کادر عشق
چهارماه قبل نویسنده محترم و پر جنب و جوش وبلاگ چوب خدا مسابقه ای ساده و بی تکلف در زمینه داستان نویسی و خاطره نویسی با موضوعیت زیارت سلطان علی ابن موسی الرضا(ع) برگزار کرد که بنده هم ضمن اجابت دعوت ایشون ، جسارت کردم و خاطره ناقابلی نوشتم.
امروز تصادفا به لینک این خاطره برخوردم و حس کردم بد نیست متن کاملش رو به فضای دیسون اضافه کنم. ( با اندکی ویراست )
این شما و این هم :
« کادر عشق »
- آقای دایی ، من شنیدم که مرحوم پدرتون در حق شما بطور ویژه دعا کردن و یکی از دلایل موفقیت های روز افزون شما و آقای گلی جهان تون هم همین دعای ویژه و همیشگی اون مرحوم بوده.
- پدرم همیشه در حق بنده لطف داشتن و محبتشون تام و تمام بود ، حالا نمیدونم منظور شما از ویژه بودن چیه ؟
(یه لحظه پشیمون شدم که : «روی آنتن زنده این چه سوالی بود که از دایی پرسیدم»؟ )
- منظور خاصی ندارم ، فقط چون شنیده بودم که یکی از دلایل موفقیت های فوتبالی شما، دعاهای پیاپی و خیر پدرتون نسبت به شما بوده.
-......
( نیما نهاوندیان رشته کلام رو به دست گرفت و با یه خداحافظی برنامه رو به پایان رسوند)
از استودیو 24 الوند خارج شدیم به اتفاق علی دایی و نیما.
ساعت 11:30 شب بود ، اینجا مجری بودم ولی خودم به عنوان تهیه کننده و کارگردان باید فردای اون روز در مشهد برداشت های اولیه ی فیلم «نشان عشق» رو کلید می زدم و من به دلیل ضعف هماهنگی ها نتونسته بودم بلیط هواپیما گیر بیارم ، به همین خاطر قرار داشتم تا بعد از اتمام برنامه ی زنده ی اون شب در ساختمان الوند در تهران ، بشینم پشت فرمون ماشین خودم و از میدون آرژانیتن مستقیم بیفتم توی جاده ی خراسون.
تو فکر و حول و ولای رفتن به مشهد و قرار و مدارای عوامل فیلمبرداری بودم .
از نیما و علی دایی خداحافظی کردم و به سمت محوطه ساختمان الوند براه افتادم.
دستیار تهیه کننده «ورزش در ایران» خودش رو به من رسوند و گفت : آقای حسینا (تهیه کننده) دعوت کرده که به احترام علی دایی صبر کنم و برم به جمعشون ملحق شم و توی اتاق پذیرایی و گپ و گفتی با دایی و مهمون دیگه برنامه که یادم نیست کی بود ، داشته باشیم.
نمی تونستم روی تهیه کننده رو زمین بندازم ، رفتم.
کنار دایی نشستم و ازش عذرخواهی کردم که سوال بی موردی درباره پدرش روی آنتن پرسیدم .
همین شد سرنخ حرف و خود علی دایی حرف رو به تماشاچی هایی کشوند که به باباش.....
من گفتم که راه چاره اش فقط کار فرهنگیه.
دایی نظر منو رد کرد و راه چاره یی داد... که نمی خوام توی دیسون بازگوش کنم.
ساعت 12 نیمه شب بود ، عذرخواهی کردم و از اتاق خارج شدم ، از پله های قدیمی لابی الوند در حال پایین اومدن بودم که یه لحظه پام روی شکستگی کهنه ی پله ها قرار گرفت و تعادلم رو از دست دادم و با وضع خیلی بدی تمام پله ها رو سقوط کردم .
شانس آوردم قدری خودمو کنترل کردم و در حال نشسته سقوط کردم و به بالاتنه ام آسیبی وارد نشد ، ولی از کمر به پایین همه جام کوفته شد ، دلم ضعف رفت ، رفقای همکار دویدن : چی شد مهران ؟؟؟؟
حدود نیم ساعت رفتنم رو به مشهد به تعویق انداختم ، همه جام آروم گرفته بود غیر از مچ پای چپم .
بدجوری پیچ خورده بود.
از همکارا اصرار که : نرو با این وضعیتت مشهد ، نمی تونی برونی!
از من انکار و اینکه : باید برم ، نمیتونم ، عوامل منتظرن ، با مصیبت مجوزهای فیلمبرداری در صحن حضرت رضا(ع) رو گرفتم.
ساعت حدود 12:30 نیمه شب ، لنگان لنگان خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم و گازشو گرفتم به سمت شرق.
پلک هام یاری نمی کرد ، نزدیک به یک ساعت و نیم در کوچه پس کوچه های شرق تهران گم شده بودم و ساعت دوی بامداد بود که بالاخره از میدون افسریه به جاده امام رضا وارد شدم ، همینم شد که 5 صبح به سمنان که رسیدم ، دیگه نای روندن نداشتم .
کنار زدم و خوابیدم.
7 صبح چشام باز شد و به اولین کله پاچه یی ترو تمیز سمنانی که برخوردم از خجالت معده ام درومدم.
حدود 5 عصر بود که کوههای «چین کلاغ» رو پشت سر گذاشته و وارد مشهد شدم ، یک راست به سمت منزل اخوی رفتم .
پام خیلی آزارم می داد و بد جوری درد می کرد.
وارد خونه ی داداشم که شدم .
چی شده برادر؟ پات ناراحته؟
داستان رو گفتم.
نذاشت بشینم.
- یالا...همین الان بایدبریم بیمارستان.
- نه بابا..مهم نیست
- چی چیرو مهم نیست؟ باید بریم.
منو رسوند بیمارستان امام رضا(ع).
سه سوت پام تا زیر زانو رفت توی گچ.
هرچی گفتم : دکترجان من اومدم مشهد برای برنامه سازی ، حق ندارم زمین گیر باشم ، یکماه تمام هماهنگی کارام شده ...
- آقای محترم ، این حرفا به بنده ربطی نداره ، رباتای پاتون بشدت آسیب دیده ، نره تو گچ ، تا آخر عمر این پا براتون پا نمیشه.
هنوز دوساعت از ورودم به مشهد نگذشته بود که ویلچر نشین شدم ! به همین راحتی.
دلم بدجوری شیکست !
چرا؟
دوسال قبلش که اومده بودم مشهد ، بعد از طی کردن این همه راه تا رسیدن به بارگاه حضرت ، وقتی وارد صحن اسماعیل طلایی شدم ، حسی بسیار قوی بهم میگفت که «آقا ازت راضی نیست و تو بیخود اینهمه راه رو اومدی ، تو لیاقت ورود به حرم رو نداری ، از همون راهی که اومدی برگرد».
و من بدون ورود به حرم برگشته بودم.
این بار هم که از یکماه پیش قرار شده بود برنامه یی را با مضمون حضرت رضا(ع) بسازم ، همش به این فکر می کردم که آیا این بار منو راه میده توی خونه اش؟
و همون لحظه که توی الوند از پله ها سقوط کردم ، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود : «دیدی نمیخواد بری پابوسش؟»
ولی پررو شدم و اومدم ، منتهی به محض رسیدن منو ویلچر نشین کرد.
و این یعنی اینکه من ، حق ندارم سالم و سرپای خودم برم توی حرم.
فردا سر وقت رفتیم و فیلم برداری شروع شد ، یه حسی بهم می گفت : اول برین تصاویر موزه ی حضرت رو بردارین.
داداشم اومده بود و ویلچر منو جابجا می کرد.
فیلمبردار از بچه های نیشابور ، بسیار آروم و مودب که آموزگار فیلمبرداری و دعوت شده از سوی شبکه ی ZDF آلمان بود.
رضا شیخلانی علیرغم اینکه در کادر بندی تصاویر استاد بود، ولی گاهی مجبور می شدم بهش تذکرهای کوچولو بدم، روی همون ویلچر هم که نشسته بودم نمی تونستم از وظیفه ی خودم کوتاه بیام.
زیباترین تصویری که ازش خواستم از اشیاء موزه بگیره ، توپ طلای اهدایی خداداد عزیزی بود و مدال قهرمانی کاراته جهان توسط دخترکی 10 ساله از کرج.
موزه تموم شد و رفتیم برای ضبط تصاویر صحن ها .
در تمام لحظات فیلم برداری از موزه گرفته تا صحن ها ، همش به این فکر میکردم که عاقبت به من اذن دخول داده میشه یا نه؟
برادرم گفت : داداش نمیخوای اول بری زیارت ؟
- هنوز اجازه ندادن برادر.
- کی؟
- آقا
- یعنی چی؟
- راستش من بهت نگفتم ، ولی سری قبلی هم که اومدم نرفتم تو.
- چرا آخه؟
- من عقیده دارم که وقتی میای توی صحن های حضرت ، باید مکثی کنی و نگاهی به گنبد طلا بندازی و سعی کنی ارتباط حسی بگیری و در نهایت اگر دلت نلرزه و توی دلت غلیان احساس براه نیفته ، معنیش اینه که دعوت نشدی و باید از همون راهی که اومدی برگردی.
- ولی داداش من این مطلب رو هیچ جا نخوندم و نشنیدم.
- منم نشنیدم و نخوندم ، منتها حس و حال خودمه و می دونم که اشتباه نمی کنم.
برادرم دیگه اصرار نکرد و گذاشت توی حال خودم بمونم.
( درست چهار سال بعد شنیدم که حضرت آیت الله بهجت رحمت الله علیه فرمودند : نشانه ی اذن دخول حضرت رضا ، انقلاب قلبی هستش و نشانه ی اذن دخول اباعبدالله ، اشک)
آقارضا(فیلمبردار) تو صحن اسماعیل طلایی و کنار سقاخونه ی طلا ، مشغول گرفتن شات های بسته از ایوان طلای حضرت بود.
صحن مملو زائر و ما مشکل اینو داشتیم که جمعیت مزاحم فضای کادر نباشن.
روی ویلچر سعی داشتم مراقب اونچه که در کادر ثبت میشه باشم.
ناگهان متوجه شدم که پیرمردی با هیبت روستایی های خراسان ، از عطش و عشق قرار گرفتن در کادر دوربین ، پشتشو کرده به گنبد و درست مثل اونایی که برای گرفتن عسکهای یادگاری مشهدی که پشتشون نقاشیه ، دست راستشو گذاشته روی سینه اش و به حالت احترام ، هی داره خودشو به کادر تحمیل میکنه.
من لهجه ی مشهدی رو کمی تا حدی بلدم.
- هاجاغا، یَک کَم بِرِن اونور.
پیرمرد کمی فاصله می گرفت ولی از راستای نگاه دوربین کنار نمیرفت.
چندبار بهش تذکر دادم و دیدم که نخیر! کوتاه بیا نیست.
- آقا رضا؟
- جانم.
- این پیرمرده پیله کرده که بیاد توی کادر ، بندازش بیرون از چارچوب.
- چشم.
از سماجت پیرمرد ناراحت بودم.( منِ نادون)
ضبط تمام شد و به سمت قرارمون با خداداد عزیزی براه افتادیم.
دو روز بعد بدون اینکه به حرم مشرف شده باشم ، با روحیه یی سر خورده و ناراحت از اینکه چرا به «حرم رهم ندادند» ، به سمت تهران براه افتادم.
با همون پای تا زیر زانو گچ گرفته ، کلاچ گرفتم تا خود تهران.
اواخر پاییز بود و هوا بشدت سرد.
برداشت های تهران رو هم کامل کرده و رفتم پای میز مونتاژ .
نزدیک به سی ساعت پای میز مونتاژ طوری طراحی تدوین کردم و حساسیت به خرج دادم که مونتور بیچاره از شدت استرس بیمار شد.
برای طراحی ذهنی تیتراژ پایانی ، بارها اشک ریختم ، میکس ذهنی بارگاه حضرت رضا (ع) و تصاویر نیزه اندازی عبدالرضا جوکار و اذان موذن زاده ی اردبیلی بشدت منو گریوند.
تمام سی ساعت مونتاژ ، هم خودم مراقب بودم و هم به مونتور توصیه می کردم که تصاویر پیرمرد رو در فیلم قرار نده ، چون پیرمرد تونسته بود یه جورایی توی کادر فیلمبردار قرار بگیره.
پایان مونتاژ ، ساعت 12 نیمه شبی یخبندان در تهران بود و هشت صبح فردا قرار پخش برای ایرانیان آن سوی آبها از شبکه جام جم .
ساعت 1 بامداد نوار برنامه رو به پخش سازمان ارسال کرده و راهی خونه شدم.
درست روبروی پارک ملت ، سیم گاز خودرو برید.
هیچکس نبود توی اون سرما به فریادم برسه. چندبار به امداد خودرو زنگ زدم.
باورش سخته ، ولی اون شب تا 5 صبح تو ماشین سرما کشیدم و گفتم : یا امام رضا(ع)، به حَرَمت راهم ندادی قبول، منو اونجوری روی ویلچر برای عرض نوکری به صحن و موزه ها راه دادی قبول.
دیگه الان که دارم با بدبختی کار رو تموم می کنم چرا اینجوری عذابم میدی؟ مگه چیکار کردم یا ضامن آهو؟
5 بامداد، امداد خودرو رسید و کار تموم شد و من راهی خونه شدم.
6 صبح رفتم توی رختخواب و 8 بیدار شدم تا برنامه رو ببینم.
برنامه پخش شد و تموم شد و تیتراژ پنج دقیقه یی پایانی شروع.
باورم نمی شد ، تصویر پیرمرد دست به سینه در تیتراژ پایانی خودنمایی می کرد.
داشتم از تعجب پس می افتادم.
- غیر ممکنه!! از تمام این مراحل و مراقبت گذشته بود تصویرش؟.
یهو مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه ، زدم زیر گریه.
خدایا من چقدر بدبختم، من کی باشم که بخوام زائر رضا رو از فیلمی که متعلق به خودشه حذف کنم؟
خدایا منو ببخش، یا امام هشتم دستم به دامنت، عفوم کن!.
و من دوبار دیگه هم رفتم مشهد بعد از اون سفر، ولی بازم اذن دخول پیدا نکردم و دست خالی از مشهد برگشتم.
نوروز امسال(1389) ، حتی قبل از اینکه پامو توی صحن ها هم بذارم، اجازه رو گرفتم از ساحت پاکش و به فیض زیارت نائل اومدم.
السلام علیک یا غریب الغربا
ما ز یاران چشم یاری داشتیم ...............
خیلی وقته دیسون رو فراموش کردین ... مطلب جدیدی نمی نویسین ....
این هم مطلب چیتا آقامیر تقدیم به بهنجم عزیز و سرکار خانم شاهد