نوشابه تگری
اوایل دهه شصت (حدود 27 سال قبل) محدوده شمالی شهر در ضلع جنوبی فلکه بسیج تموم می شد.
از ضلع شمالی فلکه بسیج به سمت دشت سبیلی (sabiri) همش بیابون برهوت بود و تنها چیزی که خیلی به چشم میومد دودکش های بلند کوره های میلیونی هوفمان بود.
درست پشت محدوده کوره ها یعنی کمی قبل از کشتزارهای سبیلی ، زمینهای مسطح و خاکی متعددی توسط بچه های حیدرخونه وسیاه پوشان ( نیمه شمالی شهر) مبدل به زمین های فوتبال خاکی شده و روزهای تعطیل ، کولاک فوتبال زمین خاکی بود.
من و رفقا بعضی اوقات توپ پستنِ (pesten) مون رو بر می داشتیم و می رفتیم و می زدیم زیر توپ.
امان از وقتی که کسی زخم و زیلی می شد وسط بیابون.
نه امکاناتی و نه پانسمانی و نه وسیله نقلیه ای.
مصیبت بود.
ولی خدایی شیرینی خاصی داشت ، زمستون و تابستون حالیمون نمی شد که.
موقع برگشتن جون به سر می شدیم تا به شهر برسیم.
چرا؟
معلومه.
همه تشنه بودیم و زبونمون از عطش به سقف دهنمون چسبیده.
این بود که وقتی به محدوده شهر نزدیک می شدیم مسیر طوری انتخاب می شد که هرچه زودتر به خونه ی یکی از بچه ها برسیم و رفع عطش کنیم.
جنون فوتبالمون با فصل تابستون که یکی می شد ، این عطشه بیچاره مون می کرد ولی چاره ای نداشتیم عشق فوتبال یه چیزه دیگه بود.
یه روز که همگی عطش کربلایی داشتیم و به شهر برمی گشتیم ، یکی از بچه ها که تازه به جمع مون پیوسته بود ، خونه شون حاشیه شمالی شهر یعنی درست نزدیک محل فعلی فلکه بسیج قرار داشت و ما خوشحال از اینکه اینبار لازم نیست پس از ورود به شهر ، تا رسیدن به محله ی خودمون تشنگی رو تحمل کنیم .
این آرزو زمانی تشدید شد که اون رفیق تازه مون شروع کرد به قولهای گُنده گُنده دادن :
- هل رَسیم حوشمون ، اُو چیه؟ نوشابه داریم می یخچالمون تگِرگی! یکی یکی داهام تون خوره.
( بذار برسیم خونه مون ، آب چیه؟ نوشابه تگری داریم تو یخچالمون! نفری یه نوشابه بدم بخورین.)
اون موقع نوشابه ها فقط شیشه ای تک نفره بود و نوشابه خوری هم کلاس خاصی داشت ، خدا میدونه وقتی اینجوری بهمون وعده داد چه حالی شدیم؟
پاهامون دیگه نای رفتن نداشت و 8 نفری شروع کردیم در مورد نوشابه ی وعده داده شده حرف زدن.
رسید به جایی که هر کسی در مورد اینکه چه جوری نوشابه شو خواهد خورد نقشه کشیدن و برنامه ریزی.
مسعود که الان توی کاغذپارس هفت تپه کار می کنه گفت :
- مو نوشابمه یکته نمخورومش! زونومه طوری بکنم می شیشه که توکی ازش ندرا! کتی کتی پی زونوم به مزنومش.
( من نوشابه مو یهو نمی خورم! زبونمو می کنم توی شیشه طوری که یه قطره ازش بیرون نیاد! یه کم یه کم با زبونم نوشابه رو می مکم)
محمدرضا که الان استاد آلومینیوم کار ماهریه خطاب به مسعود گفت : اَخمَخ ( احمق ) مو حوصله نداروم !یه نفس به قلیپنومش ( ghelipnomesh)
احمق! من حوصله ندارم یهویی قورتش میدم ( سرمیکشم)
حمیدرضا که حدود 14 سال بعد از اونروز ، یه جیپ امریکایی قدیمی رو بهم انداخت و یه کلاه درسته سرم گذاشت گفت : عز گرات محمرضا یکته سرکشیش خو گلیت سوزه ! مو اول خوب تکونش داهام که گازش درا در اوسون راحت بخورمش.
( عزایی بگیردت محمدرضا! یهویی سربکشیش خب گلوت میسوزه! من اول خوب تکونش میدم تا گازش دراد اونوقت راحت میخورمش.)
یادم نیست منم چه اراجیفی سر هم کردم و خلاصه همینطور وراجی و خیالبافی بود تا سواد اولین خونه های شهر هویدا شد و عطش ما به لحاظ بعد روانی قول و قرار نوشابه ، هی بدتر و بیشتر.
اون بنده خدا هم ، قول پشت سر قول بود که بهمون می داد.
- پَ خونه تون کجاست؟؟
- هُ ..اووانَس..
- کووان؟
- س کن ببینیش...آنتن مونه نمبینی؟
- عز گرات....کل حوشا آنتن دارن.
بالاخره مثل لشکر شکست خورده با پروپاچه خاکی و کثیف رسیدیم در خونه طرف.
درست مثل کسایی که روز عاشورا جلوی یه عابر بانک معطل پول باشن و شبکه شتاب هم قطع باشه ، در خونه اون بابا منتظر نوشابه تگری موندیم.
مسعود : الان داره درشونه بگُشَه. ( الان داره در نوشابه ها رو باز میکنه)
حمیدرضا : اولی مال مونه.
محمرضا : یتیمون هله بینم چنتا بمیاره.
مهران (من) : مو فانتای مخوم ( بعد از انقلاب فانتاب جمع شد ولی هنوز عادت داشتیم به نوشابه زرد بگیم فانتا)
محمد : سرخوَر مهران چقده زرنگه! مَم فانتا مخوم..اَر یکی بید سی مونه.
سرتونو در نیارم.
خیلی طول کشید تا پسره برگرده.
صدای پاش که از حیاط خونه شنیده شد گوشمون تیز کردیم و دنبال صدای بهم خوردن شیشه های نوشابه بودیم.
هوا فوق العاده گرم و سوزان بود.
بالاخره اومد بیرون.
با دست خالی و شرمنده و خجالت زده.
- هان! پَ نوشابا؟
- نوشابامون وارسنه ، ممون داشتیمه مو ندونسمه ( نوشابه هامون تموم شدن ؛ مهمون داشتیم و من نمیدونستم)
اعصابمون خورد شده بود به سختی خودمون رو حفظ کردیم که زمین نخوریم آخرش چنتامون ولو شدن از بیحالی.
محمدرضا بهش گفت : چی دگه نی خوریم؟ ( چیزه دیگه یی نیست بخوریم؟)
پسرک انگار که منتظر این حرف باشه گفت : شربت آرُم؟ (منظورش شربت آبلیمو بود)
فوری گفتیم : آ..آ..جوون بووت بیار خوریم. ( آره..آره..جون بابات بیار بخوریم.)
پسرک که دنیا رو بهش دادن بودن با خوشحالی رفت که جبران نبود نوشابه رو بکنه.
کلی طول کشید تا بیاد.
- ماروم بگووَه شکر نداریم. ( مادرم میگه شکر نداریم)
خدای من.
داشتیم از عصبانیت آتیش میگرفتیم.
پسر بدبخت مرده بود از خجالت.
- بوبا...نخیم...نخیم شربت..کیه وا بینیم. رو یه او یخی بیار خووریم ( بابا..نمیخوایم...نمیخوایم شربت..کیو باید ببینیم؟ برو یه آب یخ بیار بخوریم.)
فوری گفت : خاب..خاب!
و مثل باد و برق غیبش زد و رفت که آب یخ بیاره.
و انتظار و انتظار.....
نهایتا اومد بیرون و سر شیلنگ آب حیاط خونه شون دستش و سرش پایین بود.
ما بُهتمون زده بود.
تمام اون نیم ساعتو اونجا ولو بودیم واسه شیلنگ آب داغ حیاط ؟
- دِش مو بینم...( بدش من ببینم)
محمدرضا سر شیلنگ آب رو از دستش گرفت و پسرک برای آخرین بار غیبش زد.
کمی بعد آب شیر از شیلنگ سرازیر شد و محمدرضا چند دقیقه صبر کرد تا حرارت آب شیلنگ ، رو به خنکی رفت و همه مون آب ولرم شیلنگ رو نوشیدیم و هر چی منتظر موندیم پسرک از خونه بیرون نیومد.
ما هفت نفر شیکمامونو با آب ولرم پر کرده بودیم و خیلی حس سنگینی داشتیم و مردیم تا به محله مون رسیدیم.
اون بنده خدا رو دیگه ندیدیم که ندیدیم.
پی نوشت ) این توضیح رو مسعودخان پرموز در خصوص تکیه کلام « عَزِ گِرات » دزفولیا دادن برای خوانندگان محترم غیر دزفولی دیسون :
((مهران جون ! البته شاید نیاز باشه برا غیر دزفولی ها توضیح بدین که «عز گزات» اگرچه معناش همینه که شما نوشتین ولی معمولاً فرد گوینده با نیت معنای این جمله آن را بکار نمی برد و درواقع این جمله یه نوع صمیمیت را بین دو طرف میرسونه!! حالا از کجا این جمله بین ما باب شده نمیدونم!))
با سپاس از گوینده ی خوش صدای رادیو دزفول (مسعود پرموز)
تا آنجا که من بخاطر دارم بزرگترها از اصطلاح "عزه مگرات" استفاده می کردن و بیشتر در زمان عصبانیت یا تعجب بکار میبردند. اگر ممکن است چگونگی تعیین قدمت اصطلاح "عزه گرات" را بفرمایید.
======
با سلام وعرض احترام به شما
معنی دقیق «عز گرات» : دچار عزا بشوی
معنی دقیق « عزمگرات» : دچار عزا نشوی.
باید عرض کنم که هردوی اینها کاربرد داشته و دارد.
بسته به روحیه ی افراد گوینده ی این تکیه کلام.
برخی بزرگترها دلشان نازک است و حاضر نیستند چنین نفرینی بکنند ولی ناچار به کاربرد میشوند فلذا بجای عزگرات میگویند عز مگرات.
مانند کسانی که میخواهند بگویند : پدر....
میگویند : پدر صلواتی.
قدمت و تاریخ استفاده از این تکیه کلامها مسلما به قرون گذشته برمیگردد ولی بنده دقیقا نمیدانم کدام قرن و توسط چه کسی ابداع شده است.
موید باشید