دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

همسر فرماندار دزفول

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۳۲ ب.ظ
 سال 53 بود و من کودکستان بودم ، اسمش یادم نیست ولی جاش خوب یادمه.

از خیابون شریعتی وارد کوچه شهربانی میشدی ، بیست قدم که داخل کوچه میرفتی ، دست چپ یه بن بست بود که عین پوتین سربازی تهش به سمت راست خم میشد.

حیاط بزرگی داشت.

فضای خاص و خوبی هم داشت واسم. دومین کودکستانی بود که تجربه میکردم ( به دلیلی که خواهم گفت ، من دوسال پیاپی به  دوکودکستان رفتم).

خلاصه ،

بابای و ننه ی خوب و مهربونی داشت این کودکستان بیاد موندنی.

مدیر ، معاون و مربی های جورواجور و بی حجاب و کم حجابی هم بالای سرمون بودند. وقتی زنگ بازی میشد و اتاق اسباب بازیا رو باز میکردن ، منو پسرای دیگه سر گرفتن فُرقون و بیلچه و جابجا کردن ماسه های حیاط کودکستان رقابت میکردیم ، منو یکی از بچه ها که باباش پزشک بود دائم در صدد بودیم واسه جلب توجه یکی از دخترای همکلاسی ، روی همدیگه رو کم کنیم ، عین فیلم هندی ( فقط آوازمون خوب نبود) ، یادش بخیر ، اسم و فامیل و قیافه ی هیچکدوم ازون بچه ها یادم نمیاد.

راستش این کودکستان ، بهترین بود در دزفول و به همین دلیل خانم مدیرش ، همسر فرماندار وقت دزفول بود.

خیلی شیک و پیک بود و لباسای گرون قیمت می پوشید ، آرایش فول ، ولی علیرغم بی حجابی ، لَوَند نبود خداییش.

یه متانت عجیبی داشت .

خانم معاونش هم که انگار مادر فولاد زره بود ( قیافه اخموش هیچوقت یادم نمیره و خیلی هم بد اخلاق).

خانم مدیر اخلاق خوبی داشت و کمتر هم سراغ بچه ها می یومد و کاری بکارمون نداشت.

یه روز یادم نیست که بابت چه کاری و چه تعمیراتی برای هزینه های کودکستان ، سر صف اعلام کرد ( صف داشتیم توی کودکستان اون موقع ها) که باید فلان مبلغ رو بیارید.

حالا یادم نیست مثلا 50 تومن .

البته پنجاه تومن ، اون موقع پول حدود 15 کیلو گوشت گرم گوسفندی بود ، که چیزی حدود 200 هزار تومن الان میشه.

ها..یادم رفت بگم :

این خانم غیر از همسر فرماندار بودنش ، یه مصیبت دیگه هم پشتش بود : اسدالله علم ( وزیر دربار پهلوی و یار غار شاه مملکت ) داییش بود. یعنی این خانم خواهر زاده ی اسدالله علم هم بود.

رفتم محل کسب پدرم که 500 متری کودکستان من بود.

سرش گرم کار و با مشتریاش حسابی مشغول.

- بابا؟

-....

بابا..

- بله بابا ( با تُنالیته ی دزفولی )

- خانم مدیر گفته 50 تومن بیارید واسه کودکستان.

- اُرَح بووَش ( ارواح باباش)

- پس من چیکار کنم ؟

- برو بگو بووَم نَمیده همچه پولی .( دزفولی + عجمی)

نا امید رفتم و خانم مدیر گفت که تا پول رو نیوردی برنگردی.

برگشتم پیش پدر ،

- بابا؟

-..

- بابا؟

- هان!

- خانم مدیر گفته تا پول نیوردی نیا کودکستان.

میدونید پدرم چی جواب داد ؟؟

در حالیکه میدونست اون خانم ، همسر چه کسی هست و ضمنا داییش کیه ؟

نمیگم تا شما حدس بزنین.

همینقدر بگم : وقتی حرف پدرمو بردم عینا تحویل خانم مدیر دادم : درجا شَتَرَق...خوابوند توی گوشم.

>>>>

اونوَختا ، وقتی کسی یه توقع بیجا از کسی دیگه یی داشت و یا یه پولی رو بی مورد و مفت  طلب میکرد ، این جمله رو تحویلش میدادن :

مَر بوسِ دُویی مَه ؟ ( مگه بهم ماچ دادی که همچین توقعی داری؟)

و این لفط بین آقایون خطاب به آقایون رواج داشت و دقیقا منظور بوسه از لُپِ آدما بود نه چیزه دیگه.( اشتباه نگیرید).حالا تبادل بوسیدن گونه ، بین آقایون چرا اینهمه قیمت داشت بماند.

پدر بنده آدمی فوق العاده مذهبی بود و هست و به هیچوجه در قاموسش نبود و نیست که خدای ناکرده با خانمای نامحرم دعوا کنه و یا حرف زشتی بزنه. هرچند کمی عصبی مزاج تشریف دارن ایشون.

اونروز بنده خدا گرم کار و کاسبی بود و من هم شده بودم سریش بیخ ریشش برای « پول زور».

این بود که یه لحظه بین صحبت با مشتریاش ، برگشت و به من گفت : رو گووِش بابامه گووَه مَر بوسه دُویی مه؟

( برو بهش بگو بابام میگه مگه بهم ماچ دادی که باید همچین پولی بهت بدم؟)

و دوباره سرگرم مشتریاش شد.

من نادون هم ، اَد رفتم کودکستان و با همون صداقت کودکانه جمله رو گذاشتم کف دست همسر فرماندار.

خوابوند توی گوشم و معاونش هم خط کش بلند و چوبی رو برداشت...

بیرونم کردن و گفتن تا بابات نیومده نیای.

با گریه برگشتم پیش بابا.

مغازه رو بست و دستم رو گرفت و مثل باد و برق رفتیم کودکستان.

انگار نه انگار که طرف شوهرش و داییش کی هستن؟

ناگفته نمونه که من به بابام نگفته بودم که چه جمله یی رو منتقل کردم که اینجوری صورتم سرخ شده.

اونجا بابام با همون شجاعت معروف دزفولیش که بچه های گردان بلال دزفول زدن به سینه اروندرود و فاو رو گرفتن ، توپید به خانم مدیر و .... وسط دعوا تا فهمید که چه جمله یی از دهنش درومده و توسط بچه ی دانشمندش به خانم مدیر بیچاره تحویل داده شده....مونده بود چه جوری جم کنه قضیه رو.

>>>

داستان من تموم شد ولی یاد و خاطره ی اون ننه و بابای کودکستان هیچ وقت یادم نمیره ، چون خیلی مهربون بودن و هردوشون 7 سال بعد ، تو موشکباران جنگ شهید شدن. خیلی غصه خوردم وقتی خبر شهادتشون رو شنیدم. خدا رحمتشون کنه.

ببخشید طولانی شد.


این عکس رو آقای بادلان زاده برام ارسال کرده . ازش خیلی خیلی ممنونم. این همون کودکستان و همون بچه ها هستن. این آقا هم ظاهرا از مسئولین اداره ی فرهنگه که اومده سرکشی. اونم در اتاق خانم مدیره که گفتم براتون. زنده باشی آقای بهروز .... ممنونتم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۱۴
مهران موزون

نظرات  (۲۳)

سلام آقای موزونی .
درجواب یکی از دوستان که گفت قبلا مدیرها چقدر خوش تیپ بودند راست گفته الان دقت کن ببین وضع لباس پوشیدن چطور شده البته لباس برای آدمها شخصیت نمیاره ولی مرتب بودن یکی از وظایف هر شخص است .
راستی شما آدم نکته بینی هستی عجیبه به سیگاری که دست این آقا هستش توجه نکردی و مطلبی نگفتی.
موفق باشی .

=====
راستش من مونده بودم که سیگاره یا قلم؟
ولی هر چی هست ، برای فضای الان مرسوم نیست که یه مدیر سیگار دستش باشه.
خداروشکر که این آسیب اجتماعی بین رده ی مدیران دیگه وجود نداره.
منظورم سیگار کشیدن مدیر در ملاعامه.
راجع به خوشتیپ بودن : بنده معتقدم خوشتیپی آدم بستگی تام و تمام به کراوات بستن نداره.
ضمن اینکه الان قاطبه ی مدیران کشور چیزی از کت و شلوار کم نمیذارن.
بهر جهت هر کسی نظری داره .
نظر بنده هم اینه که عرض کردم.
سلام هم کودکستانی . من هم همان کودکستان بودم عکسی از همان سالها دارم که همه ما در صف هستیم و رییس وقت اداره فرهنگ از کودکستان بازدید کرده و داره از من سوال میپرسه . اگه خواستی برات ایمیل کنم . به هم بگو .

========
آمدی جانم به قربانت؟؟؟
بفرست بیاد بهروز جان.
100 تا صلوات نذر روح امواتت میکنم.
اگر من توی این عکس باشم ، یه وعده «ماسُوا» طلب داری.
امیدوارم که غذای سنتی ماسوا رو خورده باشی.
سلام آقای موزونی

خدا رحمتشون کنه او بابا و نننه.

خدا حفظش کنه بووته. دقیقا تروم مه ذهنم تصورش کنم

=====
عزیزی برام ...عزیزی ی ی ی
سه چهار پست اخیر رو خوندم و لذت بردم
آرزوی توفیق روز افزون برای شما و دیسونتون!
۱۶ مهر ۸۹ ، ۲۰:۲۲ محمدحسن چگنی زاده
سلام
موزون عزیزم
از تو سپاسگزارم که مرتب به من سر می زنی و احوالی می گیری.
- خودا،نگرت-
۱۶ مهر ۸۹ ، ۱۸:۰۵ رضا مخبر دزفولی
سلام.شرمنده از اینکه کمتر سر میزنم مهران جان.حتما در اینده میام و توضیح میدم
شدید درگیر یه کاری هستم که همه وقتم رو گرفته
بازم موفق باشی یا علی

=====
خیره انشالله
مبارکا باشه
سلام . خسته نباشی .
دوران کودکی سرشار از بازیگوشی و صداقت و سادگی و روشنی است .. دوران کودکی خوبی نصیبت شده .
موفق و سلامت باشی ..
یا حق .
۱۶ مهر ۸۹ ، ۰۳:۴۳ عشقستان اسماعیل
بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا
شهادت مرگ نیست. محض یاد اوری عرض کردم(گفتی غصه خوردم از مرگشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
راستی سلام
و این اولین سلام من به شما دوست عزیز است. شرمنده که با تا خیر امده

=======
شهادت بهترین گونه ی مرگه.
از یادآوریتون ممنونم.
قدمتون روی چشم.
۱۶ مهر ۸۹ ، ۰۳:۲۰ خانوم گــــل
وای چه سنگدل بودن که یه بچه کوشولو رو اینجوری زدن.....
خاطره ی باحالی بود ، مخصوصا نقل قول بابات
الان داشتم کامنتهای پست قبل رو می خوندم
منتظر شنیدن ماجرای دوقلوهاتون هستیم
خدا حفظشون کنه براتون

====
ممنونم
چشم حتما
سلام
حتما زندگینامه تون رو بنویسید
جدی گفتم ها!
به خاطر تجربیاتتون از زندگی میگم
گاهی وقتا حسرت میخورم که قلم توانایی ندارم
اگه کسی میتونست تجربیات زندگی قدیمی ها رو بنویسه چه شاهکارهایی ازشون در می اومد
البته قدیمی ها منظورم فقط به نسل به شما نیست
خیلی قدیمی ها... مثلا کلی از شصت هفتاد سال پیش ماجرا برام تعریف کردن که به پدربزرگ و پدر پدربزرگ و ... مربوط میشن. مثل سال تیفوسی... مثل حمله انگلیسی ها... مثل اومدن هلندی ها و امریکایی ها برای ساختن سد دز...
کاشکی می تونستم بنویسمشون

باز هم از این پست ها که درباره قدیمه بذارید(مثل همون اُوگوشت)
خیلی چسبید

========
هر چی بتونم چشم.
فقط نگرانم که دیسون صبغه یکجانبه گری نگیره.
مثلا وبلاگ آشپزی یا خاطرات شخصی نشه.
حقیقتش دیسون یه وبلاگ فرهنگیه ، اونم فرهنگ دزفول. واسه همین سعی کردم تا حالا ، هر موضوعی رو نوشتم ، لابلاش ضعف و قوتهای فرهنگی رو مورد قلم قرار بدم.
خوبیش اینه که خودمم کلی چیز از شما و بقیه رفقا یاد گرفتم توی دیسون
.
راستی قلم خودتون رو دست کم نگیرین لطفا.
سلام واااااای چرا اینقدر پست هاتون طولانیه چشمم درد گرفت خیلی خوب مینویسید موفق باشید
====
اولا شرمنده ام.
ثانیا ببخشید.
ثالثا سعی میکنم کوتاه تر بنویسم.
رابعا ممنون که وقت میذارین.
خامسا عجیب نیست واسم خستگیتون ، چون « مطالعه گریزی » یکی از آسیب های اجتماعی امروز ماست.
۱۵ مهر ۸۹ ، ۲۱:۴۵ امین نورا
سلام دانشمند. مطلب جالبی بود.
ای ول

====
ممنونم امین جان.
شما سیستانی هستید یا دزفولی؟
ببه های قدیمی در عین مهربونی یه حالت خشنی داشتن که فکر میکنم بخاطر سخت کاری گذشته ها بود ولی امروزه بچه هامون مهربونن ولی بعضی وقتا با ما خشن میشن!!! به نظر شما علتش چیه؟!!!

====
مسعودجان ، گفتی مدینه و کردی کبابم برادر.
نمیدونم « موج سوم » الوین تافلر امریکایی رو خوندی یا نه؟
من دارمش و یه نیگاه بهش کردم.
ولی کلاس شصت ساعته ی غرب شناسی دکتر عباسی رو هم گذروندم.
داستان اینه که جامعه ی ایران در حال گذار از موج دوم تافلر به موج سومه.
و نسل بنده و شما در برزخ این تغییر قرار داره.
موج سوم تافلر رو که بخونی ماتت میبره که این گنده بک امریکاییا ، چه جوری سفارش میکنه دولتمردان و سیاستگزارانشون که هرچه زودتر جامعه رو به موج دوم برگردونید.
و برای اینکار میدونید چه راهکارایی میده ؟
1- به مجردا پست و مقام ندین و از حقوقشون کم کنید.
2- زنان رو به زور به آشپزخونه ها برگردونید.
3- کامپیوترها رو جمع کنید.
4- ....
فکرشو بکن مسعودجان ....این نسخه رو امریکاییا برای خودشون پیچیدن ولی دائم با تهاجم فرهنگیشون دنبال تحمیل موج سوم به ما هستن.

از منظر دیگه : منو تو در برزخ عبور از «گَمین شافت» به «گزل شافت» هستیم . اینه که از پدرامون خوردیم از بچه هامونم داریم میخوریم.
سلام
منم از این رفتارهای بد معلم ها و مدیر ها دیدم نه........ نه ........من کتک نخوردم ولی دیدم که با دیگران بد رفتار کردن انقدر بد بوده که هنوز تو ذهن من مونده چه به رسه به اون بچه ی بیچاره کهکتک خورده
واسه پست قبلی هم بگم اون حرفو از روی حجب و حیای خودم زدم ؟آخه تو خانواده ی ما پسرا مردا از این حرفا نمی زنن
واااااااااااااای
چه بامزه
خیلی باحال بود
واقعا رفتین اون جمله رو بهش گفتین؟
بعد دوباره راهتون دادن کودکستان یا واسه همون بود که کودکستانتونو عوض کردین؟
چه چیزایی از بچگی هاتون لو میدین آقای موزونی

=====
1- کودکستان اولی من جنب تانکی 1 بود که محله شو میگفتن : قُلِ نَنَه.
سه ماه اونجا بودم. بعدش بابام گفت : کلاسش پایینه و منو برد کودکستان کوچه شهربانی.
2- آره ، انگشت سبابه ی دست راستمو بردم بالا و گفتم : خانم اجازه ؟
با تغیر گفت : آوردی پولو؟
گفتم : خانم ، بابام میگه مگه بهم بوس دادی ؟
3- بچگی و نوجوونی و جوونی و میان سالی من سراسر خاطره های خوش و ناخوشه صالحه جان.
بعضی وقتا میگم بشینم یه رمان بنویسم.
تهران هیجدهمین شهریه که زندگی میکنم توش.
کمترین زمان زندگی در یزده که یه ترم تابستونه سال 1369 اونجا بودم.
اینه که حدود 8 لهجه ایران رو از 30 درصد تا 100 درصد تسلط دارم.
100 درصدیش دسفیله....قربونش باااااااااام
۱۵ مهر ۸۹ ، ۰۶:۲۵ محمد مجیدی
سلام جالب بود
خدا بیدارت با
آقای موزونی جوابشو خودتون بگید باز دید کننده ها منتظر نمونن...
عجب مدیر خوبی .الان شلخته ترین و ....فرد مدرسه مدیر مدرسه است
وای به روزی که کمی تر وتمیز تر از همیشه بری مدرسه چنان با نگاه شماتت نگات میکنن که دیگه از این اشتباهات نکنی
اخیههههه!!!چی گفته مگه؟؟؟من که نیتونم بفکرم
زودی بگو ذهنم رو مشغول کرده
یا دشمون ب عوری داشه؟
یا شانه دشمون داس؟
یا گفتته رو ا شا اسونه؟
زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
۱۵ مهر ۸۹ ، ۰۰:۵۹ محسن دزنگار
سخته !
خیلی چیزا میتونه گفته باشه!
منتظرمیمونم تا خودت بگی .
ولی اون کشیدی فکر کنم تا آخر عمر یادتون نره !
چون من تجربشو دارم...
راستی دوباره بیا و نظرتو در مورد عکس ها بگو آقا مهران .