دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

جن «در دراقا»

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۸۹، ۰۹:۳۴ ق.ظ

اواخرعهد ناصرالدین شاه ،  جوانی 18 ساله بودم که چهار سال قبل از آن ،  برای  امرار معاش در اهواز رحل اقامت افکنده و در یک کارگاه حلواپزی مشغول شاگردی.
مادرم در دزفول در خانه پدری ، چشم براه خرجی خانه و سرکشی های گاه و بیگاه تنها فرزندش بود که از اهواز به او سری بزند.
من تنها فرزند مرحوم پدرم بودم که نیمه ی قرن سیزده خورشیدی متولد شدم. خاندان ما از مشهورترین خاندان ناحیه حیدرخانه ی دزفول و معروف به خاندان عبدشاهی بودند.
القصه ،
هرازگاهی که  به مادر سر می زدم و پس از دو سه روز طی طریق مسیر اهواز دزفول با چارپایان ، به شهر پدری می رسیدم و پس از دیدار مادر ، سراغ دوستان و رفقا رفته و اگر فصل تابستان هم بود ، تن به آب رودخانه دز  می سپردم و طبق رسم معمول ، شبهای گرم تابستان را همراه با رفقا و رختخواب بر سر ، کنار رودخانه رفته و روی صُفه های لب آب  می غنودیم.
آن روز غروب به همراه تنی چند از دوستان اهل کرناسیان و محله ی سبط شیخ  انصاری ،  به سمت علی کله به راه افتادیم.
مسیر رفت اینگونه بود : خانه ی پدری ، باغ گازر، کرناسیون ، خیمه گاه ، محله ی داعیان ، باغ گودول ، رودبند ، قبرستان کاشفیه و علی کله.
رفتیم و شنا کردیم و شام خوردیم و به گپ و گفت نشستیم و حدود دوساعت بعد ازنیمه شب ، برخاسته و به سمت شهر براه افتادیم ، آن زمان انتهای شهر ، محله رودبند و خانه های سادات رودبندی محسوب میشد.
از علی کله تا خانه ی ما چیزی نزدیک به یکساعت راه بود. دربازگشت،  رفقا به تناسب مسیرها و محلاتشان از گروه جدا می شدند. بعد از پیر رودبند تصمیم گرفتم بجای مسیر محله ی داعیان و کرناسیان ، از کنار رودخانه و منطقه ی «دووَ» به سمت خانه بروم.
یکی از دوستان با من همراه شد. آن زمان غسالخانه ی رودبند در همین منطقه ی «دووَ»  پشت باغ گُدول قرار داشت.ما سلانه سلانه در حال طی طریق ، در حاشیه ی ساحل دووَ بودیم ، شب ماهتابی و روشنی بود.
ناگهان سیاهی جثه ی یک انسان را بر فراز آسیاب های آبی روبروی خانه مان تشخیص دادم. لازم است توضیح دهم که در آن ایام ، آسیاب های آبی دزفول که آرد روزمره ی ما دزفولی ها را تامین می کردند ، تنها منحصر به آسیاب های اطراف پل قدیم نبود ، بلکه محله ی حیدرخانه نیز در دو نقطه از رودخانه ، دارای آسیاب آبی بود ، یکی پایین تر از منطقه علی کله و دیگری روبروی محله باغ گازر و معروف به آسیاب های «دَر دَراقا» که اکنون از آن آسیاب ها چیزی جز چند صخره ی نیمه مخروبه به عنوان سکوی پرش در آب نمانده است.
عرض میکردم ،
از جایی که اکنون به آن بند کلک میگویید ، سیاهی جثه ی یک انسان را بر بلندای آسیاب های «در دراقا»  تشخیص دادم.
به رفیقم گفتم : مش صفر، اووان آدمیه سر اوسیووا نِسَس؟( مش صفر ، اون یه آدمه روی آسیاب ها نشسته؟)
مش صفر گفت : ندونوم عبده....مَری آ ؟
نزدیک تر شدیم ، ساعت در حدود سه نیمه شب بود.حالا دیگر  مطمئن بودم که زنی ، پیچیده در چادر سیاه خویش ، روی یکی از آسیاب ها نشسته است و همچون کسی که زانوی غم در بغل گرفته باشد ، چمپاتمه زده و سر به زانوی داشت .
 عُرف آن زمان ، قبیح می دانست که زنان پس از غروب آفتاب ، بدون مردی از خانواده شان  در کوچه ها تردد نمایند ، چه برسد به اینکه سه ساعت گذشته از نیمه شب ، آنهم کنار رودخانه ، زنی تک و تنها حضور داشته باشد.
به مش صفر گفتم که ممکن است که این زن بی پناه ، از دست کتکهای شوهر و یا درگیری خانوادگی و بی کسی ، به کنار رودخانه پناه آورده و حال که پاسی از شب گذشته است دیگر جرات روانه شدن به کوچه های تاریک را نداشته باشد.
مش صفر گفت : به اُمون چه برام ! بیو روویم.( به ما چه برادر..بیا برویم)
گفتم : نه! خدانه خووَش نَمیا. ( نه خدارو خوش نمیاد)
صفر را کنار ساحل منتظر گذاشته و از روی بَند آسیابها ، خودرا به چند قدمی زن رسانده و سلام کردم.
جواب نداد.
گفتم : مارُم؟ حَبابَم؟ اَچه اینچون نِسی؟( مادرم ؟ حبابه ام؟ چرا اینجا نشستی؟)
پاسخ نداد.
-  کسی عاجزت کوردَه؟( کسی تو رو اذیت کرده؟)
-....
-  اَ خونه کی؟ ( از کدام خاندانی؟)
-......
- مخی رسونومت حوشتون؟ ( میخوای تو رو برسونم خونه تون؟)
   - ........
کمی عصبی شدم ، علیرغم آنکه فردی صبور و خوش خلق بودم.
صدایم را قدری بلندتر کردم.
-    پی تونوم.( با تو هستم)
-    ...
-     وِری ماروم..وری مو نُها ف تو دُمام ..بَرومِت رَسونومِت خونه تون ، قَباحت داره سی زونه ، ایی مُعاد کنار اُو.

(پاشو مادرم ، پاشو من میفتم جلو و شما پشت سر من ، ببرم تو رو برسونم خونه تون ، قباحت داره واسه یه زن همچین موقعی کنار رودخونه)

-    ...
داد زدم : سَرتَه راس کُن بینوم تو کی؟؟( سرتو بلند کن ببینم کی هستی؟)
سر را بلند کرد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد .
بار دوم بود که « جن» می دیدم.
اما این بار وضوحی کامل و از نزدیک ، برایم مشخص ساخت که چشمانی شبیه چشمان اهالی کشور چین ، منتها نه در یک راستا بلکه هر دوچشمش نسبت به هم کج بودند.
در آن شب مهتابی ، برق چشمانش و نور مهتاب ، تمامی چهره ی آن مخلوق خداوند را برایم آشکار ساخت.
من اکنون که نزدیک به 90 سال از خدا عمر گرفته ام ، هیچگاه ترس از غیر خداوند را تجربه نکرده ام ، و این روحیه و سر نترس را از همان کودکی داشته ام.
آن شب نیز حتی ذره ای نترسیدم و مستقیم به چشمانش زل زده بودم.
صدای مش صفر در گوشم پیچید که میگفت : عبده لِک هِل برام ، بیو رووِیم.( عبده بی خیال شو داداش بیا بریم)
من اما ، چشم در چشم آن «جن در چادر پیچیده» می نگریستم و بدون کوچکترین واهمه و تعجبی ، بلافاصله گفتم : تونی؟ پَ دِگو اجنه هسی که نسی اینچون؟( تویی ؟ پس بگو از جن ها هستی که اینجا نشسته یی؟)
همانطور که به من نگاه میکرد ، با دهان خویش برایم شیشکی رد کرده و به سرعت باد ، از زیر چادر زنانه در آمده و در سرداب آسیاب فرو رفت ، من که هیجان زده شده و تصمیم بر گرفتن مچ دست آن جن و گرفتن حاجت هایم داشتم( طبق اعتقادات قدیمی) ، متعاقب او در پله های سرداب آسیاب سرازیر شدم و ناگهان دیدم او را که در میانه پله ها ایستاده و مرا مینگرد.
-    ویس گومت!
-    ...(صدای شیشکی و باز هم فرار)
درون سردابه رفتم و انگار نه انگار که کسی آنجا بوده است.
برگشتم و روی سکوی آسیاب ( جای اول) اثری از چادر زنانه هم نبود.
مش صفر کنار ساحل ، هاج و واج مانده و میگفت : عبده ایی یان کی بید؟( عبده این کی بود؟) کجا رفت؟
-    بیو اینچون تا گومت.( بیا اینجا تا بهت بگم)
ترسید و نیامد. از همانجا برایش توضیح دادم.با وحشت از من خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم و چون استنکاف مرا دید ، رختخواب مرا که در دست داشت به زمین انداخته و به سرعت در رفت.
منکه سری پرشور و دلی محکم داشتم و توهین آن جن فراری عصبانی ام کرده بود ، از حرکت مش صفر خنده ام گرفته و همانجا تا صبح علی الطلوع به امید بازگشت جن  فوق الذکرماندم و هر از گاهی داد میزدم :
 «اَر راسِ گووی بیو. ...هِنا ویستَم». ( اگه راست میگی بیا...من همچنان اینجا مانده ام)

>>>

این داستان راستان را مرحوم حاج عبده ی حلوایی در سال 1340 برای فرزندانش تعریف کرده است.
وی حوالی 1250 خورشیدی در دزفول متولد و در سال 1346 در اهواز به درود حیات گفت و در قبرستان وادی السلام نجف اشرف درعراق مدفون شد. حاج عبده حلوایی از افراد متقی و زاهد و راستگویان زمان خویش و از پهلوانان کشتی گیر اواخر قرن سیزده خورشیدی دزفول در محله حیدرخانه بوده است.
وی یکی از بزرگترین تجار سی سال اول قرن چهارده خورشیدی در اهواز بود.
زندگی این مرد سراسر تجربه ، حوادث و داستانهای عبرت آموز است که  اگرعمری باقی باشد هر از گاهی سرگذشتهای شیرین این مرحوم را برایتان خواهم نوشت.

توضیح : برابر فرمایشات قرآن کسی که منکر وجود جن شود کافر است.از سویی معتقدین به مسئله ی تقابل و تعامل جن و انس ، سه دسته اند  ، دسته ی اول به کلی منکر امکان دیدن و برخورد انسان و جن هستند که عقیده یی تفریطی است.

دسته ی دوم کسانی هستند که هر چوب خشکی و هر گربه ی سیاهی و تکانی در اشیاء و درختان قبرستان ها را در سیاهی شب به جن تعبیر می کنند که اینها هم گونه ی افراطی قضیه هستند.
اما دسته سوم ، کسانی هستند که برابر مستندات و دلائل عقلی و روایتی ، قائل به ارتباطات و دیدارها و برخوردهای کم و بیش طایفه ی اجنه با انسانها هستند که صد البته بستگی به « راوی» دارد.
راوی  داستان فوق ، یکی از پرهیزگاران روزگار خود بوده است که همین الان پس 43 سال که از فوت آن عزیز میگذرد هنوز هم در اهواز و حتی دزفول ، زبانزد پیرمردان روزگار ماست.
روحش شاد .

انعکاس مطالب دیسون فقط با ذکر لینک دیسون مجاز است.


                                                                              مهران موزونی - والعاقبه للمتقین

پی نوشت :

1- صُفه : سکوهایی سیمانی و یا شنی ، به شکل مربع که در کنار ساحل و یا ابتدای ورودبه آب رودخانه برای استراحت و شب خوابی می سازند.

2- دووَ : منطقه یی از رودخانه دز که عموم مردم دزفول به آن بندکلک میگویند.

3- دردراقا : منطقه یی از رودخانه دز که اکنون پشت هتل روناش قرار دارد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۶/۱۳
مهران موزون

نظرات  (۲۶)

سلام.ممنون از توجهتون به دزفول و اینکه مثل بعضی ها فراموشتون نشده دزفولی هستین.به ما هم سری بزنیدواگه قابل دونستید لینکمون کنید.
۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۹:۱۷ یادگاری شب های تنهاییم
ای ول به تو که دزفولی هستی
۲۴ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۳۸ صدای تنهایی
دریغا دست گرمی کو، چه شد آن مهربانیها
زبانم بسته ای یاران! کجا شد هم‌زبانیها
بهار گل‌فشانی‌ها، صفای نغمه‌خوانیها
چه می‌جویی ره بستان تو ای بلبل که آخر شد
به‌جز تلخی نمی‌بینم، چه شد شیرین‌زبانیها
عسل در جام کن ساقی، که از مستان این مجلس
به نخوت پیش ما منشین، چه سود از سرگرانی‌ها
گره از ابروان برچین، لبت را شهدباران کن
فغان از دانش‌اندوزی، دریغ از نکته‌دانیها
جهان سفله‌پرور با خردمندان نمی‌جوشد
چنین دادند نامردم، جزای گل‌فشانیها
گُل آوردم ولی دشمن به چشمم خار می‌پاشد
سرانجام از تو جان خواهد، به جرم جان‌فشانیها
به دنیا هرچه دل بندی، نداند رسم دلداری
سلام به شما همشهری گرامی
عید سعید فطر رو به همه مخصوصا دزفولی های گل تبریک میگم

یا علی مددنا
سلام آقای موزونی سالمین؟
حالتون خوبه؟
اتفاقی نیفتاده؟
اومدم اول عیدو بهتون تبریک بگم و بعد بگم تشریف بیارین انعکاس کامنتتون رو بخونید.

=====
حالم خیلی خوبه و اعضای خانواده متفقند که داستانتون ناتمامه.
از طرفی من فکر میکنم که این یارو جن نیست ، بلکه روحه.....روح یکی از اونایی که قبلا مردن توی این خونه.
به دلایلی که الان فرصتش نیست بگم.
ممنونم از شما.
۱۹ شهریور ۸۹ ، ۰۵:۴۲ انجمن شعر دزفول
بیستمین همایش نقد و بررسی ماهانه ی شعر
برگزاری بیستمین همایش نقد و بررسی ماهانه ی شعر



در راستای سلسله همایش های نقد و بررسی شعر انجمن شعرای دزفول بیستمین همایش برگزار می گردد از شاعران، اساتید دانشگاه،‌ادب دوستان و علاقه مندان دعوت می شود با حضور گرم و صمیمی شان این محفل ادبی را عطر آگین کنند.

ویژه ی:



*گرا می داشت هفته ی دفاع مقدس(ادبیات دفاع مقدس)

*بزرگداشت روز شعر و ادب و فارسی



*مهمان و منتقد همایش دکتر محمدرضا سنگری



زمان: جمعه 26/6/89 ساعت 8صبح



مکان: سالن همایش های اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی دزفول

نشانی خیابان کشاورز نبش شهید بهشتی



شاعران می توانند هر روز صبح سروده های خود را جهت نقد و قرائت به دفتر انجمن شعرای دزفول واقع در اداره ثی فرهنگ و ارشاد اسلامی دزفول ارسال نمایند



انجمن شعرای دزفول
۱۹ شهریور ۸۹ ، ۰۴:۱۶ مدیر وبلاگ مسجد حجت بن الحسن(عج)
با سلام و تبریک عید سعید فطر
وبلاگ زیبا و پر محتوایی دارید. آدرس شما را در وبلاگمان لینک کردم.
پاینده باشید
سلام همشهری ممنون که سر زدید منم شما رو لینک میکنم .وبلاگت خیلی باحاله خوشم اومد .
اون فیلمبرداری که برا معرفی وبلاگت زدی یعنی چی؟ نمی تونی یه عکس واضح تر بزنی؟

=====
یادگار یکی از لوکیشن های بنده اس در مدینه النبی
سلام
بروزم و منتظر حضور شما
سلام
دیروز که اون پیام دو کلمه ای رو گذاشتم هنوز متن رو کامل نخونده بودم. اون فقط صرف زدن حاضری بود. بعد که خوندمش جگرم برس...
دیشب بیخوابی زده بود سرم مردم از ترس.
خو برارم ایان چه بید نوشتی؟ ار چه ورمون بیس ا ترس چه مخوسی کنی؟ په کمترین صدایی لحشه دار بیسم دوشو...

========
شرمنده
۱۵ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۵۷ صدای تنهایی
برگشتم ... اولا حالا متوجه موزونی شدم ...
بعد اچه بترسونیمو ... دگه ا کنار او نمگذردم.... بترسوم .... ا چار سیه هم بترسوم...

واقعا ترسیدم ... چه داستانی ... این هفته همش درباره جن خنودم ... خدا بدادم برسه ...

======
عذر می خوام قصدم ترسوندن عزیزان نبود ، بلکه برعکس می خواستم تا نشون دهم که انسان معتقد و وصل به خدا هیچ ترسی از مخلوقات خداوند نباید داشته باشه.
۱۵ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۳۶ صدای تنهایی
سلام حاجی جون .. اولا این موزون یعنی چی؟ دوما از حضورتون ممنونم ... سوما هم مطلب خیلی جالبه .. کامل نخوندم ... ولی الان میخونمش
راستی عکسها که گفتی راحت باز میشه ... مشکلی نیست....شاید سرعت کمه...

======
با سپاس از شما.
«موزون» ، نام خانوادگی اصلی بنده است.
۱۵ شهریور ۸۹ ، ۱۱:۴۹ محسن ( دزنگار )
سلام .
همشو خوندم آقا مهران عزیز .
خیلی زیبا نوشته شده بود .
واقعاً خوب بود .
ولی...
کاش یه اخطاری چیزی میزاشتی دم در وبلاگت !
که من ساعت 3 نصف شب نخونمش !
حالا کی بخوابه
ولی جدا از شوخی...نمیدونم ما میتونیم جن رو ببینیم یا نه...
نمیتونم نظری هم در این مورد بدم...
--------
ممنون سر زدی...موفق باشی .

=========
من هم متاسفانه از جن ترس دارم.
ولی حقیقت اینه که ضرب المثل « تو شدی جن شده و ما بسم الله» بیانگر اینه که ادم اگر مومن و متقی باشه و ذکر خدا بر لبش باشه نه جن و نه هیچ موجود دیگه یی نمیتونه بهش آسیب بزنه.
نقل هست از مرحوم شیخ حسن نخودکی رضوان الله تعالی علیه که :
روزی شیخ در حال تدریس بود که از گوشه یی دیگر از حوزه ، جیغ و داد و هوار یک طلبه که ظاهرا عقرب نیشش زده بود بلند میشه.
میارنش پیش شیخ ، و شیخ دست عقربه زده ی اون بنده خدا رو میگیره و یک کلمه ی نامفهوم مثل « هل بل ملم» رو همراه با فوت به جای نیش عقرب فوت میکنه و طلبه دردش خوبه خوب میشه.
طلبه ها میگن : آقا چی بود این کلمه؟
شیخ می فرماید : هیچی ، یه کلمه ی بی معنی والکی.
بعد لختی سکوت میکنه و ادامه میده : حالا ببینید اگر قل هوالله رو میخوندم چی میشد؟
نتیجه : آدمی که نفسش حق باشه..کافیه تا با یه نفس، نیش عقرب رو هم درمون کنه.
۱۵ شهریور ۸۹ ، ۰۵:۳۳ فرقه ذهبیه دزفول
سلام
خدا بیامرزه مرحوم عبده را
جن عصر مدرنیته از انسان فراری است
علت اینکه الان کمتر جن می بینیم بخاطر ترس جن ها از پشرفت مکر حیله ما آدماست بخاطر غرق شدن در گناهان است
ولی من یکی اعتقاد به دیدنش ندارم! دلیلی نداره بیان تو دنیای آدما! اونا تو عالم خودشونن ما هم تو عالم خودمون! چه میدونم والا!
باز خوبه که نترسیده طرف!
سلام . خسته نباشی .
البته مشابه این اتفاقات هنوز هم کم و بیش در شهر ما دزفول رخ می دهد .. وجود جن که قابل انکار نیست و شواهد بسیاری برای وجودش موجود است .. اما من بیشتر دلم می خواهد از زندگی این مرد بزرگوار بنویسید .. از ورای اتفاقات و حوادث زندگی این افراد می توان به زندگی و آداب و رسوم مردم دزفول پی برد .
یا حق .
اخیهههههههههههههههههههههه
منم همش فک میکنم تو خونمون جنه!
منم وقتی 9 سالم بود جن دیدم.توی شوادون خونه قدیمون البته اگه بگم کدوم خونه تابلو میشه.ولی واقعا به جن اعتقاد دارم...
سلام.دزفول در ایام قدیم یکی از مکانهای مهم وجود جن بوده است.بیشتر به دلیل دل صاف و صادق مردم خود را نمایان می کرده اند.دلیل های دیگری هم حتما دارد که من بی اطلاعم.امروزه کمتر مردم جن می بینند.چرا؟ نمی دانم.ممنون از اینکه سر زدید.کاش در مورد نوشته ام نظر می دادی.موفق باشی.
سلام عید شما هم پیچ در پیچ ببخشید پیشاپیش مبارک
ممنون که خبرم کردین
خوندم واقعا دیدن جن اونم نصف شب اونم بیرون شهر دل میخواد که مرحوم حاج آقا حلوایی داشتن روحشون شاد حالا ما دروغ نگفته باشم دسته دومم ولی نه تو قبرستون تو خونه برقم که بره هر سایه ای را بیبینم شک در یقین وصلش میکنیم به جن .امیدوارم ازمون راضی باشه اقدر تهمتش میزنیم جنه را میگم
سلام. جالب بود. بهره بردم. مونونم از اظهار لطفتون.
سلام
داستان جالبی بود و جالب تر از اون طرز بیان و نوشتار زیبای آن بود
آنچه مسلم است اجنه وجود دارد چون به صراحت در قرآن از آن یاد شده است اما چگونه ی ظهور آن بحثی است که پایان ندارد و البته من شنیدم حتی امکان ازدواج با انسان هم دارند
سلام
جالب بود
جناب موزون ! اولاً ممنون از لینک وبلاگم دوماً مطلب زیبائی بود جالب بود سوماً خوب شد مطلب را در روشنائی روز خواندم !!!

=====
ممنون از محبت شما.
یکی از دلایل نگارش این خاطره حقیقی ، این بود که از مرحوم حاج عبده بیاموزیم که ترس از مخلوقات خداوند معنی ندارد.
دیگر اینکه بیاندیشیم که دلیل نترسیدن برخی اشخاص از موجودات ماورالطبیه جیست؟
باور کنید خود من در هنگام نوشتن این داستان ، از شدت وحشت چشمانم اشک آلود شد.
نمیدانم اشک ترس را تجربه کرده اید؟
بهر حال دعا بفرمایید که بنده هم قوت قلبی پیدا کنم.
۱۴ شهریور ۸۹ ، ۰۳:۰۷ رضا برادران
با سلام به وبلاگ داشتنی دیسون.
ا1- ین وبلاگ را دوست دارم چون همیشه مرا به دزفول ناب و فضاهای اصیلش میبرد.
2- خداوند امثال حاج عبده حلوایی را بیامرزد وامثال ایشان رادر روزگار ما بیفزاید.
انشاالله.
بهتر بود که ترجمه ی همه ی جمله ها را می گذاشتید . برخی از جمله ها اذ دزفولی ترجمه شده و برخی نشده . اگرچه که کلمه ی ترجمه کلمه ی مناسب نیست زیرا دذفولی یکی از اصیل ترین و ناب ترین گویش های پارسی است و منطقا نباید نیاز به ترجمه داشته باشد.
4- برای آقای مهندس موزونی آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون دارم و امیدوارم که در امور سایبری نیز همچون دیگر کارهایشان توفیق روزافزون یابند.
5- حکایت شنیدنی و جالبی بود.