« بیایید قِندِرها را به شهر بازگردانیم »
همشهری محترم جناب آقای رضا مخبر ، التفات نموده و در پاورقی سایت خبری دزفول ، نقدی کوتاه بر نوشته ی بنده در خصوص کم لطفی آقای جوزانی در سریال «درچشم باد» نسبت به دزفول و خوزستان ، نوشته اند که تشکر ویژه می کنم از حسن توجه ایشان به قلم ناقابل دیسون.
متن « بیایید قِندِرها را به شهر بازگردانیم » عرض ارادتی است به ایشان ، از آن منظر که حقوق از دست رفته ، گم شده و پایمال گشته ی دزفول عزیزمان ، بسی بیشتر از آن است که خود ما نیز بخواهیم با نیت « حق گویی » -که یکی از «ژن های فنا ناپذیر» ما دزفولی هاست - برای گفتن یک حق ، حق بزرگتری را زائل گردانیم.
ایمان دارم که رضا مخبر ، بخاطر «رعایت انصاف در سخن» با بخشی از گلایه ی بنده به آقای جوزانی موافق نیستند . و از طرفی ، حقیر نیز به هیچ وجه از جنبه شخصی ، با مخالفت ها و موافق نبودن های دیگران با نظراتم ، ناراحت نشده و نیستم ، اما چه کنم که اغلب از جنبه «دورنمای خروجی رسانه » به مسائل نگریسته و ثمره نهایی گفتار و نوشتارها را مد نظر قرار می دهم. نه فقط این عادت بنده است ، بلکه ناچار ازاینگونه محاسبات هستیم در این روزگار!
چرا؟
چون جهان امروز ، جهان رسانه هاست ، این رسانه ها هستند که حتی در طعم غذای مردم نیز ادخال کرده و خود را تحمیل می کنند. مخبر عزیز ، هنوز یکماه از توصیه رهبری ، بر لزوم پرهیز از مسخره اقوام مختلف ایرانی نگذشته است که قسمتهای آخر سریال «در چشم باد» لااقل برای یک دهه ی آینده ، به استقرار پارادایم ذهنی ایرانیان در خصوص جوکهای آبادانی و عینک ریبون و لاف ، قوت بخشید.
شاید دودهه از سریال سلطان و شبان می گذرد ، اما هنوز سکانس به سکانس آن در خاطرات ذهنی مردم مانده است.
سالها از داستانهای برره می گذرد ،اما هنوز کلمات "بید و نبید" که بعید نیست مهران مدیری از ادبیات دزفولیها وام گرفته باشد ، در حافظه ملی ایرانیان موج می زند و نُقل محافل است و سالهای زیادی هم باقی خواهد ماند.
جناب مخبر عزیز ، مثالی می زنم :
به جرات عرض می کنم اگر هم اکنون تامه ی مردم آبادان ، برای پاک کردن ذهنیت ایرانیان ، از این نگرش که آبادانی ها جنون «عشق به ریبون» دارند عزم کنند و مثلا استفاده از این مدل عینک را به کلی کنار بگذارند ، شاید ده سال یا بیشتر طول بکشد ، تا اثر نمایش سکانسهای مورد بحث «درچشم باد» از ذهن ایرانی جماعت ، پاک شود.
نمی دانم بضاعت کمِ این قلم ، چقدر در رساندن منظور خویش به محضر شما موفق بوده است؟ اما صرف نظر از درست یا نادرست بودن فرمایش شما در دفاع از جوزانی ، می خواهم عرض کنم که دزفول ، نحیف تر از آن است که فعلا بخواهیم در هنگامه ی دفاع دیگران از دزفول ، به فکر دفاع از طرف مقابل باشیم.
وگرنه که من در نوشته ام خطاب به جوزانی اشاره کردم که « در چشم باد» از مفاخر رسانه ملی باقی خواهد ماند ، دست بر قضا ، بنده کسی هستم که در مجادله با دوستان ، از 12 میلیارد هزینه ی این سریال بشدت دفاع کردم و گفتم : شما با چند میلیارد می توانستید در ذهن این مردم بکارید که ، این رضاخان و ایادی اش بودند که در مقابل سپاه متفقین ، همچون شلغم رفتار کردند ، نه مردم ؟ و گفتم که 12 میلیاردی که جوزانی هزینه ی این سریال کرد ، حداقل ارزش همین یک نکته را داشت که « مردم ایران هیچگاه بی غیرت نبوده و نیستند »
اما برادرم ، آقای مخبر عزیز ، اگر سریال درچشم باد را همچون کوهی بلند و برجسته میان تولیدات صداوسیما بدانیم ، توجه داشته باشید که یک کوه ، هرچه بلند تر باشد : «دره هایش نیز عمیق تر است» موافق نیستید؟
لذا مستحضر باشید اخوی ، که بنده نه با نیت اشکال تراشی به سریال زیبای جوزانی ،که بخاطر نیازهای اساسی دزفول عزیزمان که پاره ی تن ایران زمین است ، فتح باب سخن کردم و شایسته است که شما و دیگر همشهری های نازنینم ، بیایید کنار هم بایستیم و دست به دست هم به نیازهای دزفول مان بپردازیم و سه گام اساسی برداریم :
گام اول : تشخیص نیازها
گام دوم : تصمیم به چگونگی رفع این نیازها
گام سوم : اقدام عملی
متاسفانه اکثریت ما دزفولی ها ( خود بنده یکی ) برای گام اول ، همیشه حاضر به یراق بوده و یدی طولا داریم ، اما در دوگام دیگر ، کمیت مان بدجوری لَنگ می زند. ما بسیاربسیار بیش از آنکه « به کار ببندیم..... می گوییم» و پندارمان حداکثر به گفتار می رسد و از کردار خبری نیست.
ازاین منظر، باز هم در وادی گفتار صِرف ، به برخی نیازها می پردازم که هر کدام خودش مثنوی هفتاد من کاغذ است و امید دارم ، تلنگری برای همه ی ما شود و به دنبال دو گام دیگر نیز باشیم ، انشالله.
جناب مخبر ،
دزفول ، به آب یغما شده ی دز نیاز دارد.
دزفول به احیای این باور که « می شود معماری سنتی را با نیازهای امروز تلفیق داد و ساخت وسازهای سابق را باب کرد » نیاز مبرم دارد ، معماریی که اصلاح الگوی مصرف که چه عرض کنم ، اصلاح الگوی زندگی و اعصاب و روان و اخلاق و عفاف و عاطفه و خیلی چیزهای دیگر را نیز به دنبال خواهد داشت.
دزفول ، نیاز دارد تا باز هم از صبح تا شام ، درب خانه هایش ( مانند ایام قدیم ) در کمال امنیت و آسایش باز بماند.
دزفول نیاز دارد تا با حذف ماکارونی و برنج هندی و پفک و سس مایونز و نوشابه های خانواده و پیتزا و ....از سبد غذایی مردمانش ، خوراکهای مُغَزی و پر انرژی و خاصیتِ دست پخت مادرانش را در خانه های خود تجربه کند.
دزفول نیاز دارد یکبار دیگر ، از پنجه ی دخترانش هزار هنر بریزد ، ما نیاز داریم تا دوباره بوی «برونی باقله» بوی «قلیه ی آبگوشتی» بوی « آبگوشت تنور گِلی» بوی « نان کنجی خانگی» بوی «دِندِروو» و بوی « تلیط بنگو» را در ته شوادونهایمان استشمام کنیم.
دزفول ، نیاز دارد تا پس از غروب آفتاب ، باز هم دزفولی های تشک بر سر را کنار ساحل خود ببیند که شب تا به صبح در امنیت کامل ، روی صفه های خنک می آرمند.
میدانید محرم گذشته که به دزفول آمدم چه دیدم؟ آغاز انقراض سنت زیبا و پهلوانانه ی «علم ورداری» را . می پرسید چگونه؟ با نهایت غصه شاهد ظهور میله های بلند و استیل بجای تنه های چوبی علم های سابق بودم و این خبر آغاز مرگ علم ورداری (نخوانید علم برداری) است.
دزفول نیاز دارد تا جلوی رشد ساخت تنه های فلزی واستیل علم های محرم را بگیرد و باز هم نسل علم های چوبی را روی دستهای جوانان و نوجوانان ابالفضلی خود ببیند.
دزفول نیاز دارد ، تا پدران دزفولی باز هم ساخت بالون (بادبادک) را مستقیما به پسران خویش آموزش داده و آسمانش در تابستانهای گرم شهر ، پا به پای اف 14 های پایگاه وحدتی ، در تسخیر پسرکان پرشور باشد.
دزفول نیاز دارد تا مردمش باز هم با شوادون ها آشتی کنند و بجای توسعه آسانسورهای چاق کننده ، به فضای سرد و آرام شوادون هایش پناه بیاورند.
باور کنید ما نیاز داریم تا با خاموش کردن کوره هایی بنام کولرگازی ، دمای شهر را به سابق نزدیک تر کرده و شب های پشت بامها را زنده کنیم. به من نگویید که گرد و غبار را چه کنیم که این هیولای امریکایی ، پنج شش سالی است که بر ما تحمیل می شود ، سالهای قبل از گردو و غبار چه؟
آه .. مخبر عزیز ،
چه میزبانی است این دزفول ، چه با سخاوت است این سرزمین نور و عظمت ، از آسمانش گرفته تا پشت بام هایش ، تا روی زمینش و ....تا زیر زمینش ! همه جای این سرزمین خدایی ، مهربان و میهمان نواز است.
و ما چه کفران نعمتی کرده ایم که با شوادون ها و پشت بام هایش خداحافظی کرده ایم.
باور کنید دست خودم نیست ، وقتی نام فیلم « گاهی به آسمان نگاه کن» را می شنوم ، بی اختیار بیاد آسمان زیبای دزفول می افتم که تمام عمرمان ، گاهی به آن نگاه می کردیم و قِندِرهایش را به نظاره می نشستیم . قندرهایی که به دلیل گونه مهندسی پاهایشان ، هیچ سهمی از زمین دزفول نداشتند و دائما در سینه ی آسمان دزفول در حال فیلترینگ حشرات مضر ( خوردن حشرات) برایمان بودند و یا مظلومانه و بی صدا ، لای دیوار های مان می آرمیدند.
عکس بالا نمادین بوده و شکل قندر چنین نیست
مخبر عزیز ،
دزفول نیاز دارد تا باز هم ، آسمان غروب هایش مملو قِندِر شود ،
اصلا ، میدانی چرا این روزها قندرها کمتر دیده می شوند؟ خیال نکن که مهاجرت کرده اند نه ! قندرها نه تنها مهاجر نیستند که اتفاقا از قدیمی ترین ساکنان دزفولند ، این ما هستیم که فراموش کرده ایم تا مثل پدرانمان ، در معماری خانه های خویش ، سهمی برای آنها در نظر بگیریم ، و از آنجا که خلقت پاهای قندر طوری نیست که بتوانند روی درخت آشیانه کند ، لذا مرگ خاموش نسل قندرها را رصد نمی کنیم و حواسمان نیست که آسمان دزفول ، به مرور از این پرانتزهای سیاه و زیبا در حال تهی شدن است.
بیایید دوباره قندرها را به شهرمان دعوت کنیم.
بیایید دوباره بغ بغوی کبوترهای چاهی را به خانه هایمان بازگردانیم .
آقای دوایی فر عزیز ، شما کاری بکنید و دستور دهید تا در معماری خانه های شهر ، سهم قندر ها و کبوترها و گنجشکها را پس دهند ، مطمئنم که حس شاعرانه شما ، لااقل با این ایده ی بنده موافق است.
چرا کسی به این نکته توجه نمی کند که ما دزفولی ها ، بجای تروخشک سگهای میلیونی وارداتی ، وجود چندین حیوان را در مجاورت خود ، نه تنها نگهداری و یا تحمل ، که صدقه گناهان خویش میدانستیم.
گوسفندان و مرغ وخروسها ، بلبل ها و سیرک ها و ترغه ها ،گربه ها و قندرها ، کبوترها و شوپلشک های (خفاشها) دوست داشتنی که هر کدام منفعتی آشکار و نهان برایمان داشتند کجایند؟
ما شاید اولین شهرنشینان فلات ایران باشیم (سابقه مان در ساخت چغازنبیل وشوش) اما تا همین دو دهه پیش همچون روستائیان عزیز ، بسیاری از نیازهایمان را درون همان خانه تولید میکردیم ، از شیر و ماست و پنیر و شیربرنج گرفته تا نان و تخم مرغ ، آنهم نه از سر فقر و نداری ، بلکه برای دوری از اسراف و کفران نعمت.
دزفول نیاز دارد تا دوباره موذن های خدادادی اش (خروسها) را داشته باشد.
نخندید آقای مخبر ، جدی عرض میکنم. هیچ به این فکر کرده اید که ما دزفولی ها ، قرن هاست که مظهر اصلاح الگوی مصرف بوده ایم؟
مظاهری که طی دودهه گذشته با دست خودمان ، یکی یکی به خاک سپرده ایم. نمی دانم بیاد دارید یا نه ولی هیچ دزفولی ، ته مانده سفره اش را به سطل زباله نمی ریخت و تمامی آن را در دالان خانه به پروتئین خالص تبدیل کرده و مُحرَم که می رسید ، بیاد اباعبدالله تمام آن نعمات خداوندی را روانه سفره ی عزاداران حسینی می کرد. اما اکنون چه؟ باید ساعتها در شهر بگردید تا گوسفندی را جلوی خانه یی ببینید.
آری جناب مخبر ، دزفول بیش از آنکه نیاز به ، دفاع از کج کاری های رسانه ملی داشته باشد ،به احیای داشته هایش نیاز دارد و مگر چیست دزفول غیر از تبلور عینی و حقیقی این آداب و سنن.؟
مثالی معمولی می زنم تا بدانید که در بسیاری از جهات ، فقط دکوری از دزفول مانده است :
چند سالی است که دکانهای کلوچه پزی فراوانی در کوچه و خیابان رشد کرده اند و علی الظاهر خوشحالیم از این داستان که کلوچه هایمان نخواهند مرد.
اما آگاه باشید برادر عزیزکه :
چیزی به انقراض کلوچه دزفولی نمانده است. قبول ندارید ؟ به یکی از زنان مسن سال خانواده بفرمایید تا همان کلوچه کلاسیک سی سال پیش را با همان ویژگی ها طبخ کنند و یک کیلو کلوچه نیز از بازار تهیه نمایید. خواهید دید که چه بر سر فرهنگ فولکلورمان آمده است و تا چه میزان در حال انقراضیم.؟
و کلوچه ،
فقط قطره یی از دریای این اتفاق تلخ است.
مهران موزونی – والعاقبه للمتقین
=====
سلام بر جناب عروه
نمیدانم شما به استاد بزرگ معماری شهر ، حاج محمدرضاعروه ی بزرگ و یا استاد عروه کوچکتر ( پسر برادر ایشان ) چه نسبتی دارید؟
ولی عرض ارادت بنده را بپذیرید.
و اگر نسبتی با این گوهرهای باارزش شهرمان ( که قدرشان دانسته نمیشود) دارید و زیارتشان میکنید سلام بنده راخدمت انورشان ابلاغ بفرمایید و دست پر برکتشان را بجای حقیر ببوسید .
مرامیشناسند.
بهشون بگو موزون گفت : خودوم نوکرتونوم