یادش بخیر آقا ناظم
شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۲ ق.ظ
یکی از روزهای سال تحصیلی 1361 بود ، من در همون مدرسه راهنمایی ارشاد که قبلا گفته بودم در خیابان منتهی به رودبند و خیمه گاه کرناسیان بود ، درس میخوندم.
اون روزا هر لحظه منتظر حملات هوایی و موشکی بودیم و نه تنها ترسی به دل نداشتیم بلکه ما بچه ها به محض حمله هوایی دشمن ، با تشخیص مسیر دود انفجار ، خودمونو به محل رسونده ، یا کمک می کردیم ، یا به خاطر کم سن و سالیمون و وجود امدادگرای بزرگسال ، فقط نظاره گر حماسه ی خون و شهادت بودیم.
کجا بودم؟
آهان... یکی از روزای تحصیلی سال 61 بود.
فکر میکنم حدود ساعت یازده قبل از ظهر هواپیماهای دشمن حمله کردند و جایی از شهر رو زدند.
پله ها رو سه تا یکی کرده و خودمو به پشت بوم رسوندم و محل دود انفجار رو سمت فلکه ساعت تشخیص دادم.
مثل فِرِشک ( اخگر آتش) کتابای برنامه درسی اونروز رو برداشته و به ترک بند دوچرخه بستم و رکابزنان به سمت محل انفجار براه افتادم.
اینو داشته باشید فعلا....
مدرسه ی ما ناظمی داشت جوون ، شق و رق ، اتوکشیده و کمی کلاس بالاتر از بقیه پرسنل مدرسه.
هیکل و قیافه اش شبیه به معلم کلاس پنجم من بود که تو « دبستان اولیایی» مشهد مقدس (سال 59) ، کتکای زیادی بهم زد و همین باعث شد که دیدن این ناظم جوان ، جدی و منظم ، حس خوبی رو در من ایجاد نکنه.
هر روز دانش آموزایی رو که دیر به مدرسه می رسیدن تو حیاط مدرسه به صف میکرد و بعد از کلی شماتت و توبیخ و ..... میفرستاد سر کلاس.
کسایی مثل «ناصر گیوکی» ، « ناصر چاییده » که از لنگ درازای کلاس بودن و بی خیال حساب و کتاب و البته دیوونه ی شنا توی رودخونه ،
طبیعی بود که آمار دیر رسیدن شون به مدرسه زیاد بود و بسیار مورد عتاب این آقا ناظم قرار میگرفتن.
برگردیم به انفجار...
نفس زنان رسیدم به محل بمبارون ، صحنه ی دردناکی بود.
پنجاه متر مونده به «چیتا آقامیر» ، درست جایی که الان «عکاسی گُل» قرار داره ، موشک هوا به زمین توسط هوپیماهای لعنتی عراق اصابت و حفره یی عمیق ایجاد کرده بود.
امدادگرای بیل به دست ، در حال خاکبرداری بودن و گروهبانی قوی هیکل از پایگاه هوایی دزفول ، زنجیر قلاده ی سگ بزرگی از نژاد «شیَن لو» رو تو دستش داشت و سگ دائما در حال بوکشیدن خاک و خاکسترای خونه ی مردی بود ( بعدا متوجه شدم که یکی از رفقای بابام بوده ) که با سر باندپیچی شده بر تلی از خاک نشسته بود و بر سَر زنان ، آدرس اتاق محل نشستن دختر هفت ساله اش رو می داد. سگ روی نقطه یی مکث کرد و شروع کرد به پارس کردن.
امدادگرا ، تلاششون رو بیشتر کردن و بالاخره موهای تپیده در خاکِ دخترک نمایون شد.
فغان پدر داغدیده برخاست و «مهنازبووَه ....مهنازبووَه» گویان ، اسم بچه شو صدا میزد.
پیکر نحیف کودک رو از زیر خاک بیرون کشیدن ، توده یی از خاک به نظر میرسید ، امدادگری که اونو روی دست داشت ، جسد دخترک رو تکونی داد تا صورت و موهاش کمی قابل دیدن بشن و سپس بدن بیجون بچه رو در آغوش پدر گذاشت و .....
بوی تند باروت در محوطه با بویی شبیه گوشت سوخته آمیخته بود . تعدد حضور امدادگرا و نیروهای نظامی و انتظامی ، جایی برای کمکای پسرک 13 ساله یی مث من باقی نگذاشته و من فقط اون صحنه های دهشتناک رو نگاه میکردم.
یهو ، نظری به ساعت مچیم انداخته و متوجه شدم که نیم ساعت از زنگ مدرسه گذشته و چهره ی ناظم مدرسه در نظرم نقش بست.
ضربان قلبم بالا رفت...
پشت دوچرخه پریدم و از کنار یک فروشگاه لوازم خانگی نیمه مخروبه رد شدم و در خیابان «سه» که الان بهش طالقانی میگن ، به راه افتاده و با تمام قوا رکابزنان به سمت مدرسه براه افتادم : «خدایا فلکه ساعت کجا؟....پیر رودبند کجا؟؟»
رسیدم ، ولی با یک ساعت تاخیر..
در مدرسه بسته بود و من در زدم ، سرایدار مدرسه اومد و در رو باز کرد.
ناظم چند نفری رو ردیف کرده و منتظر نگه داشته بود. دوچرخه رو گوشه یی بستمو و منتظر عقوبت شدم. یادم نیست چقدر طول کشید تا آقا ناظم اومد.
یکی به یکی ، بچه ها رو سرزنش و فریاد و....روونه کلاس کرد.
نوبت به من رسید !
- کجا بودی؟
- آقا اجازه؟؟
- کجابودی؟
- آقا بمبارون بید.
- خب به توچه ؟
- آقا اُمون رفتیم کمک.
- غلط کردی رفتی کمک ( همراه با سیلی) تو چیکاره یی که بری کمک ؟
من شاگردی نبودم که به این سادگیا کتک بخورم . یعنی برام عادی نبود.
لذا هم بِهِم بَرخورد..
هم ترسیدم...
اونروز تموم شد قضیه و رفتیم سرکلاس.
یادم نیست چند وقت بعدش ایام محرم شروع شد.......
حالا ربط محرم به این قضایا چیه؟؟
عرض میکنم خدمتتون.
این آقا ناظم ما ، مداح محله «سرمیدون» بود و دهه اول محرم برای هیئت سرمیدان بزرگ ، نوحه ی خوبی میخوند الحق صدای خوبی هم داشت. برادرشم از رفقای بابام و در زمینه های خاصی ، همکار پدرم بود.
داستان سیلی خوردن من ، در مدرسه پیچیده بود هیچی ! حالا دیگه به بچه های محله ی سبط شیخ هم درز کرده و تقریبا باعث طعنه و سرکوفتم شده بود.
برای جبران غرور از دست رفته ، دائم به بچه های محل وعده ی انتقام از آقا ناظم رو میدادم.
عاشورا رسید و من تو تکیه ی محله خودمون نشسته بودم ، یکی از بچه های محل ، نفس زنان خودش رو به من رسوند و گفت : مهران..مهران
گفتم : چتَه؟چِ بیسه؟ ( چته؟ چی شده ؟)
گفت : طرفِت اومَه. ( اونی که باهاش طرفی اومده)
گفتم : کی؟
گفت : .....( فامیل آقا ناظم رو گفت)
ظاهرا ، هیئت عزاداران محله ی سرمیدون رسیده بود و در حال بالا اومدن به سمت حسینیه ی سبط شیخ انصاری .
سکوت کردم....
گفت : مَرنگفتی انتقام گِروم؟ ( مگه نگفتی انتقام میگیرم؟)
آه از نهادم درومد.
راستش ، من فقط برای جبران سرکوفت ها ، همینجوری یک چیزی گفته بودم اما بچه ها ول کن معامله نبودن.
بهرجهت ، نشد که شونه خالی کنم...چاره یی نبود باید پای حرفم وایمیسادم.
همه ی بچه ها برای نظارت بر صحنه ی انتقام من از آقا ناظم اسکورتم کردن.
از جلوی خونه ی «ماهی نشونِ کلکچیا» و نون وایی «شاطر رحمان ادریش» گذشتیم و به درب حسینیه «سر دره» رسیدیم.
قد من از قد جماعت بزرگسالی که هیات عبوری را نگاه میکردن کوتاه تر بود ، پشت جمعیت کمین گرفتم ، وانتی که آقا ناظم پشتش در حال نوحه سرایی بود به چند متری جایی که من پنهان شده بودم رسید . یکی از بچه ها سنگی به اندازه ی یک مُشت تو دستم قرار داد.
- بیاَن پِ ایان زنش اَر راسِ گوویی ( بیا با این بزنش اگر راس میگی )
و من که اصولا چنین جراتی نداشتم و دلم هم نمیومد ، سنگ رو به زمین انداختم و گفتم :
- نَخُم.
- اَچه؟ بترسی؟ قَدِت بُرا.
- نَمتَرسُم. می فکروم نخووره می سر کسی دگه.( نمی ترسم ، نگرانم تو سر کس دیگری نخوره )
بچه ها همگی منو متهم به ترسو بودن کردند و من هم...
خم شدم ویک سنگریزه به اندازه ی زیتون کوچولو ( نه اونی که توی تبلیغ « زیتون اویلا » نشون میده )برداشتم و به سمت ناظم پرتاب کردم.
سنگ درست به میله ی حفاظ وانت خورد و ناظم در حال خوندن نوحه ، به سمت من برگشت.
نشستم و خود رو بین جمعیت پنهان کردم ، ترس وجودمو فرا گرفته بود ، فکر کردم که آقا ناظم محل پنهان شدن منو تشخیص داده و الانه که به سراغم بیاد ، پس به سرعت به سمت سربالایی نانوایی فرار کردم و همین فرار در سربالایی ، هویت سنگ انداز شیطون رو واسه ناظم آشکار ساخته بود.
به تکیه رسیدم و منتظر بچه ها ماندم که بیان و شروع به رجزخونی کنم ، اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتند و کد اصلی حرف همه شون این بود : «اِشناختِت» ( شناختت ) .
عاشورا تموم شد و علیرغم به موقع رسیدن به مدرسه ، ناظم منو نگه داشت قاطی تاخیری ها.
داشتم سکته میکردم.
همه رو تنبیه و روونه کلاس کرد ، من موندم و اون وسط صحن حیاط.
- عاشورا کجا بودی؟
- محله مون آقا.
- کدوم محله یی؟
- سبط شیخ انصاری ، آقا.
- عزاداری میکنی؟
- آ...آقا اُمون خومون تکیه دارِم.
- به مداح ها هم سنگ میزنی؟
- نه آقا .... بوخدا مو نبیدُم.
- پس سنگ میزنی؟؟
- نه بوخدا مو نبیدم...سی چه سنگ باهام آقا ؟( نه به خدا من نبودم ، چراباید سنگ بندازم آقا؟)
تو دلم ، مسعود و محمد رضا و محمد و محسن رو ، فُش بارون کردم که منو مجبور به اون کار کرده بودن ، نزدیک بود خودمو خیس کنم.
- نگفتی؟....میزنی نوحه خون ها رو؟
- مو غلط کُنُم آقا...بوخدا مو نبیدُم.
- برو...برو امیدوارم همینطور باشه که میگی.
از شدت ترس ، توی چشام اشک جم شده بود.
سالها گذشت و دیگر از آقا ناظم خبر خاصی نداشتم تا سال 88.
برای ساخت فیلم مستندی در خصوص قیصر امین پور به دزفول اومده بودم و برای یافتن ردی از استاد «کریم ملکی» ، سری به ارشاد اسلامی زدم .
اونجا با داداش همون آقا ناظم روبرو شدم و پس از کلی خوش و بش ، احوال آقا ناظم عزیز رو گرفتم که فرمودن: خدا را شکر خوب و خوش است.
به ایشون گفتم که دلم واسه داداشتون و سیلی یاش تنگ شده .
خندید و شماره ام رو خواست ، تقدیم کردم. چند وقت بعد تهران بودم که گوشی زنگ خورد ، برادر آقا ناظم بود ، خوش ذوقی به خرج داده و در حضور اَخَویش با من تماس گرفته بود ، باورم نمی شد ، پس از این همه سال؟؟پس از 27 سال ؟
- آقا سلام
- سلام آقای موزون
- مونه یادتونه آقای تاج ؟
- والله براروم گفت که شُمون گفتی یَه که مو زَمَه می گوشِت!( والله برادرم گفت که شما گفتی من زدم توی گوشِت)
- خیلی مخلصُم آقای تاج ، دلوم تنگ بیسه یه ره دگه زنی می گوشوم (خیلی مخلصیم آقای تاج . دلم تنگ شده یه بار دیگه بزنی تو گوشم).
- والله مو که یادُم نِی ، اما شرمونده ام (والله من که یادم نمیاد ولی شرمنده ام).
- اختیار دوری آقا ، چوو معلم گُله ، هر کَ نخوره خله ( اختیار دارید ، چوب معلم گُله ، هر کی نخوره خله.)
و تعارفات و محبتهای تلفنی آقا ناظم ادامه داشت تا جایی که پسرشو معرفی کرد و گفت که در تهران مشغول تحصیل و تدریس در دانشگاه و تلمذ در کارگاه آواز آقای شجریانه .
به آقا ناظم قول دادم که هرجا هر خدمتی از دستم بر بیاد ( اگر قابل باشم) برای نازنین فرزندش انجام بدم.
{{ همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم ، صدای زیبای پسر آقا ناظم داره از سینمای خانگی واسم پخش میشه : «چووَر دلوم کونوم.... خیلی دردمنده....چی کُنارِ سَرِ ره پَر وَرِش نمونده....» دلم را چکار کنم که خیلی دردمند است و همچون درخت سدری که سر گذر است و برگی بر او نمانده است .}}
من ،
افتخار میکنم وقتی صدای وحید تاج را میشنوم.
افتخار میکنم پدرش روزی تربیت منو بر عهده داشته .
افتخار میکنم وقتی می بینم جوانی رعنا از شهرمون ، صداش در فلات ایران زمین طنین اندازه.
دزفول عزیزمون ، چه در موسیقی ، چه در علوم مهندسی ، چه در علوم دینی ، هنر و.... همیشه گل های سرسبد داشته .
عجب ترنج زیبایی است دزفول ، برای قالی نازنین ایران زمین.
ما منتظریم تا ابیات و اشعار عرفانی عرفای بزرگ دزفول رو از حنجره ی طلایی وحید تاج بشنویم.
اشعار بزرگانی همچون مرحوم ضیایی دزفولی ( رحمه الله علیه )
اینو خود وحید هم به من قول داده .
یادش بخیر سال 1361 ... یادش بخیر آقای تاج.
اون روزا هر لحظه منتظر حملات هوایی و موشکی بودیم و نه تنها ترسی به دل نداشتیم بلکه ما بچه ها به محض حمله هوایی دشمن ، با تشخیص مسیر دود انفجار ، خودمونو به محل رسونده ، یا کمک می کردیم ، یا به خاطر کم سن و سالیمون و وجود امدادگرای بزرگسال ، فقط نظاره گر حماسه ی خون و شهادت بودیم.
کجا بودم؟
آهان... یکی از روزای تحصیلی سال 61 بود.
فکر میکنم حدود ساعت یازده قبل از ظهر هواپیماهای دشمن حمله کردند و جایی از شهر رو زدند.
پله ها رو سه تا یکی کرده و خودمو به پشت بوم رسوندم و محل دود انفجار رو سمت فلکه ساعت تشخیص دادم.
مثل فِرِشک ( اخگر آتش) کتابای برنامه درسی اونروز رو برداشته و به ترک بند دوچرخه بستم و رکابزنان به سمت محل انفجار براه افتادم.
اینو داشته باشید فعلا....
مدرسه ی ما ناظمی داشت جوون ، شق و رق ، اتوکشیده و کمی کلاس بالاتر از بقیه پرسنل مدرسه.
هیکل و قیافه اش شبیه به معلم کلاس پنجم من بود که تو « دبستان اولیایی» مشهد مقدس (سال 59) ، کتکای زیادی بهم زد و همین باعث شد که دیدن این ناظم جوان ، جدی و منظم ، حس خوبی رو در من ایجاد نکنه.
هر روز دانش آموزایی رو که دیر به مدرسه می رسیدن تو حیاط مدرسه به صف میکرد و بعد از کلی شماتت و توبیخ و ..... میفرستاد سر کلاس.
کسایی مثل «ناصر گیوکی» ، « ناصر چاییده » که از لنگ درازای کلاس بودن و بی خیال حساب و کتاب و البته دیوونه ی شنا توی رودخونه ،
طبیعی بود که آمار دیر رسیدن شون به مدرسه زیاد بود و بسیار مورد عتاب این آقا ناظم قرار میگرفتن.
برگردیم به انفجار...
نفس زنان رسیدم به محل بمبارون ، صحنه ی دردناکی بود.
پنجاه متر مونده به «چیتا آقامیر» ، درست جایی که الان «عکاسی گُل» قرار داره ، موشک هوا به زمین توسط هوپیماهای لعنتی عراق اصابت و حفره یی عمیق ایجاد کرده بود.
امدادگرای بیل به دست ، در حال خاکبرداری بودن و گروهبانی قوی هیکل از پایگاه هوایی دزفول ، زنجیر قلاده ی سگ بزرگی از نژاد «شیَن لو» رو تو دستش داشت و سگ دائما در حال بوکشیدن خاک و خاکسترای خونه ی مردی بود ( بعدا متوجه شدم که یکی از رفقای بابام بوده ) که با سر باندپیچی شده بر تلی از خاک نشسته بود و بر سَر زنان ، آدرس اتاق محل نشستن دختر هفت ساله اش رو می داد. سگ روی نقطه یی مکث کرد و شروع کرد به پارس کردن.
امدادگرا ، تلاششون رو بیشتر کردن و بالاخره موهای تپیده در خاکِ دخترک نمایون شد.
فغان پدر داغدیده برخاست و «مهنازبووَه ....مهنازبووَه» گویان ، اسم بچه شو صدا میزد.
پیکر نحیف کودک رو از زیر خاک بیرون کشیدن ، توده یی از خاک به نظر میرسید ، امدادگری که اونو روی دست داشت ، جسد دخترک رو تکونی داد تا صورت و موهاش کمی قابل دیدن بشن و سپس بدن بیجون بچه رو در آغوش پدر گذاشت و .....
بوی تند باروت در محوطه با بویی شبیه گوشت سوخته آمیخته بود . تعدد حضور امدادگرا و نیروهای نظامی و انتظامی ، جایی برای کمکای پسرک 13 ساله یی مث من باقی نگذاشته و من فقط اون صحنه های دهشتناک رو نگاه میکردم.
یهو ، نظری به ساعت مچیم انداخته و متوجه شدم که نیم ساعت از زنگ مدرسه گذشته و چهره ی ناظم مدرسه در نظرم نقش بست.
ضربان قلبم بالا رفت...
پشت دوچرخه پریدم و از کنار یک فروشگاه لوازم خانگی نیمه مخروبه رد شدم و در خیابان «سه» که الان بهش طالقانی میگن ، به راه افتاده و با تمام قوا رکابزنان به سمت مدرسه براه افتادم : «خدایا فلکه ساعت کجا؟....پیر رودبند کجا؟؟»
رسیدم ، ولی با یک ساعت تاخیر..
در مدرسه بسته بود و من در زدم ، سرایدار مدرسه اومد و در رو باز کرد.
ناظم چند نفری رو ردیف کرده و منتظر نگه داشته بود. دوچرخه رو گوشه یی بستمو و منتظر عقوبت شدم. یادم نیست چقدر طول کشید تا آقا ناظم اومد.
یکی به یکی ، بچه ها رو سرزنش و فریاد و....روونه کلاس کرد.
نوبت به من رسید !
- کجا بودی؟
- آقا اجازه؟؟
- کجابودی؟
- آقا بمبارون بید.
- خب به توچه ؟
- آقا اُمون رفتیم کمک.
- غلط کردی رفتی کمک ( همراه با سیلی) تو چیکاره یی که بری کمک ؟
من شاگردی نبودم که به این سادگیا کتک بخورم . یعنی برام عادی نبود.
لذا هم بِهِم بَرخورد..
هم ترسیدم...
اونروز تموم شد قضیه و رفتیم سرکلاس.
یادم نیست چند وقت بعدش ایام محرم شروع شد.......
حالا ربط محرم به این قضایا چیه؟؟
عرض میکنم خدمتتون.
این آقا ناظم ما ، مداح محله «سرمیدون» بود و دهه اول محرم برای هیئت سرمیدان بزرگ ، نوحه ی خوبی میخوند الحق صدای خوبی هم داشت. برادرشم از رفقای بابام و در زمینه های خاصی ، همکار پدرم بود.
داستان سیلی خوردن من ، در مدرسه پیچیده بود هیچی ! حالا دیگه به بچه های محله ی سبط شیخ هم درز کرده و تقریبا باعث طعنه و سرکوفتم شده بود.
برای جبران غرور از دست رفته ، دائم به بچه های محل وعده ی انتقام از آقا ناظم رو میدادم.
عاشورا رسید و من تو تکیه ی محله خودمون نشسته بودم ، یکی از بچه های محل ، نفس زنان خودش رو به من رسوند و گفت : مهران..مهران
گفتم : چتَه؟چِ بیسه؟ ( چته؟ چی شده ؟)
گفت : طرفِت اومَه. ( اونی که باهاش طرفی اومده)
گفتم : کی؟
گفت : .....( فامیل آقا ناظم رو گفت)
ظاهرا ، هیئت عزاداران محله ی سرمیدون رسیده بود و در حال بالا اومدن به سمت حسینیه ی سبط شیخ انصاری .
سکوت کردم....
گفت : مَرنگفتی انتقام گِروم؟ ( مگه نگفتی انتقام میگیرم؟)
آه از نهادم درومد.
راستش ، من فقط برای جبران سرکوفت ها ، همینجوری یک چیزی گفته بودم اما بچه ها ول کن معامله نبودن.
بهرجهت ، نشد که شونه خالی کنم...چاره یی نبود باید پای حرفم وایمیسادم.
همه ی بچه ها برای نظارت بر صحنه ی انتقام من از آقا ناظم اسکورتم کردن.
از جلوی خونه ی «ماهی نشونِ کلکچیا» و نون وایی «شاطر رحمان ادریش» گذشتیم و به درب حسینیه «سر دره» رسیدیم.
قد من از قد جماعت بزرگسالی که هیات عبوری را نگاه میکردن کوتاه تر بود ، پشت جمعیت کمین گرفتم ، وانتی که آقا ناظم پشتش در حال نوحه سرایی بود به چند متری جایی که من پنهان شده بودم رسید . یکی از بچه ها سنگی به اندازه ی یک مُشت تو دستم قرار داد.
- بیاَن پِ ایان زنش اَر راسِ گوویی ( بیا با این بزنش اگر راس میگی )
و من که اصولا چنین جراتی نداشتم و دلم هم نمیومد ، سنگ رو به زمین انداختم و گفتم :
- نَخُم.
- اَچه؟ بترسی؟ قَدِت بُرا.
- نَمتَرسُم. می فکروم نخووره می سر کسی دگه.( نمی ترسم ، نگرانم تو سر کس دیگری نخوره )
بچه ها همگی منو متهم به ترسو بودن کردند و من هم...
خم شدم ویک سنگریزه به اندازه ی زیتون کوچولو ( نه اونی که توی تبلیغ « زیتون اویلا » نشون میده )برداشتم و به سمت ناظم پرتاب کردم.
سنگ درست به میله ی حفاظ وانت خورد و ناظم در حال خوندن نوحه ، به سمت من برگشت.
نشستم و خود رو بین جمعیت پنهان کردم ، ترس وجودمو فرا گرفته بود ، فکر کردم که آقا ناظم محل پنهان شدن منو تشخیص داده و الانه که به سراغم بیاد ، پس به سرعت به سمت سربالایی نانوایی فرار کردم و همین فرار در سربالایی ، هویت سنگ انداز شیطون رو واسه ناظم آشکار ساخته بود.
به تکیه رسیدم و منتظر بچه ها ماندم که بیان و شروع به رجزخونی کنم ، اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتند و کد اصلی حرف همه شون این بود : «اِشناختِت» ( شناختت ) .
عاشورا تموم شد و علیرغم به موقع رسیدن به مدرسه ، ناظم منو نگه داشت قاطی تاخیری ها.
داشتم سکته میکردم.
همه رو تنبیه و روونه کلاس کرد ، من موندم و اون وسط صحن حیاط.
- عاشورا کجا بودی؟
- محله مون آقا.
- کدوم محله یی؟
- سبط شیخ انصاری ، آقا.
- عزاداری میکنی؟
- آ...آقا اُمون خومون تکیه دارِم.
- به مداح ها هم سنگ میزنی؟
- نه آقا .... بوخدا مو نبیدُم.
- پس سنگ میزنی؟؟
- نه بوخدا مو نبیدم...سی چه سنگ باهام آقا ؟( نه به خدا من نبودم ، چراباید سنگ بندازم آقا؟)
تو دلم ، مسعود و محمد رضا و محمد و محسن رو ، فُش بارون کردم که منو مجبور به اون کار کرده بودن ، نزدیک بود خودمو خیس کنم.
- نگفتی؟....میزنی نوحه خون ها رو؟
- مو غلط کُنُم آقا...بوخدا مو نبیدُم.
- برو...برو امیدوارم همینطور باشه که میگی.
از شدت ترس ، توی چشام اشک جم شده بود.
سالها گذشت و دیگر از آقا ناظم خبر خاصی نداشتم تا سال 88.
برای ساخت فیلم مستندی در خصوص قیصر امین پور به دزفول اومده بودم و برای یافتن ردی از استاد «کریم ملکی» ، سری به ارشاد اسلامی زدم .
اونجا با داداش همون آقا ناظم روبرو شدم و پس از کلی خوش و بش ، احوال آقا ناظم عزیز رو گرفتم که فرمودن: خدا را شکر خوب و خوش است.
به ایشون گفتم که دلم واسه داداشتون و سیلی یاش تنگ شده .
خندید و شماره ام رو خواست ، تقدیم کردم. چند وقت بعد تهران بودم که گوشی زنگ خورد ، برادر آقا ناظم بود ، خوش ذوقی به خرج داده و در حضور اَخَویش با من تماس گرفته بود ، باورم نمی شد ، پس از این همه سال؟؟پس از 27 سال ؟
- آقا سلام
- سلام آقای موزون
- مونه یادتونه آقای تاج ؟
- والله براروم گفت که شُمون گفتی یَه که مو زَمَه می گوشِت!( والله برادرم گفت که شما گفتی من زدم توی گوشِت)
- خیلی مخلصُم آقای تاج ، دلوم تنگ بیسه یه ره دگه زنی می گوشوم (خیلی مخلصیم آقای تاج . دلم تنگ شده یه بار دیگه بزنی تو گوشم).
- والله مو که یادُم نِی ، اما شرمونده ام (والله من که یادم نمیاد ولی شرمنده ام).
- اختیار دوری آقا ، چوو معلم گُله ، هر کَ نخوره خله ( اختیار دارید ، چوب معلم گُله ، هر کی نخوره خله.)
و تعارفات و محبتهای تلفنی آقا ناظم ادامه داشت تا جایی که پسرشو معرفی کرد و گفت که در تهران مشغول تحصیل و تدریس در دانشگاه و تلمذ در کارگاه آواز آقای شجریانه .
به آقا ناظم قول دادم که هرجا هر خدمتی از دستم بر بیاد ( اگر قابل باشم) برای نازنین فرزندش انجام بدم.
{{ همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم ، صدای زیبای پسر آقا ناظم داره از سینمای خانگی واسم پخش میشه : «چووَر دلوم کونوم.... خیلی دردمنده....چی کُنارِ سَرِ ره پَر وَرِش نمونده....» دلم را چکار کنم که خیلی دردمند است و همچون درخت سدری که سر گذر است و برگی بر او نمانده است .}}
من ،
افتخار میکنم وقتی صدای وحید تاج را میشنوم.
افتخار میکنم پدرش روزی تربیت منو بر عهده داشته .
افتخار میکنم وقتی می بینم جوانی رعنا از شهرمون ، صداش در فلات ایران زمین طنین اندازه.
دزفول عزیزمون ، چه در موسیقی ، چه در علوم مهندسی ، چه در علوم دینی ، هنر و.... همیشه گل های سرسبد داشته .
عجب ترنج زیبایی است دزفول ، برای قالی نازنین ایران زمین.
ما منتظریم تا ابیات و اشعار عرفانی عرفای بزرگ دزفول رو از حنجره ی طلایی وحید تاج بشنویم.
اشعار بزرگانی همچون مرحوم ضیایی دزفولی ( رحمه الله علیه )
اینو خود وحید هم به من قول داده .
یادش بخیر سال 1361 ... یادش بخیر آقای تاج.
این خود وحید
مهران موزون مهرماه 89
۸۹/۰۷/۰۳
ممنون از لینک کنسرت.