دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

یادش بخیر آقا ناظم

شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۲ ق.ظ
یکی از روزهای سال تحصیلی  1361 بود ، من در همون مدرسه راهنمایی ارشاد که قبلا گفته بودم در خیابان منتهی به رودبند و خیمه گاه کرناسیان بود ، درس میخوندم.

اون روزا هر لحظه منتظر حملات هوایی و موشکی بودیم و نه تنها ترسی به دل نداشتیم بلکه ما بچه ها به محض حمله هوایی دشمن ، با تشخیص مسیر دود انفجار ، خودمونو به محل رسونده ، یا کمک می کردیم ، یا به خاطر کم سن و سالیمون و وجود امدادگرای بزرگسال ، فقط نظاره گر حماسه ی خون و شهادت بودیم.

کجا بودم؟

آهان... یکی از روزای تحصیلی سال 61 بود.

فکر میکنم حدود ساعت یازده قبل از ظهر هواپیماهای دشمن حمله کردند و جایی از شهر رو زدند.

پله ها رو سه تا یکی کرده و خودمو به پشت بوم رسوندم و محل دود انفجار رو سمت فلکه ساعت تشخیص دادم.

مثل فِرِشک ( اخگر آتش) کتابای برنامه درسی اونروز رو برداشته و به ترک بند دوچرخه بستم و رکابزنان به سمت محل انفجار براه افتادم.

اینو داشته باشید فعلا....

 
مدرسه ی ما ناظمی داشت جوون ، شق و رق ، اتوکشیده و کمی کلاس بالاتر از بقیه پرسنل مدرسه.

هیکل و قیافه اش شبیه به معلم کلاس پنجم من بود که تو « دبستان اولیایی»  مشهد مقدس (سال 59) ، کتکای زیادی بهم زد و همین باعث شد که دیدن این ناظم جوان ، جدی و منظم ، حس خوبی رو در من ایجاد نکنه.
 هر روز دانش آموزایی رو که دیر به مدرسه می رسیدن تو حیاط مدرسه به صف میکرد و بعد از کلی شماتت و توبیخ و ..... میفرستاد سر کلاس.

کسایی مثل «ناصر گیوکی» ، « ناصر چاییده » که از لنگ درازای کلاس بودن و بی خیال حساب و کتاب و البته دیوونه ی شنا توی رودخونه ،

طبیعی بود که آمار دیر رسیدن شون به مدرسه زیاد بود و بسیار مورد عتاب این آقا ناظم قرار میگرفتن.


برگردیم به انفجار...

نفس زنان رسیدم به محل بمبارون ، صحنه ی دردناکی بود.

 پنجاه متر مونده به «چیتا آقامیر»  ، درست جایی که الان «عکاسی گُل» قرار داره ، موشک هوا به زمین توسط هوپیماهای لعنتی عراق اصابت و حفره یی عمیق ایجاد کرده بود.

امدادگرای بیل به دست ، در حال خاکبرداری بودن و گروهبانی قوی هیکل از پایگاه هوایی دزفول ، زنجیر قلاده ی سگ بزرگی از نژاد «شیَن لو» رو تو دستش داشت و سگ دائما در حال بوکشیدن خاک و خاکسترای خونه  ی مردی بود ( بعدا متوجه شدم که یکی از رفقای بابام بوده ) که با سر باندپیچی شده بر تلی از خاک نشسته بود و بر سَر زنان ،  آدرس اتاق محل نشستن دختر هفت ساله اش رو می داد. سگ روی نقطه یی مکث کرد و شروع کرد به پارس کردن.

امدادگرا ، تلاششون رو بیشتر کردن و بالاخره موهای تپیده در خاکِ دخترک نمایون شد.

فغان پدر داغدیده برخاست و «مهنازبووَه ....مهنازبووَه» گویان ، اسم بچه شو صدا میزد.

پیکر نحیف کودک رو از زیر خاک بیرون کشیدن ، توده یی از خاک به نظر میرسید ، امدادگری که اونو روی دست داشت ، جسد دخترک رو تکونی داد تا صورت و موهاش کمی قابل دیدن بشن و سپس بدن بیجون بچه رو در آغوش پدر گذاشت و .....

بوی تند باروت در محوطه با بویی شبیه گوشت سوخته آمیخته بود . تعدد حضور امدادگرا و نیروهای نظامی و انتظامی ، جایی برای کمکای پسرک 13 ساله یی مث من باقی نگذاشته و من فقط اون صحنه های دهشتناک رو نگاه میکردم.

یهو ، نظری به ساعت مچیم انداخته و متوجه شدم که نیم ساعت از زنگ مدرسه گذشته و چهره ی ناظم  مدرسه در نظرم نقش بست.

ضربان قلبم بالا رفت...

پشت دوچرخه پریدم و از کنار یک فروشگاه لوازم خانگی نیمه مخروبه رد شدم و در خیابان «سه» که الان بهش طالقانی میگن ، به راه افتاده و با تمام قوا رکابزنان به سمت مدرسه براه افتادم : «خدایا فلکه ساعت کجا؟....پیر رودبند کجا؟؟»

رسیدم ، ولی با یک ساعت تاخیر..

در مدرسه بسته بود و من در زدم ، سرایدار مدرسه اومد و در رو باز کرد.

ناظم چند نفری رو ردیف کرده و منتظر نگه داشته بود. دوچرخه رو گوشه یی بستمو و منتظر عقوبت شدم. یادم نیست چقدر طول کشید تا آقا ناظم اومد.

یکی به یکی ، بچه ها رو سرزنش و فریاد و....روونه کلاس کرد.

نوبت به من رسید !

-        کجا بودی؟

-        آقا اجازه؟؟

-        کجابودی؟

-        آقا بمبارون بید.

-        خب به توچه ؟

-        آقا اُمون رفتیم کمک.

-        غلط کردی رفتی کمک ( همراه با سیلی) تو چیکاره یی که بری کمک ؟

من شاگردی نبودم که به این سادگیا کتک بخورم . یعنی برام عادی نبود.

لذا هم بِهِم بَرخورد..

هم ترسیدم...

اونروز تموم شد قضیه و رفتیم سرکلاس.

یادم نیست چند وقت بعدش ایام محرم شروع شد.......

حالا ربط محرم به این قضایا چیه؟؟

عرض میکنم خدمتتون.

این آقا ناظم ما ، مداح محله «سرمیدون» بود و دهه اول محرم برای هیئت سرمیدان بزرگ ، نوحه  ی خوبی میخوند الحق صدای خوبی هم داشت. برادرشم از رفقای بابام و در زمینه های خاصی ، همکار پدرم بود.

  داستان سیلی خوردن من ، در مدرسه پیچیده بود هیچی ! حالا دیگه به بچه های محله ی سبط شیخ هم درز کرده و تقریبا باعث طعنه و سرکوفتم شده بود.

برای جبران غرور از دست رفته ، دائم به بچه های محل وعده ی انتقام از آقا ناظم رو میدادم.

عاشورا رسید و من تو تکیه ی محله خودمون نشسته بودم ، یکی از بچه های محل ، نفس زنان خودش رو به من رسوند و گفت : مهران..مهران

گفتم : چتَه؟چِ بیسه؟ ( چته؟ چی شده ؟)

گفت : طرفِت اومَه. ( اونی که باهاش طرفی اومده)

گفتم : کی؟

گفت : .....( فامیل آقا ناظم  رو گفت)

ظاهرا ، هیئت عزاداران محله ی سرمیدون رسیده بود و در حال بالا اومدن به سمت حسینیه ی سبط شیخ انصاری .

سکوت کردم....

گفت : مَرنگفتی انتقام گِروم؟ ( مگه نگفتی انتقام میگیرم؟)

آه از نهادم درومد.

راستش ، من فقط برای جبران سرکوفت ها ، همینجوری یک چیزی گفته بودم اما بچه ها ول کن معامله نبودن.

بهرجهت ، نشد که شونه خالی کنم...چاره یی نبود باید پای حرفم وایمیسادم.

همه ی بچه ها برای نظارت بر صحنه ی انتقام من از آقا ناظم اسکورتم کردن.

از جلوی خونه ی «ماهی نشونِ کلکچیا» و نون وایی «شاطر رحمان ادریش» گذشتیم و به درب حسینیه «سر دره» رسیدیم.

قد من از قد جماعت بزرگسالی که هیات عبوری را نگاه میکردن کوتاه تر بود ، پشت جمعیت کمین گرفتم ، وانتی که آقا ناظم پشتش در حال نوحه سرایی بود به چند متری جایی که من پنهان شده بودم رسید . یکی از بچه ها سنگی به اندازه ی یک مُشت تو دستم قرار داد.

-        بیاَن پِ ایان زنش اَر راسِ گوویی ( بیا با این بزنش اگر راس میگی )

و من که اصولا چنین جراتی نداشتم و دلم هم نمیومد ، سنگ رو  به زمین انداختم و گفتم :

-         نَخُم.

-        اَچه؟ بترسی؟ قَدِت بُرا.

-        نَمتَرسُم. می فکروم نخووره می سر کسی دگه.( نمی ترسم ، نگرانم تو سر کس دیگری نخوره )

بچه ها همگی منو متهم به ترسو بودن کردند و من هم...

خم شدم ویک سنگریزه به اندازه ی زیتون کوچولو ( نه اونی که توی تبلیغ « زیتون اویلا » نشون میده )برداشتم و به سمت ناظم پرتاب کردم.

سنگ درست به میله ی حفاظ وانت خورد و ناظم در حال خوندن نوحه ، به سمت من برگشت.

 نشستم و خود رو بین جمعیت پنهان کردم ، ترس وجودمو فرا گرفته بود ، فکر کردم که آقا ناظم محل پنهان شدن منو تشخیص داده و الانه که به سراغم بیاد ، پس به سرعت به سمت سربالایی نانوایی فرار کردم و همین فرار در سربالایی ، هویت سنگ انداز شیطون رو واسه ناظم آشکار ساخته بود.

به تکیه رسیدم و منتظر بچه ها ماندم که بیان و شروع به رجزخونی کنم ، اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتند و کد اصلی حرف همه شون این بود : «اِشناختِت» ( شناختت ) .

عاشورا تموم شد و علیرغم به موقع رسیدن به مدرسه ، ناظم منو نگه داشت قاطی تاخیری ها.

داشتم سکته میکردم.

همه رو تنبیه و روونه کلاس کرد ، من موندم و اون وسط صحن حیاط.

-        عاشورا کجا بودی؟

-        محله مون آقا.

-        کدوم محله یی؟

-        سبط شیخ انصاری ، آقا.

-        عزاداری میکنی؟

-        آ...آقا اُمون خومون تکیه دارِم.

-        به مداح ها هم سنگ میزنی؟

-        نه آقا .... بوخدا مو نبیدُم.

-        پس سنگ میزنی؟؟

-        نه بوخدا مو نبیدم...سی چه سنگ باهام آقا ؟( نه به خدا من نبودم ، چراباید سنگ بندازم آقا؟)

تو دلم ، مسعود و محمد رضا و محمد و محسن رو ، فُش بارون کردم که منو مجبور به اون کار کرده بودن ، نزدیک بود خودمو خیس کنم.

-        نگفتی؟....میزنی نوحه خون ها رو؟

-        مو غلط کُنُم آقا...بوخدا مو نبیدُم.

-        برو...برو امیدوارم  همینطور باشه که میگی.

از شدت ترس ، توی چشام اشک جم شده بود.

سالها گذشت و دیگر از آقا ناظم خبر خاصی نداشتم تا سال 88.

برای ساخت فیلم مستندی در خصوص قیصر امین پور به دزفول اومده بودم و برای یافتن ردی از استاد «کریم ملکی» ، سری به ارشاد اسلامی زدم .
 اونجا با داداش همون آقا ناظم روبرو شدم و پس از کلی خوش و بش ، احوال آقا ناظم عزیز رو گرفتم که فرمودن: خدا را شکر خوب و خوش است.
 به ایشون گفتم که دلم واسه داداشتون و سیلی یاش تنگ شده .

خندید و شماره ام رو خواست ، تقدیم کردم. چند وقت بعد تهران بودم که گوشی زنگ خورد ، برادر آقا ناظم بود ، خوش ذوقی به خرج داده و در حضور اَخَویش با من تماس گرفته بود ، باورم نمی شد ، پس از این همه سال؟؟پس از 27 سال ؟

-        آقا سلام

-        سلام آقای موزون

-        مونه یادتونه آقای تاج ؟

-        والله براروم گفت که شُمون گفتی یَه که مو زَمَه می گوشِت!( والله برادرم گفت که شما گفتی من زدم توی گوشِت)

-        خیلی مخلصُم آقای تاج ، دلوم تنگ بیسه یه ره دگه زنی می گوشوم (خیلی مخلصیم آقای تاج . دلم تنگ شده یه بار دیگه بزنی تو گوشم).

-        والله مو که یادُم نِی ، اما شرمونده ام (والله من که یادم نمیاد ولی شرمنده ام).

-        اختیار دوری آقا ، چوو معلم گُله ، هر کَ نخوره خله ( اختیار دارید ، چوب معلم گُله ، هر کی نخوره خله.)

و تعارفات و محبتهای تلفنی آقا ناظم ادامه داشت تا جایی که پسرشو معرفی کرد و گفت که در تهران مشغول تحصیل و تدریس در دانشگاه و تلمذ در کارگاه آواز آقای شجریانه .

به آقا ناظم قول دادم که هرجا هر خدمتی از دستم بر بیاد ( اگر قابل باشم) برای نازنین فرزندش انجام بدم.

{{ همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم ، صدای زیبای پسر آقا ناظم داره از سینمای خانگی واسم پخش میشه : «چووَر دلوم کونوم.... خیلی دردمنده....چی کُنارِ سَرِ ره  پَر وَرِش نمونده....»  دلم را چکار کنم که خیلی دردمند است و همچون درخت سدری که سر گذر  است و برگی بر او نمانده است .}}

 
من ،

افتخار میکنم وقتی صدای وحید تاج را میشنوم.

افتخار میکنم پدرش روزی تربیت منو بر عهده داشته .

افتخار میکنم وقتی می بینم جوانی رعنا از شهرمون ، صداش در فلات ایران زمین طنین اندازه.

دزفول عزیزمون ، چه در موسیقی ، چه در علوم مهندسی ، چه در علوم دینی ، هنر و.... همیشه گل های سرسبد داشته .

عجب ترنج زیبایی است دزفول ، برای قالی نازنین ایران زمین.

ما منتظریم تا ابیات و اشعار عرفانی عرفای بزرگ دزفول رو از حنجره ی طلایی وحید تاج بشنویم.

اشعار بزرگانی همچون مرحوم ضیایی دزفولی ( رحمه الله علیه )
اینو خود وحید هم به من قول داده .
یادش بخیر سال 1361 ... یادش بخیر آقای تاج.


این خود وحید


اینم صدای ماهش دانلود

                                                                          

مهران موزون مهرماه 89

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۰۳
مهران موزون

نظرات  (۱۱)

سلام
ممنون از لینک کنسرت.
من صدای وحید خان تاج رو وقتی هنوز نوجوون بود شنیدم و ازون موقع تو ذهنم مونده خیلی خوشحال شدم وقتی بعد از مدتی که اومدم دزفول دیدم روی بنر تو سطح شهر انتخابشون رو به عنوان جوان برتر ایرانی تو رشته آواز تبریک گفتن. ولی متاسفانه تا حالا نتونستم کاستی از ایشون بشنوم

====
لینک کنسرت یک ساعته ی وحید رو قرار دادم توی مطلب ، برین بردارین.
(با سپاس از وبلاگ شورانگیز)
صفای همه ی بچه های جنوبی .
خوشحال میشم به وب بنده هم سری بزنی و نظری بدی
فایل شعر رو که از لینک رجا نیوز که دادی خوندم(البته با تلخیص) برا قضیه پژوهشهای ایشون در مورد دزفیل! هم چشم به دوستان تهیه کننده اعلام میکنم ؛حداقل تلفنی میشه ارتباط زد فقط میمونه اگه مقالاتی در این زمینه داره و اینکه بیشتر در کدوم بخش فرهنگ فولکوریک دزفیل تبحردارن که بد نیست اطلاعاتی رو برام ایمیل کنی...

===
سمعا و طاعتا
مهران جون! سلام -پریروز شعر قشنگ«چفیه از روز ازل مظلوم بود» برادر بزرگوارتون را در برنامه خوندم ؛ البته به توصیه شما! ممنونم که یادآوری کردین؛ از خورجین ادبیاتتون هر چی داشتین لطف بفرمائید بعداً حساب میکنیم!

========
محض اطلاع شما برادر عزیز : اخوی بشنوه خیلی خوشحال میشه و اضافه کنم که این شعر خیلی جاها خونده شده ولی ، دوجا برای داداشم ارزش ویژه داره که خونده بشه :
یکی محضر «حضرت آقا» و یکی « محضر مردم دزفول» که شما زحمتشو کشیدی.
راستش داداش مسعود عزیز ، معتقدم اگر بتونید یه ارتباط ادبی با اخوی بگیرید ( ایشون ساکن مشهد هستن) اتفاقات خوبی در رادیوی شهرمون میفته.
شاید کمی اغراق بنظر برسه ولی اگر رادیو بتونه سالی یکبار(حداقل) ایشونو بصورت پروازی به شهر دعوت کنه و در مورد لهجه ی دزفولی و پژوهشهای ریشه یی ایشون یه نشست ترتیب بده ، شوک اساسی به لهجه پردازی تحقیق مندانه در دزفول خواهد افتاد.
واین عرض بنده اغراق نیست.
بهر جهت ممنون میشم فایل شعری رو که در برنامه خوندین برام ایمیل کنید ( اگر امکان داره)
یا حق
سلام
هم خود خاطرات و هم طرز نوشتنشون جالب بود.
ممنون
۰۵ مهر ۸۹ ، ۰۴:۴۶ فرقه ذهبیه دزفول
سلام
بسیار زیبا بود
دزفولی نوشتن زیباترش کرد
چقدر سقیل بیدیه مثل خودم

==========

چاکریم
سلام
خیلی زیبا بود
خیلی خیلی زیبا بود
خیلی خیلی خیلی زیبا بود
خیلی خیلی خیلی خیلی زیبا بود
.
.
.
ادامه دارد...

======
نظر لطف شماست
سلام آقای موزونی
پست بسیار زیباییست
چند موضوعو در این پست مطرح کردین که هر کدوم میتونست به تنهایی یه پست مجزا باشه .
-اول بمبارانهای زمان جنگ و دیدن صحنه های دردناکی که دل آدمو ریش میکنه .
- شیطنتهای دوران کودکی و خاطرات شیرین مدرسه که با تلخیهای جنگ عجین شده.
- گذشت زمان و آرزوی دیدن معلمی که روزی قصد اتقام از او را داشتید...
بسیار زیبا نوشتید
اگه فرصت داشتید به "دزفول شهر من" سری بزنید
من واقعا عاشق صدای آقای تاجم.
یه آقای تاج داریم تو محلمون دبیر هنر بوده نمی شناسیدش؟

====
نمیدونم ، شاید
سلام !


وبلاگ جالبی داری ! یه سر هم به ما بزنی بد نیست!



برای تبادل هم بیا اینجا

link2linkestan.blogfa.com


فعلا