همسر فرماندار دزفول
از خیابون شریعتی وارد کوچه شهربانی میشدی ، بیست قدم که داخل کوچه میرفتی ، دست چپ یه بن بست بود که عین پوتین سربازی تهش به سمت راست خم میشد.
حیاط بزرگی داشت.
فضای خاص و خوبی هم داشت واسم. دومین کودکستانی بود که تجربه میکردم ( به دلیلی که خواهم گفت ، من دوسال پیاپی به دوکودکستان رفتم).
خلاصه ،
بابای و ننه ی خوب و مهربونی داشت این کودکستان بیاد موندنی.
مدیر ، معاون و مربی های جورواجور و بی حجاب و کم حجابی هم بالای سرمون بودند. وقتی زنگ بازی میشد و اتاق اسباب بازیا رو باز میکردن ، منو پسرای دیگه سر گرفتن فُرقون و بیلچه و جابجا کردن ماسه های حیاط کودکستان رقابت میکردیم ، منو یکی از بچه ها که باباش پزشک بود دائم در صدد بودیم واسه جلب توجه یکی از دخترای همکلاسی ، روی همدیگه رو کم کنیم ، عین فیلم هندی ( فقط آوازمون خوب نبود) ، یادش بخیر ، اسم و فامیل و قیافه ی هیچکدوم ازون بچه ها یادم نمیاد.
راستش این کودکستان ، بهترین بود در دزفول و به همین دلیل خانم مدیرش ، همسر فرماندار وقت دزفول بود.
خیلی شیک و پیک بود و لباسای گرون قیمت می پوشید ، آرایش فول ، ولی علیرغم بی حجابی ، لَوَند نبود خداییش.
یه متانت عجیبی داشت .
خانم معاونش هم که انگار مادر فولاد زره بود ( قیافه اخموش هیچوقت یادم نمیره و خیلی هم بد اخلاق).
خانم مدیر اخلاق خوبی داشت و کمتر هم سراغ بچه ها می یومد و کاری بکارمون نداشت.
یه روز یادم نیست که بابت چه کاری و چه تعمیراتی برای هزینه های کودکستان ، سر صف اعلام کرد ( صف داشتیم توی کودکستان اون موقع ها) که باید فلان مبلغ رو بیارید.
حالا یادم نیست مثلا 50 تومن .
البته پنجاه تومن ، اون موقع پول حدود 15 کیلو گوشت گرم گوسفندی بود ، که چیزی حدود 200 هزار تومن الان میشه.
ها..یادم رفت بگم :
این خانم غیر از همسر فرماندار بودنش ، یه مصیبت دیگه هم پشتش بود : اسدالله علم ( وزیر دربار پهلوی و یار غار شاه مملکت ) داییش بود. یعنی این خانم خواهر زاده ی اسدالله علم هم بود.
رفتم محل کسب پدرم که 500 متری کودکستان من بود.
سرش گرم کار و با مشتریاش حسابی مشغول.
- بابا؟
-....
بابا..
- بله بابا ( با تُنالیته ی دزفولی )
- خانم مدیر گفته 50 تومن بیارید واسه کودکستان.
- اُرَح بووَش ( ارواح باباش)
- پس من چیکار کنم ؟
- برو بگو بووَم نَمیده همچه پولی .( دزفولی + عجمی)
نا امید رفتم و خانم مدیر گفت که تا پول رو نیوردی برنگردی.
برگشتم پیش پدر ،
- بابا؟
-..
- بابا؟
- هان!
- خانم مدیر گفته تا پول نیوردی نیا کودکستان.
میدونید پدرم چی جواب داد ؟؟
در حالیکه میدونست اون خانم ، همسر چه کسی هست و ضمنا داییش کیه ؟
نمیگم تا شما حدس بزنین.
همینقدر بگم : وقتی حرف پدرمو بردم عینا تحویل خانم مدیر دادم : درجا شَتَرَق...خوابوند توی گوشم.
>>>>
اونوَختا ، وقتی کسی یه توقع بیجا از کسی دیگه یی داشت و یا یه پولی رو بی مورد و مفت طلب میکرد ، این جمله رو تحویلش میدادن :
مَر بوسِ دُویی مَه ؟ ( مگه بهم ماچ دادی که همچین توقعی داری؟)
و این لفط بین آقایون خطاب به آقایون رواج داشت و دقیقا منظور بوسه از لُپِ آدما بود نه چیزه دیگه.( اشتباه نگیرید).حالا تبادل بوسیدن گونه ، بین آقایون چرا اینهمه قیمت داشت بماند.
پدر بنده آدمی فوق العاده مذهبی بود و هست و به هیچوجه در قاموسش نبود و نیست که خدای ناکرده با خانمای نامحرم دعوا کنه و یا حرف زشتی بزنه. هرچند کمی عصبی مزاج تشریف دارن ایشون.
اونروز بنده خدا گرم کار و کاسبی بود و من هم شده بودم سریش بیخ ریشش برای « پول زور».
این بود که یه لحظه بین صحبت با مشتریاش ، برگشت و به من گفت : رو گووِش بابامه گووَه مَر بوسه دُویی مه؟
( برو بهش بگو بابام میگه مگه بهم ماچ دادی که باید همچین پولی بهت بدم؟)
و دوباره سرگرم مشتریاش شد.
من نادون هم ، اَد رفتم کودکستان و با همون صداقت کودکانه جمله رو گذاشتم کف دست همسر فرماندار.
خوابوند توی گوشم و معاونش هم خط کش بلند و چوبی رو برداشت...
بیرونم کردن و گفتن تا بابات نیومده نیای.
با گریه برگشتم پیش بابا.
مغازه رو بست و دستم رو گرفت و مثل باد و برق رفتیم کودکستان.
انگار نه انگار که طرف شوهرش و داییش کی هستن؟
ناگفته نمونه که من به بابام نگفته بودم که چه جمله یی رو منتقل کردم که اینجوری صورتم سرخ شده.
اونجا بابام با همون شجاعت معروف دزفولیش که بچه های گردان بلال دزفول زدن به سینه اروندرود و فاو رو گرفتن ، توپید به خانم مدیر و .... وسط دعوا تا فهمید که چه جمله یی از دهنش درومده و توسط بچه ی دانشمندش به خانم مدیر بیچاره تحویل داده شده....مونده بود چه جوری جم کنه قضیه رو.
>>>
داستان من تموم شد ولی یاد و خاطره ی اون ننه و بابای کودکستان هیچ وقت یادم نمیره ، چون خیلی مهربون بودن و هردوشون 7 سال بعد ، تو موشکباران جنگ شهید شدن. خیلی غصه خوردم وقتی خبر شهادتشون رو شنیدم. خدا رحمتشون کنه.
ببخشید طولانی شد.
این عکس رو آقای بادلان زاده برام ارسال کرده . ازش خیلی خیلی ممنونم. این همون کودکستان و همون بچه ها هستن. این آقا هم ظاهرا از مسئولین اداره ی فرهنگه که اومده سرکشی. اونم در اتاق خانم مدیره که گفتم براتون. زنده باشی آقای بهروز .... ممنونتم
درجواب یکی از دوستان که گفت قبلا مدیرها چقدر خوش تیپ بودند راست گفته الان دقت کن ببین وضع لباس پوشیدن چطور شده البته لباس برای آدمها شخصیت نمیاره ولی مرتب بودن یکی از وظایف هر شخص است .
راستی شما آدم نکته بینی هستی عجیبه به سیگاری که دست این آقا هستش توجه نکردی و مطلبی نگفتی.
موفق باشی .
=====
راستش من مونده بودم که سیگاره یا قلم؟
ولی هر چی هست ، برای فضای الان مرسوم نیست که یه مدیر سیگار دستش باشه.
خداروشکر که این آسیب اجتماعی بین رده ی مدیران دیگه وجود نداره.
منظورم سیگار کشیدن مدیر در ملاعامه.
راجع به خوشتیپ بودن : بنده معتقدم خوشتیپی آدم بستگی تام و تمام به کراوات بستن نداره.
ضمن اینکه الان قاطبه ی مدیران کشور چیزی از کت و شلوار کم نمیذارن.
بهر جهت هر کسی نظری داره .
نظر بنده هم اینه که عرض کردم.