دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

دیسون در گویش دزفولی به معنای مکتبخانه است

دیسون

امام خامنه ای (مدظله) : اگر یک ملتى احساس عزت نکند، یعنى به داشته‌هاى خود - به آداب خود، به سنن خود، به زبان خود، به الفباى خود، به تاریخ خود، به مفاخر خود و به بزرگان خود - به چشم حقارت نگاه کند، آنها را کوچک بشمارد و احساس کند از خودش چیزى ندارد، این ملت براحتى در چنبره‌ى سلطه‌ى بیگانگان قرار میگیرد.

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

سالی چند دفه میاین شهر ؟

5 بار؟ 10 بار؟ 20 بار؟...تمام 52 پنج شنبه و جمعه ی سال رو؟

میاین شهر ، بار اندازتون کجاست؟

خونه ی بابا؟ خونه ی بابا بزرگ؟ پیش خواهر یا برادر؟ خونه ی خاله یاعمه ؟...میدونم ..خودم میدونم ..تو دزفول چیزی که زیاده « روی باز و خانِ کرم و صفا و سادگی » ...نه؟...بلند بگو بر منکرش لعنت.....پیش بااااد.

اتراق کردین ، کجا میرین؟

از این خونه به اون خونه ؟ از این سفره به اون سفره ؟ اَمونتون نمیدن فَکُ و فامیلا !...خدایی راس نمیگم؟

دیگه کجا میرین؟

علی کله ؟ باغهای اطراف شهر؟ دره ی سردشت؟ دریاچه سد؟ زیر پل  و آسیابها ؟ سبزقبا و نذر و نیاز ؟

چیا میخورین تا اونجایین ؟

بَحتیَه و سرشیر ؟ قِلیه تنیری ؟ نون خونی؟ ماسُووا ؟ یا به قول آقای سعیدی راد : حلیم سرشیر ؟

چی می برین باهاتون اهواز و فریزر هاتونو پر می کنین ؟

بنگشت ؟ سُعدین ؟ کموتر ؟ کُلیچَه ؟ روغن خووَش؟ بایُم؟کنار؟ حلوا قُبِیت؟ حلوا سیلونی؟ مِی اشکم ؟

و آب؟...بشکه بشکه....دبه دبه....آره؟ بگو ...بلند بگو : بر منکرش لعنت....پیش بااااااد.

همه ی اینا نوش جونتون...بشه گوشت بچسبه  به رونتون ( به قول قدیمیا)

نگران نباشید ما دزفولی های «در تهران به اسارت گرفته شده» هم یه جورایی بهره مندیم از پستانهای پر از شیر این مادر چند هزار ساله که اسم قشنگش « دسفیله » ، ولی نه به اندازه ی شما. میدونید که : فاصله ی ما تا دزفول 10 ساعته و شما یک ساعت و نیم . مثل اینکه ما بخواییم از راه آهن با اتوبوس ، نمه نمه بریم تجریش و برگردیم .

چه مَخوم گووُم ؟؟

میخوام از حسادت حرف بزنم. حسادت این تفاوت فاصله یی  که شما « اهواز نشینای دزفول نسب » با مادر وطن دارید نسبت به ما گمشدگان در دود و دم پایتخت.

نه حسادت به اینکه دست شما به خراطون و بازار کهنه و بازار ششم بهمن و رودخونه راحت تر بَندِه....نه بخدا.

بلکه رشک به این موضوع میبرم که شما « هم اصل و نسبی های قدرشناس» !! اینهمه تشریف میبرید دزفول و حال و حولش رو میبرید ولی «دو تا جمعه در هر چهار سال» نمیذارید واسه اینکه برید اونجا و در رای گیری های شهر پدری و آبا اجدادی خودتون ایفای نقش کنین.

میخوایید بگید خبر ندارید که سالهای ساله که در انتخابات دزفول ( این مادر شیرده و مظلوم و نحیف ما ) کیفیت فدای کمیت میشه؟

تکرار میکنم :  کیفیت فدای کمیت میشه >>.

چی میشه شما دزفولی الاصلهای اهواز ، که جمعیتتون در اهواز بیش از تمام دزفولی های ساکن شهره ، آب دستتوونه بذارید زمین و برید یه جمعه رو ، در اداره شهری که هنوز برای ازدواج فرزندان تون ، روی دخترا و پسرای اصیلش حساب باز میکنید خرج کنید؟

ای کاش ما دویست هزار دزفولی ساکن کرج و تهران بتونیم یه تبصره یی چیزی در قوانین انتخابات پیدا کنیم و مثلا بخاطر « ویژه بودن فرمانداری دزفول» ، یه صندوق در انتخابات شورای شهر و نمایندگی مجلس ، بخواییم برامون در نظر بگیرن.

یه جورایی عین ایرانیای خارج از کشور که براشون صندوق می بَرَن.

لطفا به این پیشنهاد آخری که دادم کسی ایراد نگیره که اتفاقا معتقدم باید برای تمام ایرانیا این قانون وضع بشه و هر کسی هرجا هست بتونه از طریق اینترنت ، رای خودشو توی شهر پدریش بندازه.

هر چی باشه از پول نقد و قبوض آب و برق که سخت تر نیست؟

آهای دزفولی های ساکن اهواز ، دروغ چرا؟ تا قبر آ..آ..آ..آ....خیلی مَردید به علی!!


                                                        مهران موزون - عاقبت از آن ماست

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۸۹ ، ۱۹:۲۱
مهران موزون


این عکس رو در وبلاگ غلوم دیدم ، چون قول داده بودم ، توضیحاتی رو که بلدم عرض میکنم .

 در هر نیروگاه آبی مثل سد دز ، یه دونه از این ممبیره ها وجود داره و ظاهرا این عکس هم متعلق به سد دز هست ، اما چه سد دز باشه چه نباشه در توضیحات بنده فرق چندانی نداره :

شاید پیش اومده باشه براتون که از خودتون بپرسید : « در سدهایی که تولید برق میکنن ، اون نقطه ی شروعی که آب از پشت سد وارد توربین های برق میشه و با ریزش روی پره های توربین موجب چرخیدن ژنراتور های نیروگاه میشه کجاست؟

خونه های نقاشی شده ی بچه های مهدکودک رو دیدین؟

یه دودکش بلند واسش میذارن؟

این ممبیره ی عظیم ، در حقیقت بالاترین نقطه یه لوله ی دودکش ماننده که 90 متر ارتفاع داره و این نوک اون لوله ی دودکش ماننده.

درست پشت دیواره ی سد دز ( یا بقیه سدها ) یه لوله ی بلند از نیروگاه سد و از روی پره ها ی توربین ها میره توی دریاچه و حدود 90 متر ارتفاع داره که سد دزی ها بهش میگن : پاور تونل ( power tunel) یعنی تونل قدرت.

اگر خونده باشین ، سد دز ارتفاعی حدود 203 متر داره و ارتفاع 90 متری این پاور تونل که یه ممبیره ی بزرگ هست ، به ما این نکته رو یادآور میشه که : در اوج آبگیری سد یعنی حدود 175 متر ، چیزی نزدیک به 85 متر فشار آب روی این ممبیره ی پر هیمنه قرار داره.

اگر میخوایید از خونخواری این ممبیره ی ظاهرا مظلوم و ساکت بدونید گوش کنید :

سالها پیش یه سرباز گیلکی که تو محوطه ی سد پُست میداده و شجاعت زیادی هم داشته و بچه ی دریا میدونسته خودشو ، میره توی آب و به شنا کردن مشغول میشه.

ظاهرا اونروز ارتفاع آب روی این ممبیره 85 متر نبوده و فقط چند متر ارتفاع داشته و همین موجب میشه که سرباز بینوا وقتی میره حوالی این سوراخ بزرگ ، حرکت گردابی آب ، اونو پایین میکشه و به درون پاور تونل فرو میره.

حالا اینو داشته باشین که وقتی آب میره توی پاور تونل ، تا بخواد ارتفاع 90 متری تونل رو طی کنه و روی پره های توربین بریزه ، حسابی حبابهای احتمالی هوا از آب جدا میشه تا پره های توربین اکسید نشن.

و ضمنا آب با قدرتی بسیار بسیار زیاد به پره های توربین کوبیده بشه.

 آب پس از برخورد روی پره های توربین ، هدایت میشه و ازاون طرف دیواره ی سد به آرومی وارد رودخونه میشه .

سرباز رشتی سیاه بخت ( خدا بیامرزه ) جسد خفه شده اش از درون پاور تونل 90 متری پایین میره و پیکرش درون پره های توربین تکه تکه که چه عرض کنم ، پودررر میشه.

بچه های سد میگفتن ، حتی رنگ آب که از اونور خارج میشد صورتی هم نشد.

طفلکی کاملا در آب دز حل شده بود بدنش.

مارش میرا.

خاطره ی بدی بود ولی تقصیر غلومه که با این عکس برام زنده اش کرد.

کجا بودیم؟

آهان...ممبیره!

این عکس غلوم خیلی خیلی وحشتناک تر از بلایی هست که سر اون جوون رعنا اومد.

میدونید چرا؟

یه کمی محرمانه اس و من سعی میکنم مختصر بگم :

تو این عکس اگر نیم متر دیگه آب سد بیاد پایین و در حقیقت آب وارد پاور تونل نشه ، سد دز خاموش خواهد شد.( اتفاقی که طی نزدیک به پنج دهه ی گذشته هرگز رخ نداده)

چون آبی وارد توربین ها نمیشه.

حالا سد دز خاموش بشه چی میشه؟

خیلی خیلی وحشتناکه و من نمیگم چون نمیخوام نامحرم بشنوه.(شمارو عرض نمیکنم دوستان)

اگه پیشم بودید تو گوشتون میگفتم.

فقط بدونید : « اگر تمام سدهای ایران از کار بیفتن ...سد دز حق نداره خاموش بشه».

پس این ممبیره ، مهم ترین ممبیره ی ایران میتونه باشه.

بَقَم زَنویی غلوم ، ایی عکس چه بید؟ بوومَه دِروُردی...مجبور بیسُم قَپِ قصه کُنُم.

راستی سد دز شنیدنی های بسیار زیادی داره که هم حسابی سرگرم کننده اس و هم آموزنده.

ضمنا : من هیچوقت کارمند سد دز نبودم ....ولی بهش افتخار میکنم...به خودش و کارمنداش.

« مُشکِ برات غلوم»


                                                مهران موزون - عاقبت از آن ماست

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۸۹ ، ۱۹:۰۸
مهران موزون
یکی از روزهای سال تحصیلی  1361 بود ، من در همون مدرسه راهنمایی ارشاد که قبلا گفته بودم در خیابان منتهی به رودبند و خیمه گاه کرناسیان بود ، درس میخوندم.

اون روزا هر لحظه منتظر حملات هوایی و موشکی بودیم و نه تنها ترسی به دل نداشتیم بلکه ما بچه ها به محض حمله هوایی دشمن ، با تشخیص مسیر دود انفجار ، خودمونو به محل رسونده ، یا کمک می کردیم ، یا به خاطر کم سن و سالیمون و وجود امدادگرای بزرگسال ، فقط نظاره گر حماسه ی خون و شهادت بودیم.

کجا بودم؟

آهان... یکی از روزای تحصیلی سال 61 بود.

فکر میکنم حدود ساعت یازده قبل از ظهر هواپیماهای دشمن حمله کردند و جایی از شهر رو زدند.

پله ها رو سه تا یکی کرده و خودمو به پشت بوم رسوندم و محل دود انفجار رو سمت فلکه ساعت تشخیص دادم.

مثل فِرِشک ( اخگر آتش) کتابای برنامه درسی اونروز رو برداشته و به ترک بند دوچرخه بستم و رکابزنان به سمت محل انفجار براه افتادم.

اینو داشته باشید فعلا....

 
مدرسه ی ما ناظمی داشت جوون ، شق و رق ، اتوکشیده و کمی کلاس بالاتر از بقیه پرسنل مدرسه.

هیکل و قیافه اش شبیه به معلم کلاس پنجم من بود که تو « دبستان اولیایی»  مشهد مقدس (سال 59) ، کتکای زیادی بهم زد و همین باعث شد که دیدن این ناظم جوان ، جدی و منظم ، حس خوبی رو در من ایجاد نکنه.
 هر روز دانش آموزایی رو که دیر به مدرسه می رسیدن تو حیاط مدرسه به صف میکرد و بعد از کلی شماتت و توبیخ و ..... میفرستاد سر کلاس.

کسایی مثل «ناصر گیوکی» ، « ناصر چاییده » که از لنگ درازای کلاس بودن و بی خیال حساب و کتاب و البته دیوونه ی شنا توی رودخونه ،

طبیعی بود که آمار دیر رسیدن شون به مدرسه زیاد بود و بسیار مورد عتاب این آقا ناظم قرار میگرفتن.


برگردیم به انفجار...

نفس زنان رسیدم به محل بمبارون ، صحنه ی دردناکی بود.

 پنجاه متر مونده به «چیتا آقامیر»  ، درست جایی که الان «عکاسی گُل» قرار داره ، موشک هوا به زمین توسط هوپیماهای لعنتی عراق اصابت و حفره یی عمیق ایجاد کرده بود.

امدادگرای بیل به دست ، در حال خاکبرداری بودن و گروهبانی قوی هیکل از پایگاه هوایی دزفول ، زنجیر قلاده ی سگ بزرگی از نژاد «شیَن لو» رو تو دستش داشت و سگ دائما در حال بوکشیدن خاک و خاکسترای خونه  ی مردی بود ( بعدا متوجه شدم که یکی از رفقای بابام بوده ) که با سر باندپیچی شده بر تلی از خاک نشسته بود و بر سَر زنان ،  آدرس اتاق محل نشستن دختر هفت ساله اش رو می داد. سگ روی نقطه یی مکث کرد و شروع کرد به پارس کردن.

امدادگرا ، تلاششون رو بیشتر کردن و بالاخره موهای تپیده در خاکِ دخترک نمایون شد.

فغان پدر داغدیده برخاست و «مهنازبووَه ....مهنازبووَه» گویان ، اسم بچه شو صدا میزد.

پیکر نحیف کودک رو از زیر خاک بیرون کشیدن ، توده یی از خاک به نظر میرسید ، امدادگری که اونو روی دست داشت ، جسد دخترک رو تکونی داد تا صورت و موهاش کمی قابل دیدن بشن و سپس بدن بیجون بچه رو در آغوش پدر گذاشت و .....

بوی تند باروت در محوطه با بویی شبیه گوشت سوخته آمیخته بود . تعدد حضور امدادگرا و نیروهای نظامی و انتظامی ، جایی برای کمکای پسرک 13 ساله یی مث من باقی نگذاشته و من فقط اون صحنه های دهشتناک رو نگاه میکردم.

یهو ، نظری به ساعت مچیم انداخته و متوجه شدم که نیم ساعت از زنگ مدرسه گذشته و چهره ی ناظم  مدرسه در نظرم نقش بست.

ضربان قلبم بالا رفت...

پشت دوچرخه پریدم و از کنار یک فروشگاه لوازم خانگی نیمه مخروبه رد شدم و در خیابان «سه» که الان بهش طالقانی میگن ، به راه افتاده و با تمام قوا رکابزنان به سمت مدرسه براه افتادم : «خدایا فلکه ساعت کجا؟....پیر رودبند کجا؟؟»

رسیدم ، ولی با یک ساعت تاخیر..

در مدرسه بسته بود و من در زدم ، سرایدار مدرسه اومد و در رو باز کرد.

ناظم چند نفری رو ردیف کرده و منتظر نگه داشته بود. دوچرخه رو گوشه یی بستمو و منتظر عقوبت شدم. یادم نیست چقدر طول کشید تا آقا ناظم اومد.

یکی به یکی ، بچه ها رو سرزنش و فریاد و....روونه کلاس کرد.

نوبت به من رسید !

-        کجا بودی؟

-        آقا اجازه؟؟

-        کجابودی؟

-        آقا بمبارون بید.

-        خب به توچه ؟

-        آقا اُمون رفتیم کمک.

-        غلط کردی رفتی کمک ( همراه با سیلی) تو چیکاره یی که بری کمک ؟

من شاگردی نبودم که به این سادگیا کتک بخورم . یعنی برام عادی نبود.

لذا هم بِهِم بَرخورد..

هم ترسیدم...

اونروز تموم شد قضیه و رفتیم سرکلاس.

یادم نیست چند وقت بعدش ایام محرم شروع شد.......

حالا ربط محرم به این قضایا چیه؟؟

عرض میکنم خدمتتون.

این آقا ناظم ما ، مداح محله «سرمیدون» بود و دهه اول محرم برای هیئت سرمیدان بزرگ ، نوحه  ی خوبی میخوند الحق صدای خوبی هم داشت. برادرشم از رفقای بابام و در زمینه های خاصی ، همکار پدرم بود.

  داستان سیلی خوردن من ، در مدرسه پیچیده بود هیچی ! حالا دیگه به بچه های محله ی سبط شیخ هم درز کرده و تقریبا باعث طعنه و سرکوفتم شده بود.

برای جبران غرور از دست رفته ، دائم به بچه های محل وعده ی انتقام از آقا ناظم رو میدادم.

عاشورا رسید و من تو تکیه ی محله خودمون نشسته بودم ، یکی از بچه های محل ، نفس زنان خودش رو به من رسوند و گفت : مهران..مهران

گفتم : چتَه؟چِ بیسه؟ ( چته؟ چی شده ؟)

گفت : طرفِت اومَه. ( اونی که باهاش طرفی اومده)

گفتم : کی؟

گفت : .....( فامیل آقا ناظم  رو گفت)

ظاهرا ، هیئت عزاداران محله ی سرمیدون رسیده بود و در حال بالا اومدن به سمت حسینیه ی سبط شیخ انصاری .

سکوت کردم....

گفت : مَرنگفتی انتقام گِروم؟ ( مگه نگفتی انتقام میگیرم؟)

آه از نهادم درومد.

راستش ، من فقط برای جبران سرکوفت ها ، همینجوری یک چیزی گفته بودم اما بچه ها ول کن معامله نبودن.

بهرجهت ، نشد که شونه خالی کنم...چاره یی نبود باید پای حرفم وایمیسادم.

همه ی بچه ها برای نظارت بر صحنه ی انتقام من از آقا ناظم اسکورتم کردن.

از جلوی خونه ی «ماهی نشونِ کلکچیا» و نون وایی «شاطر رحمان ادریش» گذشتیم و به درب حسینیه «سر دره» رسیدیم.

قد من از قد جماعت بزرگسالی که هیات عبوری را نگاه میکردن کوتاه تر بود ، پشت جمعیت کمین گرفتم ، وانتی که آقا ناظم پشتش در حال نوحه سرایی بود به چند متری جایی که من پنهان شده بودم رسید . یکی از بچه ها سنگی به اندازه ی یک مُشت تو دستم قرار داد.

-        بیاَن پِ ایان زنش اَر راسِ گوویی ( بیا با این بزنش اگر راس میگی )

و من که اصولا چنین جراتی نداشتم و دلم هم نمیومد ، سنگ رو  به زمین انداختم و گفتم :

-         نَخُم.

-        اَچه؟ بترسی؟ قَدِت بُرا.

-        نَمتَرسُم. می فکروم نخووره می سر کسی دگه.( نمی ترسم ، نگرانم تو سر کس دیگری نخوره )

بچه ها همگی منو متهم به ترسو بودن کردند و من هم...

خم شدم ویک سنگریزه به اندازه ی زیتون کوچولو ( نه اونی که توی تبلیغ « زیتون اویلا » نشون میده )برداشتم و به سمت ناظم پرتاب کردم.

سنگ درست به میله ی حفاظ وانت خورد و ناظم در حال خوندن نوحه ، به سمت من برگشت.

 نشستم و خود رو بین جمعیت پنهان کردم ، ترس وجودمو فرا گرفته بود ، فکر کردم که آقا ناظم محل پنهان شدن منو تشخیص داده و الانه که به سراغم بیاد ، پس به سرعت به سمت سربالایی نانوایی فرار کردم و همین فرار در سربالایی ، هویت سنگ انداز شیطون رو واسه ناظم آشکار ساخته بود.

به تکیه رسیدم و منتظر بچه ها ماندم که بیان و شروع به رجزخونی کنم ، اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتند و کد اصلی حرف همه شون این بود : «اِشناختِت» ( شناختت ) .

عاشورا تموم شد و علیرغم به موقع رسیدن به مدرسه ، ناظم منو نگه داشت قاطی تاخیری ها.

داشتم سکته میکردم.

همه رو تنبیه و روونه کلاس کرد ، من موندم و اون وسط صحن حیاط.

-        عاشورا کجا بودی؟

-        محله مون آقا.

-        کدوم محله یی؟

-        سبط شیخ انصاری ، آقا.

-        عزاداری میکنی؟

-        آ...آقا اُمون خومون تکیه دارِم.

-        به مداح ها هم سنگ میزنی؟

-        نه آقا .... بوخدا مو نبیدُم.

-        پس سنگ میزنی؟؟

-        نه بوخدا مو نبیدم...سی چه سنگ باهام آقا ؟( نه به خدا من نبودم ، چراباید سنگ بندازم آقا؟)

تو دلم ، مسعود و محمد رضا و محمد و محسن رو ، فُش بارون کردم که منو مجبور به اون کار کرده بودن ، نزدیک بود خودمو خیس کنم.

-        نگفتی؟....میزنی نوحه خون ها رو؟

-        مو غلط کُنُم آقا...بوخدا مو نبیدُم.

-        برو...برو امیدوارم  همینطور باشه که میگی.

از شدت ترس ، توی چشام اشک جم شده بود.

سالها گذشت و دیگر از آقا ناظم خبر خاصی نداشتم تا سال 88.

برای ساخت فیلم مستندی در خصوص قیصر امین پور به دزفول اومده بودم و برای یافتن ردی از استاد «کریم ملکی» ، سری به ارشاد اسلامی زدم .
 اونجا با داداش همون آقا ناظم روبرو شدم و پس از کلی خوش و بش ، احوال آقا ناظم عزیز رو گرفتم که فرمودن: خدا را شکر خوب و خوش است.
 به ایشون گفتم که دلم واسه داداشتون و سیلی یاش تنگ شده .

خندید و شماره ام رو خواست ، تقدیم کردم. چند وقت بعد تهران بودم که گوشی زنگ خورد ، برادر آقا ناظم بود ، خوش ذوقی به خرج داده و در حضور اَخَویش با من تماس گرفته بود ، باورم نمی شد ، پس از این همه سال؟؟پس از 27 سال ؟

-        آقا سلام

-        سلام آقای موزون

-        مونه یادتونه آقای تاج ؟

-        والله براروم گفت که شُمون گفتی یَه که مو زَمَه می گوشِت!( والله برادرم گفت که شما گفتی من زدم توی گوشِت)

-        خیلی مخلصُم آقای تاج ، دلوم تنگ بیسه یه ره دگه زنی می گوشوم (خیلی مخلصیم آقای تاج . دلم تنگ شده یه بار دیگه بزنی تو گوشم).

-        والله مو که یادُم نِی ، اما شرمونده ام (والله من که یادم نمیاد ولی شرمنده ام).

-        اختیار دوری آقا ، چوو معلم گُله ، هر کَ نخوره خله ( اختیار دارید ، چوب معلم گُله ، هر کی نخوره خله.)

و تعارفات و محبتهای تلفنی آقا ناظم ادامه داشت تا جایی که پسرشو معرفی کرد و گفت که در تهران مشغول تحصیل و تدریس در دانشگاه و تلمذ در کارگاه آواز آقای شجریانه .

به آقا ناظم قول دادم که هرجا هر خدمتی از دستم بر بیاد ( اگر قابل باشم) برای نازنین فرزندش انجام بدم.

{{ همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم ، صدای زیبای پسر آقا ناظم داره از سینمای خانگی واسم پخش میشه : «چووَر دلوم کونوم.... خیلی دردمنده....چی کُنارِ سَرِ ره  پَر وَرِش نمونده....»  دلم را چکار کنم که خیلی دردمند است و همچون درخت سدری که سر گذر  است و برگی بر او نمانده است .}}

 
من ،

افتخار میکنم وقتی صدای وحید تاج را میشنوم.

افتخار میکنم پدرش روزی تربیت منو بر عهده داشته .

افتخار میکنم وقتی می بینم جوانی رعنا از شهرمون ، صداش در فلات ایران زمین طنین اندازه.

دزفول عزیزمون ، چه در موسیقی ، چه در علوم مهندسی ، چه در علوم دینی ، هنر و.... همیشه گل های سرسبد داشته .

عجب ترنج زیبایی است دزفول ، برای قالی نازنین ایران زمین.

ما منتظریم تا ابیات و اشعار عرفانی عرفای بزرگ دزفول رو از حنجره ی طلایی وحید تاج بشنویم.

اشعار بزرگانی همچون مرحوم ضیایی دزفولی ( رحمه الله علیه )
اینو خود وحید هم به من قول داده .
یادش بخیر سال 1361 ... یادش بخیر آقای تاج.


این خود وحید


اینم صدای ماهش دانلود

                                                                          

مهران موزون مهرماه 89

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۸۹ ، ۰۸:۱۲
مهران موزون