آردفروش
این داستان راستان نزدیک به شصت و اندی سال پیش در دزفول اتفاق افتاده .
ابتدا لازمه که فضای بازار خراطون اونزمان رو براتون خیلی کوتاه ترسیم کنم.
اونایی که شاید ندونن بازار خراطون کجاست ؟
همین الان اگه از چهار راه سی متری به سمت پل تشریف ببرن ، صدمتر مونده به پل ، چپ و راست خیابون دو تا « تِرتوشی» ( tertowshi ) ملاحظه میکنن که سمت چپی به بازار کهنه منتهی میشه و ابتدای ورودیش اونجایی میشه که یه عده لوازم محرم ( عَلَمَکی و سِنج ودُهُل و ..) و همچنین صنایع چوبی میفروشن.
اما «تِرتوشی» سمت راست خیابون ، که الان بیشتر ، بازار گوجه و خیار و ترشی و پنیر و اینجور چیزاس ، در حقیقت همون بازار خراطون قدیم دزفوله که متاسفانه از اون اساتید خراط تقریبا چیزی اونجا باقی نمونده.
عرض خیابون شریعتی سابقا کمتر از این بود ، فلذا تعدادی از دکانهای قدیمی در طرح تعریض خیابون از بین رفتن ، که یکیشون حجره ی پارچه فروشی و معاملات ابریشم خام پدربزرگ پدری بنده اس که آلان اثری از آثارش نیست.
من خودم آخرین خراط این بازار رو خوب بیاد دارم. مرحوم «مش کریم خراط» که عین خراطای الانی که توی ابتدای بازار کهنه نشستن و مرغک برقی دارن برای تراش چوب ، اون برق نداشت.
تمام سال توی دکون کوچیک خراطیش نشسته و سرش بین دوزانوش ، و یه کمان خراطی داشت و قلیانی و هاونی و چیزی درست میکرد.
البته یکی از بازارای داغ مش کریم خراط ، بازار تراشیدن «چوگِتَه» برای ما بچه ها بود که تقریبا تمام سال طرفدار داشت.
بگذریم...
نمیخوام وارد فضای چوگته بشم که خودش یه پُست کامل رو میطلبه.
اهالی این بازار خراطون یه جورایی مثل خانواد ه ی هم بودن. ضمن اینکه همه ی کسبه صرفا خراط نبودن و شغلهای متفاوتی وجود داشت.
از خیابون شریعتی که وارد خراطون میشی ، رودخونه سمت چپت میفته.
فکر کنم تونستم جهت رو خوب جا بندازم.
وسطای بازار که میرسی ، نرسیده به عطاری آقای صادقی ، بازار حالت منحنی کتانژانت پیدا میکنه. درست در نقطه عطف این منحنی ، یه دُکان هست که سالهای سال ، آردفروشی بود.
و حاج محمد آردفروش مالکش.
راوی این داستان راستان ، کسی نیست جز : «مرحوم حاج کریم مزبان زاده» که از معتمدین و مشهورین محله ی سبط شیخ انصاری تا سیاهپوشان بود . همونی که بچه هاش روبروی بانک ملت سیاهپوشان ، کتابفروشی معروف «هامین» رو داشتن.( رحمه الله علیه)
داستان دو اپیزود داره ، دقت کنید که از اینجا به بعد گوینده متن ، بنده (مهران) نیستم و زبان ، زبانحال مرحوم حاج کریم مُزبانه. خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه.
اپیزود اول
مغازه پدرم ( مرحوم خواجه مجید مزبان) کمی قبل از دکان آردفروشی حاج محمد بود.
فاصله ی دکان حاج محمد آردفروش تا سر خیابون اصلی اونزمان ، حدود 60 متر بود.
اونوقتا ، برای حمل آرد ، گونی پلاستیکی مثل حالا وجود نداشت.
توی یه چیزای خاصی که از جنس کنف و یا نخهای دیگه بافته میشدن و بهشون «جووال» میگفتن. جووال ها حدود 100 کیلو آرد حجمشون بود.
خلاصه ،
حاج محمد آرد فروش برای اینکه فروش آردش بالاتر بره و مشتری هایی رو که از خیابون اصلی (شریعتی) رد میشن از دست نده ، هر روز صبح دوتا جووال صدکیلویی آرد رو ، روی هم میذاشت و بلند میکرد و تا روبروی نافش نگه میداشت ( درست مثل وزنه برداری که میخواد حرکت یک ضرب رو انجام بده) و فاصله ی 60 متر تا سر اصلی رو طی میکرد و کنار سکوی مغازه ی سرنبش بازار که متعلق به یکی از پیرمردای کسبه بود قرار میداد تا رهگذرا متوجه بشن که توی راسته خراطون ، یه آردفروشی وجودداره.
از طرفی ، این دو جووال روی هم قرار گرفته ، برای پیرمرد سر نبشی ، حکم یه سکو و صندلی رو داشت و هر روز به همراه یکی دیگه از پیرمردای بازار می نشستن روی این جووالها و قلیون پشت قلیون چاق میکردن و گپ وگفت.
ناگفته نمونه که حاج محمد آرد فروش به قدرت بدنی بالا ، زبونزد خاص و عام بود.
یه روز که حاج محمد یه کارفوری براش پیش اومد ، سریع رفت سر بازار که جووال ها رو ببره و بذاره توی دکونش و دروببنده و بره پی کارش.
دو پیرمرد یاد شده هم تازه قلیون رو بار کرده بودن و تو حال خودشون بودن روی جووال ها نشسته بودن کنارهم.
- حج ... بی زحمت ورسِه مَخوم دَرِ دکونَه بَندوم ، هِنَه وا بَرُم مِی دوکون
( حاج آقا ... بی زحمت پاشید میخوام در مغازه رو ببندم ، باید اینا رو ببرم توی دکان)
- سِ کُن حج مَحمَد ، تومیری خودِ ایسون چاقش کوردمَه ( ببین جاج محمد ، بجان تو همین الان قلیان رو چاق کردم)
- بوبا ، مو وا رووُم ،دِگَه تاپَسین نَمیام ، جووالانَه وا وَنوم می دکون!
( بابا ، من باید برم ، تا بعد اظهر هم برنمیگردم ، جووال ها رو باید بذارم تو ی دکان)
- حج محمد ، سِ کن ، تو میری تا قلیونَ مونَه نکشیم اَجامون نَم وِرسیم.
( حاج محمد، ببین ، به مرگ خودت ، تا قلیونمون رو نکشیم از جایی که نشستیم پا نخواهیم شد)
- وِرسیدِه یا وا خودِ جووالا ونومتون می دوکون؟
( پا شدید ؟ یا همراه با همین جووال ها بذارمتون توی دکانم؟)
- اَر تَری بَرمون ( اگه میتونی ببرمون)
و حاج محمد جلوی چشم تمام کسبه که به این کَل کَل دوستانه نگاه میکردن و میخندیدن ، ناگهان جووال ها را همراه با دوپیرمرد لاغر اندام که روشون نشسته بودن ، بغل زد و بلند کرده و با کمرِ راست ، به سمت دکانش براه افتاد.
پیرمردای سمج هم روی جووالا و آغوش حاج محمد جاخوش کرده بودن در حال قلیان کشیدن.
حاجی تمام این حدودا شصت متر راه رو حرکت کرد تا به دکان رسید و جووالا و پیرمردا و قلیون رو ته مغازه آردفروشیش زمین گذاشت و چهار لنگه ی چوبی دکان رو به حالت بستن گرفت و به پیرمردا گفت :
- اومی دَر یا دَرَ بَندوم؟ ( اومدین بیرون یا دروببندم؟)
خلاصه پیرمردا با خنده پا میشن میان بیرون و بقیه کسبه هم در حال خندیدن ،متحیر قدرت بدنی خدادادی این مرد بودن.
اپیزود دوم
من ( مرحوم حاج کریم مزبان) فرزند ارشد پدر بودم و پا به پای بابای مرحومم ، هم در چرخوندن مغازه ی بازار خراطون کمکش میکردم و هم سمت مباشر پدر رو در مدیریت زمین های کشاورزی و برزگرای زمینامون داشتم.
قبل از ظهر به خونه میرفتم و ناهار برزگرا رو که مرحوم مادرم آماده کرده بود بار خر میکردم و به سمت سبیلی براه میفتادم.
من علیرغم اینکه فرزند مالک زمینها بودم و مباشر پدر ، ولی اصولا رفتار فئودال گونه نداشتم و با کارگرای کشاورزیمون خیلی خودمونی رفتار میکردم.
براشون ناهار می بردم ، خودمم یکی از اونا می شدم و همپاشون کارمیکردم ، همسفره شون میشدمو باهاشون ناهار میخوردم و .....
هرچی بود اونا همون بچه محلا و همسایه های خودمون بودن که بخاطر وسع مالی ضعیفترشون ، برای ما کار میکردن.
بگذریم...
روزی از روزها که در حال ناهار خوردن با برزگرامون بودیم. یه بنده ی خدایی از راه رسید و سلام کرد و خیلی راحت گفت که گرسنه اس و میتونه باهامون غذا بخوره؟
من دعوتش کردم کنارمون و نشست و مشغول خوردن شد.
همین که میخواست شروع به خوردن غذا کنه ، کلا نمدی شو از سر برداشت و گذاشت کنارش و مشغول شد.
نگاه من به سر بیموی طرف افتاد و بُهت زده شدم .
عجله نکنید ، بهت و حیرت من به کله تاس طرف بر نمیگرده ، اتفاقا اونموقعا ملت عُمدتا یا عرقچین داشتن یا کلاه های مختلف برای جلوگیری از آفتاب خوردگی و همین امر هم موجب میشد که موها ریزش پیدا کنه و اکثر آقایون از میانسالی به بالا ، شروع به تاسی میکردن.
راستش تعجب بنده بخاطر این بود که کله ی طرف درست مثل کوه های سردشت ، پر از چال وبلندی بود.
چال و بلندی هایی که خیلی مشکوک بنظر می رسید و نمی شد حدس زد که چرا این شکلی شده؟
قمه زده؟
نه! قمه خط میندازه.
چاقو خورده؟
نه اصلا شبیه چاقو خوردن نیست.
سنگ زدن توی سرش؟
امکان نداره یه سنگ اینجوری تمام مساحت کله ی این بابارو تحت شعاع خودش قرار بده.
پس چی؟؟
یهو اون بنده خدا ، اومد یه لقمه بزرگ بذاره توی دهنش ، چشمش به نگاه خیره ی من به سرش افتاد.
- سیل نی کن هالو ( نگاه نکن دایی)
- سرت چووَش بیسَه؟ ( سرت چی شده؟)
- یو خِنگا دِسبیلیونَه ( این خرابکاری دزفولیاس)
بهش گیر دادم که باید بگی چی شده؟ از من اصرار و از اون بنده خدا انکار.
بالاخره بهش گفتم اگه بگی فلان مبلغ رو بهت دستخوش میدم( از ظاهرش معلوم بود که مشکل فقر داره)
وشروع کرد تعریف کردن که :
من تا همین دو سه سال پیش «تریده» بودم ، یعنی کارم بود و امرار معاش میکردم. محل کمین کردنم نیز « آسوون چویی» بود. از اون ارتفاع خیلی راحت تا کیلومترها عمق کوهستان رو می پاییدم. خیلی یل و تنومند و کله خراب بودم و یه تنه چند نفر و حریف. واسه همین خودم تنهایی کار میکردم. کاروانای کوچیک و چند نفره رو لخت میکردم. واسم شهری و روستایی نداشت. زورم به هر کی میرسید بارمو می بستم.
تا اینکه یه روز از روی بلندی چشمم به یه کاروان کوچیک افتاد که از عمق کوهستان سردشت به سمت دزفول در حرکت بود ولی هرچی نزدیک تر میشد بیشتر متوجه میشدم که دو تا قاطر باره و یه نفر آدم همراهشون.
باورش برام سخت بود. مگه ممکنه؟ یه نفر آدم چه جوری جرات میکنه توی این بیابون تنهایی سفر کنه؟ دست بر قضا بار قاطراشم پُرِ پُر بود.
حدود دو ساعت بعد ، مردِ تنها ، گردنه رو طی کرد و رسید به کمینگاه من.
بله درست حدس زده بودم ، یه مرد بود که بارشو روی دوتا قاطر حمل میکرد. ولی جوابمو گرفتم که چرا این یارو اینجوری توی بیابون تک وتنها راه افتاده.
سرو وضعش نشون میداد که اهل دزفوله و به همین خاطر احتمالا خبر نداره چه خطرایی داره تهدیدش میکنه.
پس طرف ناشیه!!
ولی کلا از شجاعتش و اعتماد بنفسش خوشم اومده بود ، هرچند کارشو احمقانه میدونستم.
مثل قرقی پریدم جلوشو و گفتم :
- اینچون چه ایکُنی؟ ( اینجا چیکار میکنی؟)
- دارم بِرووُم شهر ( دارم میرم شهر)
- تی نا؟ زِ این بیابون نی ترسی؟ ( تنهایی؟ از این بیابون نمی ترسی؟)
- نه ! سی چه ترسوم؟ ( نه واسه چی بترسم؟)
- بارت چِنِه؟( بارت چیه؟)
- کشک و روغن و ....
از خونسردیش و شجاعتش خیلی خوشم اومد ، من اصولا از آدمای ترسو و بزدل متنفرم.
به همین خاطر تصمیم گرفتم بهش آسیبی نزنم و فقط اموالش رو ازش بگیرم.
لذا بهش گفتم که بخاطر شجاعتت ، کاری بهت ندارم و قاطرا و بارها رو بذار و برو پی کارت.
طرف با همون خونسردی درومد گفت :
- دونی چَقدَه رَه موندَ تا شهر؟ عَفتووَ نمبینی؟ هِل کُتی چِی خووَرُم اَمی بارا که رَسوم تا شهر یَه تَ اَگُسنی نَمیرُم؟( میدونی چقدر راه مونده تا شهر؟ افتاب رو نمیبینی؟ بذار یه کم غذا بخورم از بار قاطرا که زنده بمونم و توان رفتن به شهر رو داشته باشم کهیهوخ توی راه از گرسنگی نمیرم؟)
دلم برحم اومد و گفتم اشکال نداره و زودتر غذاتو بخور و برو.
اونم بلافاصله از ذخیره نون و خرما که توی خورجین قاطرا همراه داشت دروُرد و نشست زمین و شروع به خوردن کرد.
بدجوری با اشتها میخورد ، طوری که اشتهای منم تحریک شد و مثل کسی که داره به نوکرش دستور میده گفتم :
- بیشتر دِرار مَم گُسنمه. ( بیشتر غذا دربیار منم گرسنه ام)
اطاعت کرد و دوتایی نشستیم به خوردن نون و خرما.
گرم تناول نون وخرما بودیم و هردومون روی هم رفته 17 خرما خورده بودیم و هسته هاش جلومون بود که یهو طرف جستی زد و به سمت من حمله ور شد.
حرکت طرف اونقدر سریع و غافلگیر کننده بود که من هیچکاری نتونستم انجام بدم.
گردنمو با مفصل ساعد دست راستش محکم گرفت ( اونجوری که توی ورزش کشتی میگن گردن خطاست) و با پیچوندن گردنم ، بدنم روبه زمین خوابوند.
هیچکاری ازم برنمیومد.
فشار بازوش رو چنان به ساعد دستش و ازونجا به مهره های گردنم منتقل میکرد که احساس میکردم تا چند ثانیه دیگه گردنم کامل از تنم جدا میشه.
مرگ رو به چشام داشتم میدیدم.
وقتی دست چپش به سمت هسته های خرما رفت تازه فهمیدم که اینهمه فشار روی مهره های گردنم فقط مال یه دستشه.
کُلام از سرم افتاده بود.
اولش تقلاهای لازم و فحاشیامو بخرج داده بودم ولی بعداز ایرادِ فشار وحشتناک دستش به گردنم ، فقط داد میزدم و التماس میگردم که ولم کنه.
بالاخره طولی نکشید که اولین هسته ی خرما رو از زمین برداشت و درست مثل یه گلوله ی تفنگ که باشصت دست ، به تهش فشار بیارین تا توی خشاب جا بیفته ، هسته خرما رو با فشار پهنی شصت دست چپش توی پوست سرم فشار داد.
حالا دیگه مثل زنی که داره نوزاد به دنیا میاره جیغ میکشیدم.
هسته خرمای اولی رو کامل زیر پوست سرم فرو کرد.
حس کردم پوست سرم به سمت بالا بشدت فشرده شده.
انگار کسی داره تُخمِ چشامو به سمت بالا نیشتر میزنه.
فشار هسته ی خرما رو زیر پوست سرم در تمام کاسه ی جمجمه ام حس میکردم.
هسته ی دوم رو برداشت.
چشام داشت سیاهی میرفت ولی میتونستم دست چپشو که هسته ها رو بر میداره ببینم.
طرف تا همین چند دقیقه پیش با من گفت و شنود داشت.
الان کاملن ناشنوا بود در برابر جیغ و ضجه های من.
هسته ی سوم رو برداشت و من دیگه چیزی نفهمیدیم.
چشامو باز کردم...
هوا در حال تاریک شدن بود.
با بدبختی بلند شدم.
چشام به سمت بالا چنان کشیده شده بود که همه جا رو تار میدیدم.
به زحمت یه نیگاه به اطراف کردم.
نه اثری از اون طرف بود و نه اثری از قاطرا و نه هیچ هسته خرمایی روی زمین.>>>>
من ( مرحوم حاج کریم مزبان) نگاش کردم و گفتم : خب؟؟
ادامه داد و گفت : بیش از یکسال طول کشید تا تونستم دونه دونه اون 17 هسته ی خرمارو از زیر پوست سرم با کلی چرک و جراحت و جیغ و داد بیرون بکشم ولی جاش اینجوری موند.
گفتم : حالا کجا کمین میکنی؟
گفت : هیچ جا ! راهزنی رو کنار گذاشتم و روی زمین کشاورزی این و اون کارگری میکنم.
گفتم : چرا؟ واست نمی صرفید تریدگی؟
گفت : نه ! اولا آبروم پیش کس و کارم رفته بود ، دوما از ترس اینکه دوباره به پُست اون یارو نخورم کنار گذاشتم.
خندیدم و گفتم : چه شکلی بود اون مَرده؟
چرا اینو ازش پرسیدم ؟ چون اونوقتا همه همدیگه رو توی دزفول میشناختن و آدرس دهی قیافه ی آدما کار سختی نبود.
اول استنکاف کرد .
ولی بعدش گفت : اینجوری ... این تیپی..
فهمیدم کی رو میگفت.
فردا وقتی رفتم بازار خراطون ، رفتم در دکونش و گفتم :
حج محمد؟ عَز گِرات چووَر پیا مردم کوردیه؟ ( حاج محمد ، عزا بگیردت ، اون مرد بدبخت رو چیکارش کردی؟)
گفت : کیه بگووی کریم؟ ( منظورت با کیه کریم؟)
گفتم : عز گرات حجی کل علوفانه واس کنی می سرش؟ ؟ یکی ..دوتا...سوتا ( عزا بگیردت حاجی ، تمام هسته ها رو باید فرو میکردی توی سرش؟ یکی ..دوتا..سه تا..)
حاج محمد آردفروش قهقهه ی زد و گفت : هنی زنده اس؟؟؟ ( هنوز زنده اس)
نتیجه خاطره :
1- دزدی و غرور آخر و عاقبت نداره
2- ما آدمای این روزگار ، بدنی بسیار ضعیف داریم و دلیل عمده اش هم چهار چیزه ، یکی خوراک های کم خاصیت ، دوم فشارهای عصبی روزمره ، سومی که خیلی مهمه ، مصرف آردهای کم سبوس یا بدون سبوس امروزی ، که در ضعف بدنی همه مون بسیار تاثیر دارن و چهارمی هم دیر خوابیدن و دیربیدارشدن .
3- برو کار می کن مگو چیست کار
پی نوشت :
1- تِرتوشی : سرازیری های با شیب تند ( کوتاه تر از دِندِلَه زیری)
2- چوگِتَه : الک و دولک
3- تَریدَه : راهزنان چابک و قدرتمندی که گروهی نداشتند و یک تنه اقدام به راهزنی کاروانهای دوسه نفره درجاده و کوهستان میکردند.
4- آسوون چویی : گردنه یی با شیب تند و پیچ خطرناک در جاده ی دزفول سردشت که چشم اندازی بسیار عمیق و زیبا دارد.
5- عَزِ گرات : عزاداری تورا فرا بگیرد
6- پیا : مرد کامل
پاسخ : ؟