ( اِنجِنیدُن) کرده اید در روغن بریزید و به آرامی تفت دهید.

3- پیازها که قهوه ای شدند ادویه را به آنها بیافزایید و هم بزنید تا روغن و پیازها یکرنگ شوند.

4- اکنون آب را به قابلمه بریزید (مراقب پرش روغن و جیز و ویلیز آب در روغن باشید)

خواهید دید که پیازهای سرخ شده فوری روی سطح آب شناور می شوند.

5- حال منتظر بمانید تا محتویات درون قابلمه قدری گرم شود و به محض آنکه دمای آن از ولرم به سمت داغی رفت ، آردها را نصف قاشق نصف قاشق بدان اضافه کرده و هر بار که کمی از آردها را اضافه می کنید طوری قابلمه را هم بزنید تا آردها بدون آنکه گلوله گلوله ( پلی لَه پلی لَه ) شوند به شکل محلولی رقیق و یکسان با آب و پیازها مخلوط گردند.

6- وقتی تمام آردها اضافه شده و یکسان میکس شدند می بینید که برشکِ زرد رنگ شکل گرفته اما هنوز پخت آن به اتمام نرسیده است.حال نمک را هم اضافه کرده و بلا انقطاع برشک را هم بزنید (آرام و مستمر).

7- برشک زمانی آماده ی خوردن است که تمام مراحل بالا انجام شده و به موازات هم زدن های شما ، قُل بزند.حدود 5 دقیقه پس از قل زدن ، قارچها را درون برشک بریزید و 5 الی 10 دقیقه هم اجازه دهید تا قارچها درون برشک قل بزنند ...اکنون برشک آماده ی تناول است.

8- سر سفره بنشینید ، برشک را توی بشقاب های سوپ خوری بکشید و کمی گل بابونه ی خشک شده را با ساییدن کف دو دست آسیاب کرده و پودر شده ی بابونه ها را روی برشک تان بریزید و از عطر برشک و گل بابونه لذت ببرید.

تمام.

برشک سوپ کلاسیک دزفول است.

سوپهای اطراف و اکناف ایران را خورده ام ، همه خوشمزه بوده اند اما :

هیچکدام به ارزانی برشک نبوده و نیستند.

هیچکدام به سادگی برشک پخت نمیشوند

هیچکدام به مفیدی برشک نیستند

هیچکدام به خوش خوراکی برشک نیستند

هیچکدام به مهجوری و گمنامی برشک نیستند.

نکته : حدود 24 سال برشک خوشمزه ی مادرم را می خوردم تا اینکه از خانواده همسرم آموختم که در برشک قارچ هم بریزید کولاک می شود.

ضمن آنکه تره لری و بُسُر هم بریزید محشر است.

برشک انیس صبح های زمستونی خانواده هاست.

نرم کننده معده و روده.

مُلَین کننده مزاج.

سوپی رژیمی و دلچسب.

ای بابا...تبلیغات بازرگانی شد....فردا بیلبورد برشک سر چهار راه سی متری میره بالا.

کاش مسعود پرموز عزیز یه اسپانسر خوب پیدا کنه و توی رادیو دزفول تبلیغ برشک راه بندازیم ( شوخی کردم)

ولی جدی جدی اگر در کنار بحتیه و قیماق و لوبیه و .... کسی هم باشه که اول صبح های سرد زمستونی برشک پر از قارچ بفروشه فکر نکنم بد باشه.

ریسک خاصی هم نداره برای کسی که بخواد اولین برشک فروش دزفول باشه.

فوق فوقش چند کیلو آرد و روغن و قارچ ضرر میکنه.

ولی یه حسی بهم میگه : میگیره..اساسی!


پی نوشت : برایم مسجل بود که برخی دوستان در خصوص ضرب المثل مشهور « ریش مَری برشکَه » ( فرم چهره اش همانند برشک است) پرسش کرده و نسبت این ضرب المثل با خوراک برشک را جویا می شوند ، که شدند!

حقیقت آن است که برشک فقط یک سوپ نیست بلکه خوراکی بسیار مفیدی برای بیماری زکام کرده و سرماخوردگی است. اگر دقت کرده باشید افراد زکام کرده اشتهایشان به غذا خوردن کم است ضمن آنکه لازم دارند تا غذایی آبکی و گرم کننده بخورند. از سویی گل بابونه یکی از بهترین مخلوقات خداوندی در درمان سرماخوردگی و زکام است. لذا دزفولی ها ، فرهنگ خوردن برشک را برای بیماران سرماخورده و زکام کرده بسیار در دستور کار داشتند طوری که غذای اصلی بیماران سرماخورده همانا برشک بود و بس.

برشک رنگی زرد دارد و بیماری زکام نیز معمولا با بی حالی و زرد رنگی بیمار همراه است.

نکته مهم آنکه کابرد ضرب المثل فوق برای افراد «صرفا عصبانی» نبوده و وقتی کسی « بی حوصله و اخمو » بود می گفتند : ریش مری برشکه!

در واقع ، بی حوصلگی و اخمویی همان صفات افراد زکام کرده و در رختخواب افتاده است.

فکر کنم مسمای ضرب المثل را گفتم...نه؟؟؟

البته این تحلیل شخصی بنده است و ممکن است که درست نباشد. شما عزیزان هم وارد گود شوید.

در این نکته هم شک نکنید که برشک غذای اصلی افراد زکام کرده و سرماخورده بود.

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۲۰
مهران موزون