دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

خونه پدربزرگم (پدر مادرم) وسط شهر اهواز بود.

کوچه منوچهری ، سر چهار راه نادری.

خاطره ها دارم از اونجا.

پدربزرگم دوسال قبل از تولد بنده عمر داده بود به تمام همشهریای گرامی.

اصلیتش مال حیدرخونه و مشخصا محله کرناسیون بود.

 آبدارخونه ی فعلی مسجد کرناسیونه ، در حقیقت مغازه پدرِ پدر بزرگم بود که همین چن سال قبل (حدود بیست سال قبل ) مادرم و خواهرا و برادراش ، برای شادی روح پدرشون به مسجد بخشیدن و شد وضوخونه و آبدارخونه ی اونجا.

کجا بودم؟

آهان! اهواز ، کوچه منوچهری.

حاجی نزدیک به  130 سال پیش ( اوج عهد ناصری) با 14 سال سن پا میشه میاد اهواز و از شاگردی یه اوسای حلواپز ( حلوا شکری و ...) شروع می کنه و می رسه به جایی که فقط موجودی یکی از حسابای بانکیش ( بانک بازرگانی ، بنظرم جد همین بانک تجارته) 570 هزار تومان پول بوده.

سند این ادعا رو دارم ( ته چک هاش) .

برای اینکه بهتر روشن بشه که 570 هزار تومان در سال 1329 یعنی چی! به مثال زیر توجه کنید :

سال 1323 پروژه ی ساخت پل معلق اهواز کلید می خوره و پس از شش سال طول زمان و هزینه های اضافی که به پروژه تحمیل می شه و دوتا پیمانکار( اگه اشتباه نکنم) عوض می کنه ، در سال 1329 با کلی هزینه ی اضافی ،فقط با برآوردنهایی  57 هزار تومن( شش سال هرینه ساخت) پل افتتاح  میشه.

دوستان تو ذهن مبارکشون برداشت نکنن که موزون می خواد پز گذشتگان شو بده.

نه. اصلا.

واسه من از پدربزرگم (همین پدر مادرم) دوچیز مونده.

یکی مقداری از ته چک هاش که تاحدی نشون میده این آدم چه راکفلری بوده تو اهواز؟

دوم یه رادیو چوبی قدیمی که مربوط به جنگ جهانی اول می شه ( سر فرصت داستان این رادیو رو می گم براتون ، چون جالبه)  .

اما اون چیزی که برای من از این « نیای مادری » افتخار آمیزه اینه که علیرغم ثروت افسانه ایش و شهرتش تو اهواز و دزفول ، آدم بسیار متواضع و مومنی بودن.

حاجی؛ نه بخاطر خساست بلکه بخاطر روحیه مردونگی و غیرتش(غیرت کاری) تقریبا تمام نیازهای تعمیراتی خونه رو خودش انجام می داد.

حتی وصله کردن کفش ها رو.

او در حالیکه بسیار بخشنده و سخی بوده و بسیاری از فامیل و غریبه های مستمند رو زیر پر و بال خودش می گرفت و یکی از چهار تاجر بزرگ اهواز محسوب می شد ، بنایی خونه شو خودش انجام می داد.

حاج عبده ، طبق اسناد گمرک بندرعباس( همین الان موجوده) اولین کسیه که پس از افتتاح گمرک فعلی بندرعباس ، بار تجاری از کشتی تخلیه می کنه و از گمرک بندر ترخیص می کنه.

همه اینا رو گفتم که دو چیز بگم :

1- دزفولی ها اصولا هوش و توانایی بالقوه ای دارن و حاج عبده حلوایی یکی از صدها هزار دزفولی تاریخه که با دست خالی و به عنوان یه یتیم 14 ساله ، از دزفول به اهواز میاد و سالها بعد 0 حدود 80 سال قبل) یکی از چهار نفری می شه که شرکت سهامی برق اهواز رو تاسیس می کنه و نعمت برق رو به این شهر وارد می کنه.

2- آدم می تونه چنین مسیری رو بره ، ولی خدارو از یاد نبره و مومن بمونه تا آخر عمرش.

حاتم طایی بشه ولی یادش نره که غلام علی (ع) باید بمونه. حاجی چنان مومن بود که با وجود ثروت و شهرت بی حد و حصرش ، وقتی به کربلا می رفت ( چند ده بار به کربلا مشرف شد) حتما یکی از اموات دزفولی و یا اهوازی رو با زحمت فراوون (ممنوع بود اینکار و باید شبونه و از لای نیزارهای هورالعظیم و با بلم و یا روی دوش می بردن اموات رو) با خودش به نجف می برد و در قبرستان وادی السلام به خاک می سپرد. همونجایی که خودش در سال 1346 دفن شد. درست درون قبر مادر مرحومش ( که خودش با دست خودش 37 سال قبل به خاک سپرده بود).

همیشه افسوس خوردم که چرا قدرت نوشتن رمان رو ندارم تا داستان زندگی 97 ساله حاج عبده حلوایی رو بنویسم.

افسوس!

خدا همه رفتگان رو بیامرزه.

در پایان یکی از جملات روزمره حاجی رو بنویسم براتون :

پیا نی کسی که هِلَه کار اَ حُش رووَه در.

ترجمه : مرد نیست کسی که اجازه بده کار از خونه بیرون بره.

منظور دقیق مرحوم حاجی : یه مرد باید اونقدر توانا ، کار بلد و غیور باشه که برای خرده کاری هایی مثل تعمیر لباس ، کفش ، شیرآلات ، برق و بنایی جزئی... اجازه بده که خانواده محتاج بیرون از خونه بشن.


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۹ ، ۱۷:۳۹
مهران موزون

اوایل دهه شصت (حدود 27 سال قبل) محدوده شمالی شهر در ضلع جنوبی فلکه بسیج تموم می شد.

از ضلع شمالی فلکه بسیج به سمت دشت سبیلی  (sabiri) همش بیابون برهوت بود و تنها چیزی که خیلی  به چشم میومد دودکش های بلند کوره های میلیونی هوفمان بود.

درست پشت محدوده کوره ها یعنی کمی قبل از کشتزارهای سبیلی ، زمینهای مسطح و خاکی متعددی  توسط بچه های حیدرخونه وسیاه پوشان ( نیمه شمالی شهر) مبدل به زمین های فوتبال خاکی شده  و روزهای تعطیل ، کولاک فوتبال زمین خاکی بود.

من و رفقا بعضی اوقات توپ پستنِ (pesten) مون رو بر می داشتیم و می رفتیم و می زدیم زیر توپ.

امان از وقتی که کسی زخم و زیلی می شد وسط بیابون.

نه امکاناتی و نه پانسمانی و نه وسیله نقلیه ای.

مصیبت بود.

ولی خدایی شیرینی خاصی داشت ، زمستون و تابستون حالیمون نمی شد که.

موقع برگشتن جون به سر می شدیم تا به شهر برسیم.

چرا؟

معلومه.

همه تشنه بودیم و زبونمون از عطش به سقف دهنمون چسبیده.

این بود که وقتی به محدوده شهر نزدیک می شدیم مسیر طوری انتخاب می شد که هرچه زودتر به خونه ی یکی از بچه ها برسیم و  رفع عطش کنیم.

جنون فوتبالمون با فصل تابستون که یکی می شد ، این عطشه بیچاره مون می کرد ولی چاره ای  نداشتیم عشق فوتبال یه چیزه دیگه بود.

یه روز که همگی عطش کربلایی داشتیم و به شهر برمی گشتیم ، یکی از بچه ها که تازه به جمع مون پیوسته بود ، خونه شون حاشیه شمالی شهر  یعنی درست نزدیک محل فعلی فلکه بسیج  قرار داشت و ما خوشحال از اینکه اینبار لازم نیست پس از ورود به شهر ، تا رسیدن به محله ی خودمون تشنگی رو تحمل کنیم .

این آرزو زمانی تشدید شد که اون رفیق تازه مون شروع کرد به قولهای گُنده گُنده دادن :

- هل رَسیم حوشمون ، اُو چیه؟ نوشابه داریم می یخچالمون تگِرگی! یکی یکی داهام تون خوره.

( بذار برسیم خونه مون ، آب چیه؟ نوشابه تگری داریم تو یخچالمون! نفری یه نوشابه بدم بخورین.)

اون موقع نوشابه ها فقط شیشه ای تک نفره بود و نوشابه خوری هم کلاس خاصی داشت ، خدا میدونه وقتی اینجوری بهمون وعده داد چه حالی شدیم؟

پاهامون دیگه نای رفتن نداشت و 8 نفری شروع کردیم در مورد نوشابه ی وعده داده شده حرف زدن.

رسید به جایی که هر کسی در مورد اینکه چه جوری نوشابه شو خواهد خورد نقشه کشیدن و برنامه ریزی.

مسعود که الان توی کاغذپارس هفت تپه کار می کنه گفت :

- مو نوشابمه یکته نمخورومش! زونومه طوری بکنم می شیشه که توکی ازش ندرا! کتی کتی پی زونوم به مزنومش.

( من نوشابه مو یهو نمی خورم! زبونمو می کنم توی شیشه طوری که یه قطره ازش بیرون نیاد! یه کم یه کم با زبونم نوشابه رو می مکم)

محمدرضا که الان استاد آلومینیوم کار ماهریه خطاب به مسعود گفت : اَخمَخ ( احمق ) مو حوصله نداروم !یه نفس به قلیپنومش ( ghelipnomesh)

احمق! من حوصله ندارم یهویی  قورتش میدم ( سرمیکشم)

حمیدرضا که حدود 14 سال بعد از اونروز ، یه جیپ امریکایی قدیمی رو بهم انداخت و یه کلاه درسته سرم گذاشت گفت : عز گرات محمرضا یکته سرکشیش خو گلیت سوزه ! مو  اول خوب تکونش داهام که گازش درا در اوسون راحت بخورمش.

( عزایی بگیردت محمدرضا! یهویی سربکشیش خب گلوت میسوزه! من اول خوب تکونش میدم تا گازش دراد اونوقت راحت میخورمش.)

یادم نیست منم چه اراجیفی سر هم کردم و خلاصه همینطور وراجی و خیالبافی بود تا سواد اولین خونه های شهر هویدا شد و عطش ما به لحاظ بعد روانی قول و قرار نوشابه ، هی بدتر و بیشتر.

اون بنده خدا هم ، قول پشت سر قول بود که بهمون می داد.

- پَ خونه تون کجاست؟؟

- هُ ..اووانَس..

- کووان؟

- س کن ببینیش...آنتن مونه نمبینی؟

- عز گرات....کل حوشا آنتن دارن.

بالاخره مثل لشکر شکست خورده با پروپاچه خاکی و کثیف رسیدیم در خونه طرف.

درست مثل کسایی که روز عاشورا جلوی یه عابر بانک معطل پول باشن و شبکه شتاب هم قطع باشه ، در خونه اون بابا منتظر نوشابه تگری موندیم.

مسعود : الان داره درشونه بگُشَه. ( الان داره در نوشابه ها رو باز میکنه)

حمیدرضا : اولی مال مونه.

محمرضا : یتیمون هله بینم چنتا بمیاره.

مهران (من) : مو فانتای مخوم ( بعد از انقلاب فانتاب جمع شد ولی هنوز عادت داشتیم به نوشابه زرد بگیم فانتا)

محمد : سرخوَر مهران چقده زرنگه! مَم فانتا مخوم..اَر یکی بید سی مونه.

سرتونو در نیارم.

خیلی طول کشید تا پسره برگرده.

صدای پاش که از حیاط خونه شنیده شد گوشمون تیز کردیم و دنبال صدای بهم خوردن شیشه های نوشابه بودیم.

هوا فوق العاده گرم و سوزان بود.

بالاخره اومد بیرون.

با دست خالی و شرمنده و خجالت زده.

- هان! پَ نوشابا؟

- نوشابامون وارسنه ، ممون داشتیمه مو ندونسمه ( نوشابه هامون تموم شدن ؛ مهمون داشتیم و من نمیدونستم)

اعصابمون خورد شده بود به سختی خودمون رو حفظ کردیم که زمین نخوریم آخرش چنتامون ولو شدن از بیحالی.

محمدرضا بهش گفت : چی دگه نی خوریم؟ ( چیزه دیگه یی نیست بخوریم؟)

پسرک انگار که منتظر این حرف باشه گفت : شربت آرُم؟ (منظورش شربت آبلیمو بود)

فوری گفتیم : آ..آ..جوون بووت بیار خوریم. ( آره..آره..جون بابات بیار بخوریم.)

پسرک که دنیا رو بهش دادن بودن  با خوشحالی رفت که جبران نبود نوشابه رو بکنه.

کلی طول کشید تا بیاد.

- ماروم بگووَه شکر نداریم. ( مادرم میگه شکر نداریم)

خدای من.

داشتیم از عصبانیت آتیش میگرفتیم.

پسر بدبخت مرده بود از خجالت.

- بوبا...نخیم...نخیم شربت..کیه وا بینیم. رو یه او یخی بیار خووریم ( بابا..نمیخوایم...نمیخوایم شربت..کیو باید ببینیم؟ برو یه آب یخ بیار بخوریم.)

فوری گفت : خاب..خاب!

و مثل باد و برق غیبش زد و رفت که آب یخ بیاره.

و انتظار و انتظار.....

نهایتا اومد بیرون و سر شیلنگ آب حیاط خونه شون دستش و سرش پایین بود.

ما بُهتمون زده بود.

تمام اون نیم ساعتو اونجا ولو بودیم واسه شیلنگ آب داغ حیاط ؟

- دِش مو بینم...( بدش من ببینم)

محمدرضا سر شیلنگ آب رو از دستش گرفت و پسرک برای آخرین بار غیبش زد.

کمی بعد آب شیر  از شیلنگ سرازیر شد و محمدرضا چند دقیقه صبر کرد تا حرارت آب شیلنگ ، رو به خنکی رفت و همه مون آب ولرم شیلنگ رو نوشیدیم و هر چی منتظر موندیم پسرک از خونه بیرون نیومد.

ما هفت نفر شیکمامونو با آب ولرم پر کرده بودیم و خیلی حس سنگینی داشتیم و مردیم تا به محله مون رسیدیم.

اون بنده خدا رو دیگه ندیدیم که ندیدیم.


پی نوشت )  این توضیح رو مسعودخان پرموز در خصوص تکیه کلام « عَزِ گِرات » دزفولیا دادن برای خوانندگان محترم غیر دزفولی دیسون :

((مهران جون ! البته شاید نیاز باشه برا غیر دزفولی ها توضیح بدین که «عز گزات» اگرچه معناش همینه که شما نوشتین ولی معمولاً فرد گوینده با نیت معنای این جمله آن را بکار نمی برد و درواقع این جمله یه نوع صمیمیت را بین دو طرف میرسونه!! حالا از کجا این جمله بین ما باب شده نمیدونم!))

با سپاس از گوینده ی خوش صدای رادیو دزفول (مسعود پرموز)

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۹ ، ۰۹:۲۵
مهران موزون
آقای رضای مخبر بعد از مدتها تشریف آوردن به دیسون و کامنتی برای بنده گذاشتن و خواستن که در متن وبلاگ قرار داده بشه.

این شما و اینم عینا ، متن کامنت رضای عزیز :


سلام.
شرمنده مهران جان فرصت نمیکنم به دلیل مشغله کاری سر بزنم.خیلی دلم برای وبلاگت تنگ شده بود.
داشتم مطالب وبلاگ رو میخوندم.نگاهم افتاد به درخواست شما از دکتر محمد رضا مخبر و پیام های بعضی از دوستان که بعضا از روی بی اطلاعی بود.ما همه دزفولی هستیم و باید خوشحال باشیم که یک نفر همشهری همچین افتخاری کسب کرده اند.من نه به عنوان اینکه ایشون از بستگان بنده هستند بلکه به عنوان یک همشهری این مطلب رو عرض می کنم. دکتر محمد رضا مخبر استاد تمام دانشگاه تهران در زمینه دام پزشکی هستند که کتاب های ایشون الان به عنوان کتاب مرجع این رشته هستند و ارائه بیش از 170 مقاله در مجلات خارجی و داخلی باعث کسب همچین افتخاری بزرگ شده است.
در ضمن ایشون پارسال به عنوان جوان ترین استاد تمام دانشگاه تهران مورد تقدیر قرار گرفتند و در  آینده نزدیک ایشون به دزفول دعوت میشن و در مراسمی از ایشون تقدیر به عمل خواهد امد.
لطفا این متن رو در وبلاگتون که پاتوق همه همشهری های خوبم هست انعکاس بدید
با تشکر


توضیح دیسون : 

یاران و همراهان گرامی

پیشنهاد می کنم دوستانی که مایل به نظر دادن در خصوص فرمایش آقا رضا هستند ارتباط مستقیم خدمت خودشون داشته باشند. فکر می کنم بی واسطه احوالپرسی کردن با رضا مخبر معقول تر باشه.

اینم لینکش ( اینجا )

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۹ ، ۰۵:۳۷
مهران موزون

معصومیت حسین+ معصومیت کودکان چه می شود!!

براستی این حسین نیست که لطافت و معصومیت کودکان را به سرمای فلز ، گره میزند؟

یا حجه ابن الحسن (عج) ، محرم بر شما تسلیت باد آقاجان

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۹ ، ۲۰:۲۹
مهران موزون

چیزی که امسال منو خوشحال کرد اینه که خیلی از دوستان و بچه های همشهری در اقدام و نگاهی صحیح ، شروع کردن به پیرایش فرهنگی مراسم محرم (در حد تذکر و قلم) و این درست همون چیزیه که من همیشه بهش اعتقاد داشته و دارم.

همیشه یکی از زمینه های تغییرات مثبت ، چرخش دلسوزانه ی قلم و زبان میتونه باشه.

منم به سهم خودم میخوام نکته ای رو یادآوری کنم.

گفته بودم که امسال فقط عصر تاسوعا تونستم برم بیرون و یه خورده عکاسی کنم.

در حین عکاسی یه چیزی مشاهده کردم که سالهای گذشته هم بهش برخورده بودم.

خواهش دارم به ترتیب خوندن مطلب ، پایین برید توی صفحه و سعی نکنید زودتر از مطالب سراغ عکسها برید خواهشا.

عکس اول رو ببینید :

+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+

فکر میکنید این بچه ی مامانی و خوشگل که عین فرشته میمونه به همراه باباش داره چی رو نیگاه میکنه؟

بستنی نذری؟...نه

شیرینی نذری؟...نه

مامانش داره شیشه ی شیرشو آماده میکنه؟

نُچ.

به عکس بعدی نیگاه کنید شاید بهتر بتونید حدس بزنید :

+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+

همون بچه و پدر رو گوشه ی سمت چپ و بالای تصویر زیر ببینید

خب؟

معلومه که همه اینا منتظر شیشه شیر این بچه نیستن.

با هم ببینیم منظره رو :

+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+
+

البته عکس نگاه طفل شیر خوار ، مربوط به لحظات سربریدن گوسفند بود


از همه تون شدیدا عذرخواهی میکنم عزیزان دل دیسون.

فکر نمی کنین برای این نوزاد زوده که همچین صحنه های خونینی در ذهنش ثبت بشه؟

اینو من دارم میگم.

منی که اعتقاد دارم خشونت بخشی از واقعیت روزگار ماست و پسرای ما( اگر این بچه پسر بوده باشه) از سنین بلوغ به بعد لازم دارن تا کمی هم صحنه های این چنینی روببینن که در مواقع خطر ، دلشون اونقدر رقیق و نازک نباشه که جرات دفاع از دارایی های سرزمینی شون رو نداشته باشن.

اما شما رو بخدا انصاف بدین!

توی این سن؟؟

اینجوری؟؟

میخوام بگم : هر سخن جایی و هر نگاه زمانی دارد.

نظر شما چیه؟

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۹ ، ۰۲:۴۸
مهران موزون
آمدم به دزفول ،

اما گرفتار بودم.

خدای حسین(ع) میداند که کنج خانه ی یکی از بستگان تمام مدت پای یکی از کارهای ناتمام و مهم شغلی خویش بودم.

و تنها عصر تاسوعا بود که ساعاتی به دل جماعت زدم و چند عکس گرفتم .

این یکی تقدیم به شما :


شام غریبان ، غریبانه دزفول را ترک کرده و با دلی عطشان از مجلس حسین خارج شده و به دل جاده زدم.

تا سال دیگر خدا چه خواهد؟

زنده باشم یا نباشم؟

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۸۹ ، ۰۷:۲۰
مهران موزون

این پُست ، بیشتر اشاره دارد به یکی از مغفولات فرهنگستان زبان پارسی.

عزیزانی که در قلعه ی خیابان بخارست تهران نشسته اند و معلوم نیست کشتی این زبان سترگ را چگونه ناخدایی میکنند؟


سخنان زشت ، از قبیل « دشنام ، توهین ، کلمات رکیک و ....» از اجزاء سیاه ادبیات پارسی محسوب میشوند.

اعتقاد راسخ دارم که آسیب برخی ضرب المثل های ایرانی ، هیچ کمتر از آسیب بکاربری واژگان سیاه نیست.

چرا که واژگان سیاه ( دشنام و...) به مثابه ی تیرهای تفنگی است که گاه قلب یک شخص و یا آبروی یک خانواده را نشانه میرود.

درحالیکه نهادینه شدن برخی « ضرب المثلهای سیاه » در ادبیات روزمره ما ایرانیان ، باورهای سیاه و کلان را در پهنه ی یک ملت رقم میزند.

سخن کوتاه کنم :


« تا نباشد چیزکی ، مردم نگویند چیزها »


چه سیاه و مخرب است این ضرب المثل.

و چه میزان قتل های ناموسی در تاریخ کشورمان بابت نهادینه شدن این ضرب المثل در اذهان عموم ، رخ داده است و خواهد داد ، خدا میداند.

این ضرب المثل یعنی اینکه : هر شایعه یی (هر چند بی ارزش و غیر مستند) ، قابل بررسی و پیگیری است.

و البته قتل های ناموسی یک زاویه آسیب این ضرب المثل سیاه است.

و اما محرم است :


« سر بیگناه پای دار میرود ، اما بالای دار نخواهد رفت »


همانگونه که شاهدید در این ضرب المثل ، نه بلانسبتی وجود دارد و نه میلیونها شهید راه خدا در بستر تاریخ ،  از آن مستثنی شده اند.

و البته بیگناه ترین قتیل تاریخ : حسین (ع)

به ابی انت و امی یا حسین


آقای حداد عادل ، لطفا جامه سیاست از تن بدر کنید و به کار مهم تری که صدارتش را بر عهده گرفته اید بپردازید.

اگر چیزی بنام اصلاح واژگان برایتان موضوعیت دارد(که دارد)

به شما و همکارانتان در فرهنگستان زبان توصیه می شود تا :  بجای تراشیدن واژگان خلق الساعه ، به اصلاح و یا حذف برخی ضرب المثلهای مخرب نیز همت بگمارید.


۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۸۹ ، ۰۷:۱۹
مهران موزون


تمام رسومی که در گوشه و کنار دنیا می بینیم و می شنویم ،

یه وقتی یه جایی توسط کسی یا کسانی برای اولین بار راه اندازی شده.

مثل همین علم رقصونی زیبای محرم دزفول.

مثل رسم پخت سمنوی عید نوروز ایرانیا.

مثل رسم خاله مرادمندی دزفولیا در شب نیمه برات.

مثل رسم رقابت بین افراد خانواده برای باز کردن اولین دکمه لباس حاجی از حج برگشته در دزفول.

هیچکدوم از این رسما ، قدمتشون به هُبوط آدم ابوالبشر نمیرسه و بالاخره از چند ده یا چند صدسال قبل و یا حداکثر در یکی از هزاره های گذشته باب شدن.

مسئله اینجاست که ما برای راه اندازی رسمای خوب و هوشمندانه و به دردبخور نترسیم و این باور رو داشته باشیم که میشه رسم های دلنشین و جدید رو باب کرد.

به قول بعضی از دوستان که در پُست مربوط به محرم دزفول نوشتن : باب کردن رسم زیبای برپایی نماز ظهر عاشورا.

عکسش هم صادقه.

یعنی همونطور که نباید از ایجاد رسم های زیبا و خوب واهمه داشت از حذف رسوم اضافی و گاها مضر هم نباید ترسید.

مثل سینه زنی عریان در ملاء عام.

مثل رسم آب ندادن به نوزادان تا شش ماهگی ( متاسفانه حقیقت داشته)

خب..

برم سر اصل مطلب.

متاسفانه دزفول ، غیر از اینکه گرفتار فراموشی برخی رسمای زیبای خودش داره میشه (که شده) ، به یه سری پتانسیل های خاصی هم که برای راه اندازی رسمای خوب و سازنده و زیبا داره کاملا بی توجهه.

به مثال زیر توجه کنین:

در استان سمنان شهری وجود داره بنام دامغان.

در حومه دامغان شهر کوچیکی وجود داره بنام امیریه.

ظاهرا امیریه شهر خرم و سرسبزیه در حاشیه کویر.

من جمله گل و گلکاری.

جمعه ی گذشته ، دوازدهم آذرماه ، شبکه دو ، مستندی رو که ساخته شفبع محمدخانی بود پخش کرد.

در این مستند زیبا و چشم نواز ( که به جشنواره سینما حقیقت هم راه پیدا کرده) رسمی از رسوم محلی شهر امیریه رو به نمایش گذاشته بودن.

شرح این رسم رو بر عهده ی وبسایت مربوط به همین رسم زیبا میگذارم.

فقط یک نکته بگم و زحمت رو کم کنم.

«گل» عنصر اصلی این رسم زیبا در شهر امیریه اس.

حالا سوال : چرا در حالیکه دزفول عزیز ما بزرگترین تولید کننده ی گل ایران محسوب میشه از داشتن چنین رسمی محرومه.

چرا در دزفول از صنعت قدیمی گلاب کشی ( مثل قمصر کاشان )حمایت نمیشه؟

چرا اینهمه جَوون ما ترجیح میدن سوار موتورهای 125 هندای دوترکه و سه ترکه در پارکها و خیابونای دزفول وقت گذرونی کنن ولی به عنوان مثال وارد صنعت پر رونق گل و یا گلابگیری نشن و این صنعت مظلوم دزفول رو که پتانسیلی جهانی در خودش نهفته داره ، دنبال نمیکنن؟

ممنون میشم که خوانندگان عزیز بازم توپ رو توی زمین مسئولین نندازن.( اون رو بجای خودش قبول دارم)

منظور من در این مثال ، سهم کمکاری و تنبلی خودمونه.

برگردم به عرض خودم...

رسم «گل غلتان» در شهر امیریه دامغان رو چرا به دزفول توسعه ندیم؟


                                       این شما و اینهم :          گل غلتان


۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۹ ، ۰۴:۱۳
مهران موزون

تا یه مقدار به پُستی که در خصوص محرم نوشتم فکر کنم و فکر کنید ،

این سوال رو که جوابشم توی همین پُسته طرح میکنم.

امیدوارم باعث بشه یه مقدار ......

سوال : هیچوقت فکر کردین که آخرین پلانی که از دنیا خواهیم دید چه پلانیه ؟


« کلیک کنید »

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۸۹ ، ۰۲:۱۱
مهران موزون

محرم دزفول برای همه دزفولیا یه چیز دیگه اس.

البته هرکسی مال هرجا باشه به محرم همون ولایتِ خودش عادت و انس خاص خودشو داره.

ولی محرم در دزفول یه تفاوتی با محرم در تمام جاهای دیگه داره.

چرا؟

چه تفاوتی؟

اجازه بدین من تجربه خودم و جواب خودمو به این سوال داشته باشیم و شما تو کامنتاتون در موردش بحث کنین.

راستش من ، محرم خیلی جاها رو دیدم و از سر گذروندم و واسه همینم جرات میدم بخودم که به سوال بالا جواب بدم :

محرم اهواز

محرم شادگان

محرم شوشتر

محرم شیراز

محرم یزد

محرم مشهد

محرم اراک

محرم تهران

محرم الیگودرز

محرم اصفهان

چنتا شد؟

ده تا.

و محرم دزفول که جزو اینا حسابش نمیکنم و جاش ویژه اس.

من در محرم شوشتر و شادگان بارزترین چیزی که دیدم : نمایشهای فراوان در حال گذر بود . چیزی که معادلشو توی کشورای غربی میگن : کارناوال.

البته در نوع خودش خیلی جالبه و بنظرم میرسه محرم دزفول از اینجور نمایشهای عبوری در روزهای تاسوعا و عاشورا کم داره ( به نسبت شوشتر وشادگان)

من در محرم شیراز ، بیشترین حجم راه اندازی دسته های عزاداری خیابونی رو توی ده شب محرم ( نه فقط تاسوعا وعاشورا) دیدم.

من در مشهد ، رسم حزین گل(gel) برسرزدن رو دیدم. درسته که در دزفول هم این رسم کم و بیش هست ولی هیچ جا به اندازه ی مشهد اینکارو انجام نمیدن.

من در ....

بگذریم.

من یه تفاوت در محرم دزفول با محرمهای تمام جاهایی که اسم بردم دیدم.

اونم اینکه به کرات مشاهده کردم ، دزفولیایی رو ( من جمله خودم) که در محرم شهرهای دیگه حضور داشتن ولی دلتنگی محرم دزفول رو داشتن.

ولی عکسش صادق نیست.

یعنی غیر دزفولی های زیادی رو دیدم که وقتی در حال گذرون ایام محرم در دزفول هستن ، دلشون تنگِ محرم شهرشون نمیشه و از حال و هوای محرم دزفول ، کمال بهره و لذت معنوی رو میبرن.

من رزمنده های پیر و مسن متعددی رو در سراسر کشور دیدم که وقتی می فهمیدن من دزفولی هستم ، فوری حس نوستالژیکشون نسبت به محرم دزفول گل میکرد.

چرا ؟

فکر کنید و با هم یه خورده سر این قضیه بحث کنیم ، شاید همین نکته بتونه سرنخ خوبی برای بررسی و کندو کاو در خصوص مشکلات محرم های کنونی دزفول باشه و ببینیم که چه اضافاتی به محرم شهرمون افزوده شده؟

کدومش به درد میخوره؟ کدومش مثل نماز ظهر عاشورا که چند سالی هست همه جای کشور باب شده ممدوحه؟ و کدومش مذموم؟اصلا چه چیزایی از محرم اصیلمون رو از دست دادیم و یا در حال از دست دادنیم؟

فکر میکنم بهتر باشه که فعلا روی همین تفاوت خاص دزفول با محرم شهرهای دیگه ایران بحث کنیم؟

بسم الله...


۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۹ ، ۰۸:۲۵
مهران موزون