با چندتن از دوستان دزفولی به یزد رفتیم و سخت مشغول درس خواندن برای 6 واحد ترم تابستانه بودیم که قصه ی بازگشت اسرای ایران اتفاق افتاد.
روزنامه اطلاعات یا کیهان را یکروز قبل از دزفول توانستم در یزد دریافت کنم.
اسامی آزادگان بازگشته را که هنوز در تهران(یا قرنطینه) بودند مرور کردم و به محض اینکه نام یکی از برادران دزفولی را (که متاسفانه فامیلش از یادم رفته است) در ستون اسامی خواندم، از شوق میخواستم بال دربیاورم.
من در شادی بازگشت آزادگان یزدی سهیم بودم اما شادی آنروزم از رصد اسم یکی از بچه های دزفول در روزنامه، بابت این بود که میدانستم روزنامه را قبل از دزفولیها به دست آورده ام و ممکن است خانواده ی آن آزاده هنوز بیخبر باشند.
برایم لذت داشت که پیک خوش خبر خانواده ای در دزفول باشم.
آنزمان نه موبایلی بود و نه وسایل ارتباطی امروزی.
خود را به تلفنخانه ای رسانده و ابتدا 118 دزفول را گرفتم و موضوع را گفتم و از او خواستم تلفن منازل تمام کسانی را که هم فامیل آن آزاده هستند را به من بدهد.
بنده ی خدا آن مخابراتی همشهری ، نیز همکاری کرد و چند شماره به من داد.
بالاخره توانستم خانواده ای را پیدا کنم که فرزندی همنام آن آزاده داشتند اما شهید شده بود.
ابتدا خواستم خداحافظی کنم اما نمیدانم چه شد که پرسیدم شهید شما کجا دفن است؟
کسی که پشت تلفن بود و برادر شهید بود گفت : جنازه اش برنگشت.
و همین شد که بنده مکالمه را ادامه داده و نهایتاً متوجه شدم آن آزاده همان شهیدی است که اشتباهاً او را شهید شده میپنداشتند.
خدا میداند وقتی پشت تلفن، فریادهای شوق و گریه ی برادرِ آن بنده خدا را می شنیدم از شدت شوق برخود میلرزدیم.
قرار بود فقط خبر آزادی فرزندشان را بدهم در حالیکه خبر زنده بودن او را نیز نداشتند.
روزنامه را تا سالها نگاهداشتم اما یادم هست که تلفن آن منزل و اهلیت آن آزاده ی گرامی مربوط به اطراف فلکه حاج مرادی بود.
من نمیتوانم آنها را پیداکنم اما آنها اگر این مطلب را بخوانند میتوانند بیاد بیاورند که دانشجوی همشهریشان از یزد خبر آزادی و سلامت فرزنداشان را داده.
خیلی دلم میخواهد او را بیایم و دمی در خدمتش باشم و خاطره سال 69 را همراه با خانواده ی محترمش مرور کنیم.
26 مرداد را به تمامی آزادگان دلیر شهرستان دزفول تبریک و تهنیت عرض میکنم.