دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

کادر عشق

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۸۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ


چهارماه قبل نویسنده محترم و پر جنب و جوش وبلاگ چوب خدا مسابقه ای ساده و بی تکلف در زمینه داستان نویسی و خاطره نویسی با موضوعیت زیارت سلطان علی ابن موسی الرضا(ع) برگزار کرد که بنده هم ضمن اجابت دعوت ایشون ، جسارت کردم و خاطره ناقابلی نوشتم.
امروز تصادفا به لینک این خاطره برخوردم و حس کردم بد نیست متن کاملش رو به فضای دیسون اضافه کنم.   ( با اندکی ویراست )

این شما و این هم :

« کادر عشق » 

- آقای دایی ، من شنیدم که مرحوم پدرتون در حق شما بطور ویژه دعا کردن و یکی از دلایل موفقیت های روز افزون شما و آقای گلی جهان تون هم همین دعای ویژه و همیشگی اون مرحوم بوده.
-   پدرم همیشه در حق بنده لطف داشتن و محبتشون تام و تمام بود ، حالا نمیدونم منظور شما از ویژه بودن چیه ؟
(یه لحظه پشیمون شدم که : «روی آنتن زنده این چه سوالی بود که از دایی پرسیدم»؟ )
-  منظور خاصی ندارم ، فقط چون شنیده بودم که یکی از دلایل موفقیت های فوتبالی شما، دعاهای پیاپی و خیر پدرتون نسبت به شما بوده.

-......

( نیما نهاوندیان رشته کلام رو به دست گرفت و با یه خداحافظی برنامه رو به پایان رسوند)
از استودیو 24 الوند خارج شدیم به اتفاق علی دایی و نیما.
ساعت 11:30 شب بود ، اینجا مجری بودم ولی خودم به عنوان تهیه کننده و کارگردان باید فردای اون روز در مشهد برداشت های اولیه ی فیلم «نشان عشق» رو کلید می زدم و من به دلیل ضعف هماهنگی ها نتونسته بودم بلیط هواپیما گیر بیارم ، به همین خاطر قرار داشتم تا بعد از اتمام برنامه ی زنده ی اون شب در ساختمان الوند در تهران ، بشینم پشت فرمون ماشین خودم و از میدون آرژانیتن مستقیم بیفتم توی جاده ی خراسون.
تو فکر و حول و ولای رفتن به مشهد و قرار و مدارای عوامل فیلمبرداری بودم .
از نیما و علی دایی خداحافظی کردم و به سمت محوطه ساختمان الوند براه افتادم.
دستیار تهیه کننده «ورزش در ایران» خودش رو به من رسوند و گفت : آقای حسینا (تهیه کننده) دعوت کرده که به احترام علی دایی صبر کنم و برم به جمعشون ملحق شم و توی اتاق پذیرایی و گپ و گفتی با دایی و مهمون دیگه برنامه که یادم نیست کی بود ، داشته باشیم.
نمی تونستم روی تهیه کننده رو زمین بندازم ، رفتم.
کنار دایی نشستم و ازش عذرخواهی کردم که سوال بی موردی درباره پدرش روی آنتن پرسیدم .
 همین شد سرنخ حرف و خود علی دایی حرف رو به تماشاچی هایی کشوند که به باباش.....
من گفتم که راه چاره اش فقط کار فرهنگیه.
دایی نظر منو رد کرد و راه چاره یی داد... که نمی خوام توی دیسون بازگوش کنم.



ساعت 12 نیمه شب بود ، عذرخواهی کردم و از اتاق خارج شدم ، از پله های قدیمی لابی الوند در حال پایین اومدن بودم که یه لحظه پام روی شکستگی کهنه ی پله ها قرار گرفت و تعادلم رو از دست دادم و با وضع خیلی بدی تمام پله ها رو سقوط کردم .
شانس آوردم قدری خودمو کنترل کردم و در حال نشسته سقوط کردم و به بالاتنه ام آسیبی وارد نشد ، ولی از کمر به پایین همه جام کوفته شد ، دلم ضعف رفت ، رفقای همکار دویدن : چی شد مهران ؟؟؟؟
حدود نیم ساعت رفتنم رو به مشهد به تعویق انداختم ، همه جام آروم گرفته بود غیر از مچ پای چپم .
بدجوری پیچ خورده بود.
 از همکارا اصرار که : نرو با این وضعیتت مشهد ، نمی تونی برونی!
از من انکار و اینکه : باید برم ، نمیتونم ، عوامل منتظرن ، با مصیبت مجوزهای فیلمبرداری در صحن حضرت رضا(ع) رو گرفتم.
ساعت حدود 12:30 نیمه شب ، لنگان لنگان خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم و گازشو گرفتم به سمت شرق.

****

پلک هام یاری نمی کرد ، نزدیک به یک ساعت و نیم در کوچه پس کوچه های شرق تهران گم شده بودم و ساعت دوی بامداد بود که بالاخره از میدون افسریه به جاده امام رضا وارد شدم ، همینم شد که 5 صبح به سمنان که رسیدم ، دیگه نای روندن نداشتم .
کنار زدم و خوابیدم.
7 صبح چشام باز شد و به اولین کله پاچه یی ترو تمیز سمنانی که برخوردم از خجالت معده ام درومدم.
حدود 5 عصر بود که  کوههای «چین کلاغ»  رو پشت سر گذاشته و وارد مشهد شدم ، یک راست به سمت منزل اخوی رفتم .
پام خیلی آزارم می داد و بد جوری درد می کرد.
وارد خونه ی داداشم که شدم .
 چی شده برادر؟ پات ناراحته؟
داستان رو گفتم.
نذاشت بشینم.
- یالا...همین الان بایدبریم بیمارستان.
- نه بابا..مهم نیست
- چی چیرو مهم نیست؟ باید بریم.
منو رسوند بیمارستان امام رضا(ع).
سه سوت پام تا زیر زانو رفت توی گچ.
هرچی گفتم : دکترجان من اومدم مشهد برای برنامه سازی ، حق ندارم زمین گیر باشم ، یکماه تمام هماهنگی کارام شده ...

- آقای محترم ، این حرفا به بنده ربطی نداره ، رباتای پاتون بشدت آسیب دیده ، نره تو گچ ، تا آخر عمر این پا براتون پا نمیشه.
هنوز دوساعت از ورودم به مشهد نگذشته بود که ویلچر نشین شدم ! به همین راحتی.
دلم بدجوری شیکست !
چرا؟
 دوسال قبلش که اومده بودم مشهد ، بعد از طی کردن این همه راه تا رسیدن به بارگاه حضرت ، وقتی وارد صحن اسماعیل طلایی شدم ، حسی بسیار قوی بهم میگفت که «آقا ازت راضی نیست و تو بیخود اینهمه راه رو اومدی ، تو لیاقت ورود به حرم رو نداری ، از همون راهی که اومدی برگرد».
و من بدون ورود به حرم برگشته بودم.
این بار هم که از یکماه پیش قرار شده بود برنامه یی را با مضمون حضرت رضا(ع) بسازم ، همش به این فکر می کردم که آیا این بار منو راه میده توی خونه اش؟
و همون لحظه که توی الوند از پله ها سقوط کردم ، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود : «دیدی نمیخواد بری پابوسش؟»
ولی پررو شدم و اومدم ، منتهی به محض رسیدن منو ویلچر نشین کرد.
و این یعنی اینکه من ، حق ندارم سالم و سرپای خودم برم توی حرم.
فردا سر وقت رفتیم و فیلم برداری شروع شد ، یه حسی بهم می گفت : اول برین تصاویر موزه ی حضرت رو بردارین.
داداشم اومده بود و ویلچر منو جابجا می کرد.
فیلمبردار از بچه های نیشابور ، بسیار آروم و مودب که آموزگار فیلمبرداری و دعوت شده از سوی شبکه ی ZDF آلمان بود.
رضا شیخلانی علیرغم اینکه در کادر بندی تصاویر استاد بود، ولی گاهی مجبور می شدم بهش تذکرهای کوچولو بدم، روی همون ویلچر هم که نشسته بودم نمی تونستم از وظیفه ی خودم کوتاه بیام.
زیباترین تصویری که ازش خواستم از اشیاء موزه بگیره ، توپ طلای اهدایی خداداد عزیزی بود و مدال قهرمانی کاراته جهان توسط دخترکی 10 ساله از کرج.
موزه تموم شد و رفتیم برای ضبط تصاویر صحن ها .
در تمام لحظات فیلم برداری از موزه گرفته تا صحن ها ، همش به این فکر میکردم که عاقبت به من اذن دخول  داده میشه یا نه؟
برادرم گفت : داداش نمیخوای اول بری زیارت ؟
-  هنوز اجازه ندادن برادر.
-  کی؟
-  آقا
-  یعنی چی؟
-  راستش من بهت نگفتم ، ولی سری قبلی هم که اومدم نرفتم تو.
-  چرا آخه؟
-  من عقیده دارم که وقتی میای توی صحن های حضرت ، باید مکثی کنی و نگاهی به گنبد طلا بندازی و سعی کنی ارتباط حسی بگیری و در نهایت اگر دلت نلرزه و توی دلت غلیان احساس براه نیفته ، معنیش اینه که دعوت نشدی و باید از همون راهی که اومدی برگردی.
-  ولی داداش من این مطلب رو هیچ جا نخوندم و نشنیدم.
-  منم نشنیدم و نخوندم ، منتها حس و حال خودمه  و می دونم که اشتباه نمی کنم.
برادرم دیگه اصرار نکرد و گذاشت توی حال خودم بمونم.
( درست چهار سال بعد شنیدم که حضرت آیت الله بهجت رحمت الله علیه فرمودند : نشانه ی اذن دخول حضرت رضا ، انقلاب قلبی هستش و نشانه ی اذن دخول اباعبدالله ، اشک)
آقارضا(فیلمبردار) تو صحن اسماعیل طلایی و کنار سقاخونه ی طلا ، مشغول گرفتن شات های بسته از ایوان طلای حضرت بود.
صحن مملو زائر و ما مشکل اینو داشتیم که جمعیت مزاحم فضای کادر نباشن.
روی ویلچر سعی داشتم مراقب اونچه که در کادر ثبت میشه باشم.
ناگهان متوجه شدم که پیرمردی با هیبت روستایی های خراسان ، از عطش و عشق قرار گرفتن در کادر دوربین ، پشتشو کرده به گنبد و درست مثل اونایی که برای گرفتن عسکهای یادگاری مشهدی که پشتشون نقاشیه ، دست راستشو گذاشته روی سینه اش و به حالت احترام ، هی داره خودشو به کادر تحمیل میکنه.
من لهجه ی مشهدی رو کمی تا حدی بلدم.

-  هاجاغا، یَک کَم بِرِن اونور.
پیرمرد کمی فاصله می گرفت ولی از راستای نگاه دوربین کنار نمیرفت.
چندبار بهش تذکر دادم و دیدم که نخیر! کوتاه بیا نیست.
-  آقا رضا؟
-  جانم.
-  این پیرمرده پیله کرده که بیاد توی کادر ، بندازش بیرون از چارچوب.
-  چشم.
از سماجت پیرمرد ناراحت بودم.( منِ نادون)
ضبط تمام شد و به سمت قرارمون با خداداد عزیزی براه افتادیم.

****

دو روز بعد بدون اینکه به حرم مشرف شده باشم ، با روحیه یی سر خورده و ناراحت از اینکه چرا به «حرم رهم ندادند» ، به سمت تهران براه افتادم.
با همون پای تا زیر زانو گچ گرفته ، کلاچ گرفتم تا خود تهران.
اواخر پاییز بود و هوا بشدت سرد.
برداشت های تهران رو هم کامل کرده و رفتم پای میز مونتاژ .
نزدیک به سی ساعت پای میز مونتاژ طوری طراحی تدوین کردم و حساسیت به خرج دادم که مونتور بیچاره از شدت استرس بیمار شد.
برای  طراحی ذهنی تیتراژ پایانی ، بارها اشک ریختم ، میکس ذهنی بارگاه حضرت رضا (ع) و تصاویر نیزه اندازی عبدالرضا جوکار و اذان موذن زاده ی اردبیلی بشدت منو گریوند.
تمام سی ساعت مونتاژ ، هم خودم مراقب بودم و هم به مونتور توصیه می کردم که تصاویر پیرمرد رو در فیلم قرار نده ، چون پیرمرد تونسته بود یه جورایی توی کادر فیلمبردار قرار بگیره.
پایان مونتاژ ، ساعت 12 نیمه شبی یخبندان در تهران بود و هشت صبح فردا قرار پخش برای ایرانیان آن سوی آبها از شبکه جام جم .
ساعت 1 بامداد نوار برنامه رو به پخش  سازمان ارسال کرده و راهی خونه شدم.
درست روبروی پارک ملت ، سیم گاز خودرو برید.
هیچکس نبود توی اون سرما به فریادم برسه. چندبار به امداد خودرو زنگ زدم.
باورش سخته ، ولی اون شب تا 5 صبح تو ماشین سرما کشیدم و گفتم :  یا امام رضا(ع)، به حَرَمت راهم ندادی قبول، منو اونجوری روی ویلچر برای عرض نوکری به صحن و موزه ها راه دادی قبول.
دیگه الان که دارم با بدبختی کار رو تموم می کنم چرا اینجوری عذابم میدی؟ مگه چیکار کردم یا ضامن آهو؟
5 بامداد، امداد خودرو رسید و کار تموم شد و من راهی خونه شدم.
6 صبح رفتم توی رختخواب و 8 بیدار شدم تا برنامه رو ببینم.
برنامه پخش شد و تموم شد و تیتراژ پنج دقیقه یی پایانی شروع.
باورم نمی شد ، تصویر پیرمرد دست به سینه در تیتراژ پایانی خودنمایی می کرد.
داشتم از تعجب پس می افتادم.

- غیر ممکنه!! از تمام این مراحل و مراقبت گذشته بود تصویرش؟.
یهو مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه ، زدم زیر گریه.
خدایا من چقدر بدبختم، من کی باشم که بخوام زائر رضا رو از فیلمی که متعلق به خودشه حذف کنم؟
خدایا منو ببخش، یا امام هشتم دستم به دامنت، عفوم کن!.
و من دوبار دیگه هم رفتم مشهد بعد از اون سفر، ولی بازم اذن دخول پیدا نکردم و دست خالی از مشهد برگشتم.
نوروز امسال(1389) ، حتی قبل از اینکه پامو توی صحن ها هم بذارم، اجازه رو گرفتم از ساحت پاکش و به فیض زیارت نائل اومدم.

السلام علیک یا غریب الغربا


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۱/۱۴
مهران موزون

نظرات  (۲۵)

سلام جناب موزون
ما ز یاران چشم یاری داشتیم ...............
خیلی وقته دیسون رو فراموش کردین ... مطلب جدیدی نمی نویسین ....




این هم مطلب چیتا آقامیر تقدیم به بهنجم عزیز و سرکار خانم شاهد
۲۴ بهمن ۸۹ ، ۲۳:۴۰ محمد مجیدی راد
سلام
امروز تولد منه

بما سر بزنید
بصرف کیک
سلام
می گم کمک نمی خواید؟




فقط دعای خیر
خییییییییییییییییییییییییلی نیاز دارم
سلام اقا مهران . کم کار شدین! خبریه؟




اولا همچین کم کار هم نیستم همشیره...یه نیگاه به مطالب دیسون بندازین؟
دوما شرمنده ام اگر قدری در برآورده کردن تقاضاهای به حق شما عزیزان ناکامم.
اما اجازه میخوام رئوس گرفتاری های این روزامو بنویسم خدمتتون :
1- در حال ارزیابی فنی 32 صداوسیمای مراکز استانها در کشور هستم.
2- در حال مدیریت بخشی از یکی از سایتهای خبری کشور هستم
3- در حال نوشتن و تحلیل در موضوعات مختلف سیاسی و اجتماعی هستم
4- در حال تهیه پروژه پایان دوره کارگردانی ام هستم.
5- در حال نوشتن پروژه ی ساخت چند مستند سنگین در موضوعات مختلف هستم.
6- در حال دیدن سریال لاست هستم ( به لحاظ آموزشی)
7- در حال پیگیری و طراحی محتوا برای گرفتن چند میلیاردتومان بودجه فنی برای صداوسیمای سراسر کشور هستم.
8- در حال پیگیری برای گرفتن کارت جدید موتورم (تعویض پلاک کردم) هستم.
9- گواهینامه ام سر رفته ، دنبال تمدیدشم
10- در حال پیگیری طرح فیلمنامه ای فیلم سینمایی نود دقیقه ای هستم با موضوعیت میراث فرهنگی دزفول که دوسال قبل ثبتش کردم و اینروزا ممکنه بره برای ساخت.
11- در حال همکاری با یه موسسه فرهنگی هستم که هردم ازباغش بری برای کار کردن میرسه.
12- در حال مدیریت خانه و خانواده هستم.
13- در حال پدری کردن برای پسری در حال بلوغ هستم که دارای نبوغ بالای دزفولیه و مهار توانایی هاش خیلی هنر میخواد.
14- در حال.... بی خیال خواهر...همین دیروز داشتم در مورد «چیتاآقامیر» مینوشتم که نصفه موند و امروز و فردا آپش میکنم.
سرتو درد آوردم.
۲۳ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۳۲ سجاد شیربتی
سلام
با تصاویری از راهپیمایی 22 بهمن دزفول بروزم
۲۳ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۱۳ محمد مجیدی راد
سلام
نیستی داداش
خدا قوت
منتظریم




اومدم و خوندم اخوی
پاینده باشی
سلام .
زیارت قبول .
یا حق .
۲۲ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۵۵ دکتر علیرضا مخبر دزفولی
سلام
شرمنده شما شدم نمیشه دروغ بنویسم یعنی بلد نیستم...نصفشو خوندم نتونستم ادامه بدم خیلی طولانی بود البته شیرین نوشته بودید ولی فرصت من کمه...یه بار دیگه میام کامل میخونمش.یا علی




نخوندی هم نخوندی دکتر عزیز
همینکه سر میزنید به دیسون برای بنده کافیه و سپاسگزارم
سلام ممنون از توضیح شما خواهش می کنم شما بزرگوارید
خوشحالم از اینکه حذف وبم نظر شخصی شما نبوده است بلکه اشکال نرم افزاری بوده است پایدار و سربلند باشید




پیروز باشید
۲۱ بهمن ۸۹ ، ۰۷:۵۸ محمد مجیدی راد
سلام
بروزم
بما سر بزنید
سلام آقای موزون من ناراحت نیستم از اینکه وب منو از پیونداتون حذف کردید اما خیلی مایلم علت واقعیشو بدونم میشه لطفا به من بگید کجای وب من شما رو دلخور کرد یا کجای وب من به ضرر شما حرفی نوشتم؟




سلام بر روی ماه شما
متاسفانه در اثر اشکال نرم افزاری که چندی پیش برای دیسون پیش آمد برخی از لینکهای دوستان از دست رفت و بنده هم که همه آدرس های دوستان روحفظ نبودم کاری از دستم بر نمی آمد مگر اینکه بزرگواری مثل شما تشریف بیاره و دوباره آدرسشو به بنده خبر بده تا مجددا قرارش بدم.
وگرنه که لینکدونی دیسون کلبه درویش است برای تمام وبلاگهای عزیز دزفولی.
بنده هیچ ناراحتی از حضرتعالی و یا دیگر دوستان نداشته و ندارم.
امیدوارم توضیحم کافی بوده باشه.
و لینک شما با افتخار در دیسون قرار داده خواهد شد و ممنون میشوم که عزیزان دیگری نیز که لینکشون از دیسون ( به خاطر همین اشکال حذف شده) خبرم کنن تا دوباره آدرس نازنین شون رو قرار بدم.
یا حق
آره آقای موزون دیدم
راستی ممنون
۲۰ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۲ محمد باغبان پور
سلام متن شما به نظر من خاطره بود ولی بایدبگم که از کلمات خیلی خوب استفاده کردی ومن به این اعتقاد دارم که وقتی کسی قسمتش بشه بره امام رضا قربونش برم خوب سفری براش جور میکنه من یک بار این اتفاق برام فتاده بود درحالی که من تهران رفته بودیم به طور اتفاقی بهمون گفتن که میخوای بریم امام رضا وقتی این خبر را شنیدم انوقت فهمیدم چی باعث شد که به رفتن به تهران اصرار کنم تو همون دو هفته ای که تهران بودم هم یه بار رفته بودیم بیت رهبری افظار (ماه رمضان بود) بهترین سفرم همین سفر بود هم عید فطر مشهد بودم هم تو ماه مبارک بیت رهبری رفتم باپست جدید به روز هستم رسماً دعوتید
درود آقای موزون

خاطرتونو دوباره خوندم.






دیدی آن قهقهه ی کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه ی شاهین قضا غافل بود
درود آقای موزون
این کامنتها برای شماهم؟
امیدوارم مساله انجمنی نباشه!

خاطره تونو دوباره خوندم.

.............. شدین رفت




به مامان و عیال ، خیلی سلام برسونین و از خونگرمی شون تشکر کنین!
۱۹ بهمن ۸۹ ، ۰۵:۲۶ خادم الشهداء
با سلام
با زندگی نامه شهدای دزفول، خاطرات و عکسهای قدیمی رزمندگان به روز هستم.
لینک کنید خوشحال می شم.
زندگی نامه شهیدان عنبر سر و آل عبدی، در ضمن یک عکس نادیده از زین الدین در کنار همسنگران دزفولی و شهید سیف الله صبور




با کمال احترام لینک شدید
پست جدید ادیب شناس:

فریدون رفت اسفندیار آمد، سهراب تماشا می کرد

http://adibshenas.wordpress.com/
خدا قئت دوهات . چه کشیدیه ولله .
اما کاش او فیلمه هم سیمون بوندی . تا بدیدیم یی همه زحمت نتیجه ش چه بیده .
اما مر دسفیلی کار الکی بکنه ؟ اومون کل کارامون درس حسابین . یا نه ؟
سوز بویی بیشتر .




بی قضا بوویی برام
سلام
ضمن عرض خسته نباشید.
بااحترام به جناب آقای موزون:

ا. خاطره جالبی بود.هر چند دربرخی از جهات از خاطره هم به طرف یک گزارش تغییر مسیر می داد.ودربرخی ازجهات هم به تکه های داستانی.
2. ابتدای آن به خوبی شروع شده زیرا مادر نوشتن به ابتدای داستان ،خاطره ،نمایشنامه و... همچون کلیدی محکم نگاه می کنیم که خواننده راباید بتواند به خودش جلب کند.که دراینجا شما کاملا موفق بوده اید.
3. تمایل داشتم بیشتر ازحالات درونی شما اطلاع پیدا می کردم به عنوان یک خواننده تا همذات پنداری باشما ایجادشود.هرچند دربرخی ازجاها حس می شود حوصله نداشتیدمطلب راکامل کنید وبدون شرح پرشی ازیک حادثه به حادثه دیگرداشته اید.
4.کشش خاطره شما دربرخی ازجاها کم است .یعنی خواننده رادر یک بحران ونگرانی قرار نمی دهید که آخرش چه می شود؟
5. پایان خوبی داشت اما اگر خاص تربود بیشتر به چشم می خورد.مثلا ما ازاین نمونه ها زیاد درفیلمها دیده ایم.یک جریان متفاوت تر می توانست مسیر رابکلی تغییر دهد.

بااین حال می گویند منتقدان نمی توانستند هنرمند بشوند برای همین سراغ نقد رفته اند.
ونوشتن جرات می خواهد که همه قادر به آن نیستند.

خیلی دوست داشتم آن فیلم را می دیدم.هر چند با خاطره شما یه چیزایی توی ذهنم ایجاد شد.
بدرود
پایدارباشید.




ممنون میشم اگر همیشه همینطور راهنماییم کنید.
اگر روزی روزگاری توفیقی بود و انجمنتون خدمت رسیدم براتون یه نسخه از فیلم رو میارم.
سلام . زیبا بود وچسبید . زیارت تان قبول . ایکاش از ان پیرمرد ادرسی داشتیم تا از او بخواهیم برایمان دعا کند .




ای کاش
۱۵ بهمن ۸۹ ، ۰۵:۱۷ دست نوشته ها
رشته ای بر گردنم افکنده دوست، می برد هرجا که خاطرخواه اوست.
------------
والفجر 8 - پاتک
۱۴ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۵۴ محمد مجیدی راد
سلام
خدا قوت
با اینکه قبلا خونده بودم ولی بازم جالب بود

با تاملی در خصوص تحولات خاورمیانه و با مطلبی بنام " کاش آنها هم امام داشتند" بروزم
بما سر بزنید





گل باشی حسین جان
سلام علیکم
بسیار زیبا بود برادر.
توی چوب خدا نصفه و نیمه خوانده بودمش.
فکر نمی کردم اینطوری تمام بشود.
یاحق