دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

یکی از شبهای سال گذشته بود که دور میدان شیخ انصاری دزفول جلوی یک ساندویچی زَرق و برقدار، پارک کرده و برای خریدن چند ساندویچ وارد شدم.

انصافاً فروشگاهی ترو تمیز بود و سه جوان خوش تیپ و شسته رفته با موهای شانه زده و بازوهای ورقلمبیده، بدنهای ساخته شده ی خود را با پوشیدن تی شرتهای چسبان به نمایش گذاشته و مشغول پذیرایی از مشتریان بودند.

یکی پای اجاق بود و سرخ کردنی ها را رسیدگی میکرد.

دیگری گوجه خیارشور و نانها را آماده میساخت.

و سومی که دست برقضا تمیزترین و خوش تیپ ترین آنها بود هم ساندویچها را سرهم میکرد و هم حساب دخل را بر عهده داشت.

او با مهارت و سرعتی خاص ورقهای کالباس را با انگشتان شصت و سبابه دست چپ، درون نانهایی که رفیقش قبلا بریده و خمیر گیری نموده و گوجه و خیارشور چپانده بود میگذاشت و کاغذی به دور ساندویچ پیچیده و درون نایلون گذاشته و به همراه نوشابه ای دست مشتری داده و اسکناسها را دریافت میکرد.

به دستانش خیره شدم.

همه میدانیم که اسکناس یکی از آلوده ترین عناصر اقتصادی کشور است که روزانه درون جیب و دستهای افراد مختلفی سفر میکند و از این رهگذر معلوم نیست چه برسرش آمده که حالا دست این جوان ساندویچی، واسط اسکناسهای آلوده و کالباس هایی شده بود که قرار بود به دهان و معده ما سرازیر شود.

اما این نهایت مصیبتی نبود که آنجا اتفاق افتاد.

چرا که در ساندویچی های کل کشور و همچنین فروشگاههای خوراکیجاتِ دیگر هم روزانه این قصه در حال تکرار است.

اما..

نکته ای که تحملش را نداشتم این بود :

نان حاوی گوجه و خیارشور را در دست راست میگرفت.

با شصت و سبابه دست چپ(همان دستی که مخصوص طهارت و نظافت در قصر هارون الرشید است) ورقهای نیم دایره ای کالباس را دانه دانه برداشته و در نان ساندویچ جاسازی میکرد و سپس در کسری از ثانیه، همان شصت دست چپ را به زبان زده و با استفاده از رطوبت آب دهان خویش یک کاغذ را همچون سمندری که مگس را باز زبان چسبنده اش شکار میکند برداشته و دور ساندویچ می پیچید.

و همین طور در ادامه باز هم برای ساندویچ بعدی با همان شصت دست چپی که قبلا به زبان زده بود ورقهای کالباس را برداشته و ادامه...

بدنم از اشمئزاز میلرزید.

هرچند قصه ی تَرکردنِ نوک انگشت به آب دهان هم در سراسر کشور امری رایج است که متاسفانه به خوراکی محدود نمیشود بلکه کسانی که میخواهد باقی پولهای مشتری را (اگر اسکناس باشد) پس بدهند ابتدا دو بند از انگشت شصت راست خود را روی زبانی که 5 سانتی متر بیرون آمده میمالند و سپس اسکناسهای تُف زده را شمارش کرده و میگوید : بفرمایید اینم بقیه اش.

به نانوایی میروی : نانوا هم برای شمردن بقیه پول شما و هم برای تحویل یک نایلون جهت نانهای شما از آب دهانش کمک میگیرد و با همان دست به دهان زده به شما نان میدهد.

به میوه فروش میروی همچنین.

به لبنیاتی و قس...

القصه..

آنشب و در آن ساندویچی هرچه کردم نتوانستم از آب دهانی که به وسیله ی شصت دست چپ آن جوان به کالباسهایی که خودم و خانواده قرار بود بخوریم صرفنظر کنم.

دو ساندویچ را پیچیده بود و پیش از اینکه ساندویچ سوم را دست بگیرد گفتم : ببخشید یَ یَ.

فرمود : جونُم.

گفتم : معذرت مَخُم. کلکته(انگشتت را) به زونتِ زَنی سی کاغُذ، اوسون پی همو کلک هم کالباسِ وَنی؟

فرمود : مُو؟؟؟ اصلا همچه کاری نمکنم.

این جمله را درحالی گفت که کالباس ساندویچ سوم را با شصت و سبابه دست چپ درون نان میگذاشت و پس از اتمام این جمله به طرفه العینی شصتش را به زبان زده و دستش را برای برداشتن کاغذ دراز کرد..

یک لحظه خشکش زد.

آنچنان عادت به اینکار کرده بود که حتی در لحظه انکار آن نمیتوانست از انجامش خودداری کند.

شرمندگی در چهره اش موج میزد.

من اما بیش از آنکه از عمل غیر بهداشتی اش ناراحت باشم از دو چیز دیگر ناراحت بودم :

یکی اینکه فروشگاه شان را خیلی شیک و تمیز آراسته بودند و برای مشتریها افه ی لوکس بودن خرج میکردند

دیگر اینکه کاری را انکار میکرد که آنلاین در حال ارتکابش بود و انکار یک عمل خلاف از نظر من بدتر از انجام آن است.

هیچ نگفتم و با یک لبخند تلخ نگاهش کردم.

سرخ شد.. سپس بنفش و نارنجی...

مکثی کرد و گفت : ببخشید. شرموندَم. حق پی جنابعالیه. عادت کُردمه دیگه حواسُم نِی.

خواست دستش را بشوید نگذاشتم.

گفتم چهارمی را هم بپیچ من عجله دارم.

از فروشگاه خارج شدم.

گوشه ی پارکی نشستیم و با خانواده مشغول شدیم.

خوردند و بسیار از طعم ساندویچ ها و کیفیتش تعریف کردند.

تمام شد شام.

گفتم : ببخشید یه چیزی رو نگفتم : قصه ی چنین و چنان بود...

طفلکی ها چیز خاصی نگفتند و کمی خندیدند.

شاید بنظر برسد که این مطلب برای چنین اتفاقی زیاد است و طولانی.

اما کمی دقت کنید دوستان.

روزانه آب دهان چند نفر به جیب یا دهان ما میرود و بیخیالیم.

آب دهانی که گاهی انگل های آمیب را به معده و روده ی کودکان معصوم ما منتقل میکند.

این یک آسیب اجتماعی و یک اپیدمی اخلاقی همه گیر، مزمن، اما ناپیداست.

جالب اینجاست که گاهی پیش آمده که فروشنده را برای این عمل، تذکر لسانی احترام آمیز و درگوشی داده ام اما بشدت عصبانی شده و به او برخورده است.

یاللعجب! این یعنی اینکه باید به آب دهان بعضی ها را بی هیچ اعتراضی نوشید؟؟

خبر : زین پس گاهی و گداری از این عادات نامناسب اجتماعی چیزکی خواهم نوشت.



۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۸
مهران موزون
تابستان سال 69 از محل تحصیلم در شیراز، یک ترم میهمان شدم در یزد.
با چندتن از دوستان دزفولی به یزد رفتیم و سخت مشغول درس خواندن برای 6 واحد ترم تابستانه بودیم که قصه ی بازگشت اسرای ایران اتفاق افتاد.
روزنامه اطلاعات یا کیهان را یکروز قبل از دزفول توانستم در یزد دریافت کنم.
اسامی آزادگان بازگشته را که هنوز در تهران(یا قرنطینه) بودند مرور کردم و به محض اینکه نام یکی از برادران دزفولی را (که متاسفانه فامیلش از یادم رفته است) در ستون اسامی خواندم، از شوق میخواستم بال دربیاورم.
من در شادی بازگشت آزادگان یزدی سهیم بودم اما شادی آنروزم از رصد اسم یکی از بچه های دزفول در روزنامه، بابت این بود که میدانستم روزنامه را قبل از دزفولیها به دست آورده ام و ممکن است خانواده ی آن آزاده هنوز بیخبر باشند.
برایم لذت داشت که پیک خوش خبر خانواده ای در دزفول باشم.
آنزمان نه موبایلی بود و نه وسایل ارتباطی امروزی.
خود را به تلفنخانه ای رسانده و ابتدا 118 دزفول را گرفتم و موضوع را گفتم و از او خواستم تلفن منازل تمام کسانی را که هم فامیل آن آزاده هستند را به من بدهد.
بنده ی خدا آن مخابراتی همشهری ، نیز همکاری کرد و چند شماره به من داد.
بالاخره توانستم خانواده ای را پیدا کنم که فرزندی همنام آن آزاده داشتند اما شهید شده بود.
ابتدا خواستم خداحافظی کنم اما نمیدانم چه شد که پرسیدم شهید شما کجا دفن است؟
کسی که پشت تلفن بود و برادر شهید بود گفت : جنازه اش برنگشت.
و همین شد که بنده مکالمه را ادامه داده و نهایتاً متوجه شدم آن آزاده همان شهیدی است که اشتباهاً او را شهید شده میپنداشتند.
خدا میداند وقتی پشت تلفن، فریادهای شوق و گریه ی برادرِ آن بنده خدا را می شنیدم از شدت شوق برخود میلرزدیم.
قرار بود فقط خبر آزادی فرزندشان را بدهم در حالیکه خبر زنده بودن او را نیز نداشتند.
روزنامه را تا سالها نگاهداشتم اما یادم هست که تلفن آن منزل و اهلیت آن آزاده ی گرامی مربوط به اطراف فلکه حاج مرادی بود.
من نمیتوانم آنها را پیداکنم اما آنها اگر این مطلب را بخوانند میتوانند بیاد بیاورند که دانشجوی همشهریشان از یزد خبر آزادی و سلامت فرزنداشان را داده.
خیلی دلم میخواهد او را بیایم و دمی در خدمتش باشم و خاطره سال 69 را همراه با خانواده ی محترمش مرور کنیم.
26 مرداد را به تمامی آزادگان دلیر شهرستان دزفول تبریک و تهنیت عرض میکنم.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۲
مهران موزون

مهران موزون - چند روز قبل سه جوان روستایی در حرکتی خشن و ترورگونه در نزدیکی پل ساسانی دزفول اقدام به رگبار بستن دوجوان راکب دیگر کرده و به سرعت از مهلکه میگریزند.

اکنون متهمان(که ظاهرا سه نفرند دستگیر شده اند) که سرعت عمل مامورین این پرونده جای تقدیر و تشکر دارد.

آنطور که مسئولین محترم قوه قضاییه در دادگستری دزفول گفته اند :

جوانی اهل روستای سِنجر به انتقام اعدام دایی اش(که پیش از این بابت نزاع طایفه ای طی حکم قانونی اعدام شده بود) دو تن از جوانان طایفه ی مقابل را هدف گرفته و به کمک دوتن از رفقای خویش با یک برنامه ریزی اقدام به ترور خیابانی آنان مینماید تأسف بارتر اینکه دو جوان مقتول دخالتی در آن نزاع طایفه ای نداشته اند.

این خلاصه ی آنچه بود که تا این لحظه اعلام شده است.

اما بعد..

1) لازم می نماید تا دستگاه قضا به دلیل روشن بودن ابعاد این جنایت بی هیچ معطلی اقدام به صدور حکم و اشد مجازات قانونی در خصوص این سه نفر نماید تا درس عبرتی باشد برای آنان که با سنگرگیری در پشت احساسات و تعصبات نابجای قبیله ای همیشه به مسلح بودن و تفنگداری خویش مینازند و هرگاه که بخشنامه ای از سوی مسئولین درخصوص لزوم ممنوعیت استفاده ی سلاح گرم در عروسی ها و پُرس ها صادر میشود حنجره درانی میکنند که ما رسم و رسوم داریم و باید ترقه و تفنگ در کنیم.

صدالبته عشایر کوچ نشینی که برای حفظ و حراست احشام و دارایی های خویش در کوه و کمر سلاحهای مجوزدار و قانونی دارند مصداق این موضوع نبوده و مستثنی می باشند.

اما کسی که کوچرو نیست.

روستایش چسبیده به شهر است.

زیر کولرگازی لم داده و برای آبیاری زمین هایش 100 متر راه هم نمی پیماید و مجوزی برای حمل سلاح ندارد چرا و چگونه و با کدامین اجازه باید مسلح باشد بنحوی که فرزند نابخردش به راحتی امکان رگبار بستن مردم را در وسط شهر داشته بیابد؟

بنابراین :

الف) آیا وقت آن نرسیده که مسئولین امنیتی، انتظامی شهرستان روی موج همین جنایت زوم کرده و در اقدامی عاجل و قاطع اقدام به خلع سلاح آنانی نمایند که خارج از محدوده ی قانون و درون تشک و لحاف منازلشان انواع سلاحهای نظامی را نگهداری می کنند؟

ب) سرعت عمل در رسیدگی به این پرونده و مجازات علنی و بدون مماشات قاتل یا قاتلین، در ترمیم خدشه ای که به امنیت روانی مردم در شهرستان متدین دزفول وارد شده بسیار موثر است.

2) یک پیشنهاد : (هرچند نمیدانم که قانون ظرفیت اجرا و اعمال آنرا دارد یا خیر!)

اگر فلسفه این دوقتل، همان بوده که جناب حسینی پویا اعلام کرده اند(یک دایی اعدام می شود سپس خواهر زاده اش از عشق دایی، اقدام به کشتن دوتن از طایفه ی مقابل میکند) آیا نمیتوان متصور بود که در اثر مجازات قاتل یا قاتلین کنونی بازهم این پینگ پنگ کشتار ادامه داشته باشد؟

چاره چیست؟

فشار برخانواده ی مقتولین برای دادن رضایت؟

مجازات قاتلین و پذیرفتن ریسک قتلهای بعدی؟

نگارنده یک راه سراغ دارد که شاید دستمایه ای ابتکاری برای قاضی محترم پرونده باشد :

اگر سلاحها متعلق به خانواده یا خاندان قاتلین است! برای اجرای حکمِ احتمالیِ اعدامِ قاتلین، مسئول یا مالک اسلحه وادار به اجرای حکم مجازات قاتلین شود در غیر این صورت مجازات سنگین حبس و یا مالی بابت دخیل بودن در سهولت تهیه اسلحه یا حمل آن را تحمل نماید (حکمی که لزوما از توان وی خارج باشد).

این حکم موجب میشود که مالک یا باعث تهیه سلاح گرم(اگر عضو قبیله ی قاتلین است) بنوعی اعدام کننده ی قاتل یا قاتلین قبیله ی خودشان باشد و قبیله ی قاتل یا قاتلین بغض کمتری از طایفه ی مقتولین به دل بگیرند . ضمن اینکه وقتی قبیله ی قاتل ناچار باشند که طنابِ دار را خودشان به گردن عضو قبیله شان بیاندازند تنبیه شده اند تا بروند و فرهنگ افتخار به سلاح گرم داشتنِ خویش را مورد بازنگری قرار دهند.

شاید کمی غامض نوشتم اما شک ندارم که مسئولین محترم قوه قضاییه به کُنهِ عرض بنده پی بردند.

و شاید خوانندگان محترم برای پارادوکس بند 2 پیشنهادهای دیگری داشته باشند.

هرچه هست! همه باید بدانند که دزفول تگزاس نیست.

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۹
مهران موزون

جل الخالق...

خدا را گواه میگیرم که کاملا تصادفی اتفاق افتاد..

قضیه این است :

امروز داشتم در مورد بحث روغن پالم (که وزیر بهداشت اینروزها مطرحش کرده) و مضرات آن میخوندم.

تا رسیدم به این صفحه +

وقتی مطلب رو خوندم یادم اومد که چند سال پیش در خصوص مشکوک بودن قیمت ارزون روغنهای مایع در دیسون نوشته بودم و اینکه باور کردنی نیست که روغن مایع لیتری 4 یا 5 تومن از دانه ذرت واقعی یا تخمه آفتابگردان گرفته بشه.

یادتون هست؟

اینجا :  روغنی که میخوریم (1)

و اینجا : روغنی که ما میخوریم (2)

تصمیم گرفتم که عطف به این مطالب، یه مطلب بنویسم و بگم : دیدین حق با من بود دوستان؟ بالاخره راز نرخ پایین روغن مایع درومد و اونم این روغن پالمه.

وقتی به صفحه ی مربوط به «روغنی که میخوریم (1) » مراجعه کردم تصادفاً دیدم امروز 18 مرداد 93 دقیقا سومین سالگرد درج اون مطلبه.

جالب نیست؟

تولدت مبارک روغن پالم!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۹
مهران موزون

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۰۶
مهران موزون
روز قدس، روز بی آبرویی مستکبرین عالم است.


نوجوانی که در غزه مورد حمله بمب های فسفر سفید قرار گرفته است

پیشنهاد : بیایید امسال فطریه های رمضان را به حساب 99999 بانک ملی برای کمک به مردم مظلوم غزه واریز کنیم
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۵
مهران موزون

اینها رگ غیرتِ دینداریِ ننه «هِلِ گل» روی دستانش بود که بیش از 100 سال آنها را وضو داد


نوجوان بود که از محله شمشیرگران (حوالی مسجد جامع دزفول) به محله سبط شیخ انصاری شوهرش دادند.

قریب به یکصدسال عروس محله سبط شیخ بود.

10 فرزند به دنیا آورد و همه را به سرانجام رساند.

او همسری باوفا برای مرحوم «خواجه لازمِ عبدشاه زاده» و مادری مهربان برای شش پسر و چهاردخترش بود.

مادربزرگی بی نظیر برای بیش از 90 نوه و نتیجه و مادرهمسری رئوف برای عروسها و دامادها.

اما برتر از همه اینها، او بنده ای زاهد و عابد برای معبودش بود.

هیچگاه ندیدمش که کلمه ای بیش از آنکه از او پرسش کنند سخن بگوید.

هیچگاه و هیچگاه در تمام 17سالی که به عنوان همسر نوه اش محضر او را درک کردم ندیدم که از کسی گلایه کند و یا پشت سر کسی حرف بزند.

100 سال عمر خویش را در خانه همسر به قناعت و نجابت گذرانده بود.

برای همین هم، روی هر سفره ای که می نشست (چه سفره فرزندانش و چه غیره) وقتی از او پرسش میشد که چه چیزی میل دارد میگفت : هرچی دِهِیوم بخورم دا.(هرچه بدهید میخورم مادرجان)

او قندِ محبتش را بین فرزندان و نوه ها و نتیجه ها بطور یکسان تقسیم میکرد.

همانطور که فاصله زمانی بین رد کردن دانه های تسبیحش کاملا یکسان بود.

اوائل سال 1389 قرار بود او را و چهارنسل زیردست خودش را کنار هم و جلوی دوربین بنشانم و نشان دهم که 5 نسل زنده ایرانی چگونه در کنار هَمَند بی آنکه در حجابشان و دیانتشان تغییری رخداده باشد.(قرار بود در اخبار بیست و سی مطرحش کنم که نشد)

امری که در خانواده ی برخی از بزرگان انقلاب، مثل اکسیر هندی کمیاب شده است و افسوس میخورم وقتی متانت حجاب نازنین همسر حضرت امام (ره) را در خانم نعیمه اشراقی و دخترش نمی بینیم.


سمت راست، همسر باوفای حضرت امام(ره) و سمت چپ از بالا به پایین :

خانم صدیقه خمینی دختر امام و نعیمه اشراقی نوه امام و نعیما نتیجه ایشان


به هر روی...

اوائل آذرماه 1389 «ننه هلِ گل» در سن 118 سالگی و در کمال آرامش به دیار برزخ شتافت.

او به طرز عجیبی در سالهای آخر عمر بابت طول عمر زیادی که از خدا گرفته بود از اطرافیانش دائما عذرخواهی میکرد، گویی که به میهمانی آمده است.

باور کنید در تمام زندگی ام هیچکس را به اندازه این زن دزفولیِ پاکیزه خوی ندیدم که متوکل به خدا باشد. او برای کوچکترین مسائل روزمره، موضوع را به ذات اقدس الهی ارجاع میداد و این جمله ورد زبانش بود :  «هر چی خودش مخو» و این عین توکل بود که برای جزء به جزء زندگی اش همه چیز را به «نعم الوکیل» سپرده بود نکته ای که ما آنرا در وجود لیسانیه های رشته ی حقوق میجوییم.

ننه هل گل، صفت وفاداری را حتی پس از مرگ رها نکرد.

وصیت کرد که او را در بهشت علی (گورستان محله پدری اش) و درون مزار مادرش دفن کنند، گویی که ماموریت همسرداری خویش را پس از 100 سال پایان یافته میدید و دیگر احساس دِین نمیکرد تا پس از مرگ هم در گورستان محله همسرش (رودبند یا شهید آباد) شود لذا وفاداری به خاندان پدر را نیز بجای آورده و از فرزندانش خواست تا در بهشت علی و در آغوش مادر به خاکش بسپارند.

روحش شاد.


۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۲۰
مهران موزون

برادر جانباز و ارزشی، جناب آقای دکتر شکوهنده

شهد شیرینِ دیدار با یار، گوارایت باد دلاور   +


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۵
مهران موزون

((چرا پاره ای از افراد نالایق و مشکوک! بدون احساس مسئولیت! این اندازه برای نمایندگی[مجلس] تلاش می کنند،‌در حالیکه می دانند کسانی هستند که آگاه تر و لایق تر از آنان هستند، به خدا سوگند اگر یک نفر لایق تر و آگاهتر، کاندیدای شوش شده بود من اول کسی بودم که برای او فعالیت می کردم))


این سخن کسی است که اکنون نزد پروردگار خویش در عالم برزخ روزی خوار است.
ششم آبانماه سال 1318 خداوند به مرحوم سید محمود دانش فرزندی عطا کرد که نامش را محمدکاظم نهاد و فقط 42 سال بعد در واقعه 7 تیر در کنار یاران بهشتی اش بهشتی شد.
در مورد این شهید والامقام بیشتر بخوانید. +
فردا سالروز شهادت او و آیت الله بهشتی (ره) و بیش از 70 تن از یاران شهیدشان است ، برای شادی روح پرفتوحشان فاتحه مع صلوات


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۷
مهران موزون